گنجور

 
کلیم

گرم خون کردم به مژگان آه آتشناک را

شسته‌ام از آتش خود کینهٔ خاشاک را

حرز مینا هست از بدگردیِ گردون چه باک

در بغل داریم سنگ شیشهٔ افلاک را

آسمان کودن‌پرست و ما همه فطرت‌بلند

چون توان خس‌پوش کردن شعلهٔ ادراک را؟

تا رواج شانه را آیینه در زلف تو دید

می‌کند در رنگ پنهان سینهٔ بی‌چاک را

در ره سرکش سواری دست و پایی می‌زنیم

کز حرم آورده صید لایق فتراک را

در گلستانی که زلف سنبلش آشفته نیست

پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاک را

انتخابی کرده‌ام از گرم و سرد روزگار

اشک گرم خویش و آب چشمهٔ درناک را

اشک و آه من به این عالم کلیم آورده‌اند

آتش بی‌دود را، سیلاب بی‌خاشاک را