گنجور

 
اهلی شیرازی

آنکه نور دیده سازد روی آتش‌ناک را

سرمه چشم ملائک ساخت مشتی خاک را

گر دل آدم نبودی جلوه‌گاه حسن او

با گِل آدم چه نسبت بود جانِ پاک را

آه از این نقاش شورانگیزْ کز نقش بیان

زنگ از دل می‌برد آیینه اِدراک را

تا ابد از صورت شیرین‌لبان پرویزوار

دیده از حیرت ببندد خسرو افلاک را

هر که کرد از شِکَّر لطف خودش شیرین زبان

زهر حسرت می‌دهد نوش لبش تریاک را

ای که می‌گویی ، خَرامِ قدِّ خوبان دل بَرَد

این خرامیدن که داد آن قامت چالاک را

گر نکردی خون اهلی چشم خوبان را حلال

تیغ خونریزی ندادی غمزه بی‌باک را