گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹

 

ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را

فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را

باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه

چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را

روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱

 

ای پرتوِ روح‌ُالقُدُس تابان ز رخسارِ شما

نورِ مسیحا در خمِ زلفِ چو زُنّارِ شما

هم لفظتان انجیل‌خوان، هم لهجتان داوودسان

سِرِّ حَواریون نهان در بَحرِ گفتارِ شما

شَمّاس از آن رخ جفتِ غم، مَطران پریشان دم به دم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸

 

دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد

جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری می‌برد

چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین

نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد

من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱

 

با زلف او مردانگی باد صبا را می‌رسد

وز روی او دیوانگی زلف دو تا را می‌رسد

هست از میان او کمر بر هیچ، آری در جهان

بر خوردن از سیمین برش بند قبا را می‌رسد

با دشمنان هم خانگی زآن دوست میزیبد نکو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸

 

دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد

امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد

گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من

باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟

هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶

 

از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیک‌تر

ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیک‌تر؟

شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر

در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیک‌تر

صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۳

 

جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟

یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟

رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر

قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر

روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹

 

می‌خانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم

نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم

شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم

خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم

بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۵

 

تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم

از ما چرا رنجیده‌ای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم

آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری

گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم

از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۸

 

بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم

گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم

شب‌خیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود

هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم

در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۱

 

شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم

انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم

من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر

هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم

جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۳

 

از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن

با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید ز تن

ترک کله داری، شبی، کرد این،مپرسیدم، که شد

سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن

در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۹

 

شیرین‌تر از دلدار من دلدار نتوان یافتن

مسکین‌تر از من عاشقی غم‌خوار نتوان یافتن

در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود

در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن

ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۳

 

مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن

یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن

زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت

شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن

چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۷

 

چشمم کنار دجله شد، جز یاد بغدادم مکن

چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن

بر جان شیرینم ببخش، ای خسرو خوبان چین

آشفته بر کوه و کمر مانند فرهادم مکن

در جوشم از سودای تو،آبی بزن بر آتشم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۹

 

ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن

جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن

با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان

گر پیش ازین میکرده‌ای، اکنون که بیماری مکن

پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۱

 

جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن

جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن

از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را

آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن

این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۷

 

هر شب ز عشق روی تو این چشم لعبت باز من

در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من

از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس

آتش به جانم در زدی این آه برق‌انداز من

من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۴

 

از بند زلفش پای ما مشکل گشاید بعد ازین

چشمی که بیند غیر او ما را نشاید بعد ازین

دل را چو با دیدار او پیوند و پیمان تازه شد

در چشم ما جز روی او بازی نماید بعد ازین

خود را چو دادیم آگهی از ذوق حلوای لبش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۹

 

ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او

امروز قربان می‌شوم، گر می‌نمایی روی او

عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس

چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او

بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲