گنجور

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۰

 

چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار می‌گردد

به هرجا پا زنم آیینه‌ای بیدار می‌گردد

ندارد نالهٔ من احتیاج لب گشودن‌ها

دو انگشتی که از هم واکنم منقار می‌گردد

چو موج‌گوهر از جمعیت حالم چه می‌یرسی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۲

 

به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می‌گردد

به موج یک عرق صد آسیای رنگ می‌گردد

نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت

نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ می‌گردد

فسردن‌ کسوت ناموس ‌چندین وحشت‌ است اینجا

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۳

 

ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می‌ گردد

به شوخیهای نازت بزم امکان تنگ می‌گردد

طلسم حیرتی دارد تماشاگاه اسرارت

که هرکس می‌رود هشیارآنچا دنگ می‌ گردد

نمی‌دانم هوا پروردهٔ شوق چه گلزارم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۴

 

به اندک شوخیی بنیاد تمکین‌کنده می‌گردد

حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده می‌گردد

تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم

که صحبت از سریشم اختلاطی‌کنده می‌گردد

تغافل‌حکم همواری‌ست‌کوه و دشت امکان را

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۵

 

ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد

دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد

طبیعت مست ابرام‌ست بر خواهش تغافل زن

مباد این‌ هرزه‌تاز حرص بر دست توپا بندد

به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۷

 

هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد

بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد

به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم

گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد

به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۰

 

به یادت‌گردش رنگم به هرجا بار می‌بندد

ز موج‌ گل زمین تا آسمان زنار می‌بندد

چ‌سان خاموش باشم بی‌توکز درد تمنایت

تپش بر جوهر آیینه موسیقار می‌بندد

سجودی می‌برم چون سایه‌ کلک آفرینش را

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۱

 

قضا تا نقش بنیاد من بیکار می‌بندد

حنا می‌آرد و در پنجهٔ معمار می‌بندد

ز چاک سینه بی‌روی تو هرجا می‌کشم آهی

سحر شور قیامت بر سرم دستار می‌بندد

مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۸

 

هوس در مزرع آمال‌ گو صد خرمن انبارد

شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد

غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی

نفسها رفته رفته شور محشر بار می‌آرد

جلال ‌عشق آخر سرمه سازد شور امکان را

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۱

 

ادب‌سنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد

خرام موج‌گوهر پا به دامان حیا دارد

کف خاکیم در ما دیگرانداز رسایی‌کو

که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد

بخار ازگل‌،‌گهر از آب سر برمی‌کشد اینجا

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۲

 

اگر معشوق‌ بی‌مهر است‌ وگر عاشق‌ وفا دارد

تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد

شرار کاغذ ما خندهٔ دندان‌ نما دارد

طربها وقف بیتابی ‌که آهنگ فنا دارد

به واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۳

 

تصور جوهر اکاهی قدرت‌کجا دارد

بهار فضل آن سوی تعقل رنگها دارد

نهال آید برون تخمی‌ که افشانند بر خاکش

دربن صحرا ز پا افتادن ایجاد عصا دارد

ندید از آبله ریگ روان منع جنون‌تازی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۵

 

رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد

که زیر سنگ دست از سایهٔ برگ حنا دارد

اگر در عرض خویش آیینه‌ام عاریست معذورم

که عمری شد خیال او مرا از من جدا دارد

نگردد سابهٔ بال هما دام فریب من

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۶

 

زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد

بروب‌رفتن ز خود چون شمع ‌ر هرعضوپا دارد

خط طومار یاهن آرایش مهر جفا درد

به رنگ شاخ‌ گل آهم سراپا داغها دارد

در آن وادی که من دارم کمین انتظار او

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۷

 

گهی بر سر،‌ گهی در دل‌،‌ گهی در دیده جا دارد

غبار راه جولان تو با من‌ کارها دارد

چو شمع از کشتنم پنهان نشد داغ تمنّایت

به بزم حسرتم ساز خموشی هم صدا دارد

مباد آفت تماشاخانهٔ گلزار حسرت را

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۹

 

دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد

ز اوراق ‌کتاب رنگ گل جزوی به سر دارد

چه‌مکان‌است‌کیرد بهرای شوق از خط خوبان

نگاه بوالهوس از سرمه هم خاکی به سردارد

چو برگ گل‌کز آسیب نسیمی رنگ می‌بازد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۰

 

بت هندی‌ کی از دردسر ترکان خبر دارد

در این کشور میان‌کو تا دماغ بهله بردارد

درین‌ دریا که هر یک قطره صد دامن‌ گهر دارد

حباب ما به دل پیچیده آه بی‌اثر دارد

نباشدگرتلاش عافیت نقد است آرامت

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۲

 

بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد

که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر دارد

تماشاگاه معدومی ز من چیده‌ست سامانی

که هر کس چشم می‌پوشد ز خود بر من نظر‌ دارد

به دوش هر نفس از دلگرانی محملی دارم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۳

 

در این وادی‌ کف یایی ز آسایش خبر دارد

که بالینهای نرم آبله در زیر سر دارد

نمی‌گردد فروغ عاریت شمع ره مستان

به نوز باده چشم جام‌، سامان نظر دارد

به دل رو کن اگر سرمنزل امنی هوس داری

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۷

 

درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد

ز رفتن دست می‌باید به جای‌ گام بردارد

د‌ر این‌گلشن‌ ز دور فرصت‌ عشرت چه می‌پرسی

که می خمیازه‌ گردیده است تا گل جام بردارد

من آن صیدم‌ که در عرض تماشاگاه تسخیرم

[...]

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۲۴
sunny dark_mode