گنجور

حاشیه‌ها

سیدعلی میرحسینی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدید‌کنندگان را:

سلام به همه بزرگواران. جمله "پس عدم گردم عدم" در یک بیت با پیام شعر در تناقض است (حتی با مصرع دوم همان شعر) و پس از آن همه پریدن و بالا رفتن و گفتن اینکه "پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم" در تضاد است. من فکر می کنم این بیت به صورت " پس عدم گردد عدم چون ارغنون    گویدم انا الیه راجعون" بوده است که معنای آن با روح این شعر هماهنگ گشته و حتی می توان گفت چکیده شعر همین بیت خواهد بود. مگر آنکه معنایی غیر از آنچه که من متوجه شده ام دارد. که برداشت من از این بیت پایان کار نیستی است.

برگ بی برگی در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶:

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی

گردون ورقِ هستیِ ما در ننوشتی

غالیه یعنی عطرِ مُشک و عنبر و خط مخففِ خط وخال یا زیباییِ رخسار و در اینجا استعاره از معشوقِ الست است که ایهام دارد به نوشتن، و نامه نوشتنِ او نیز کنایه از دعوت کردنِ انسان است به خود یا همان انا لله و انا الیهِ راجعون، یعنی که انسان را از جنسِ خود دانسته و در  همین جهان او را بسویِ خویش دعوت می کند، اما در مصرع دوم "درنوشتن" یعنی گواهی دادن و تأیید  کردن، پس‌ چرخِ گردون از درنوشتن یا گواهی دادن به آن قسمت از دعوت نامه ای که معشوقِ الست نوشته و انسان را از جنسِ خویش خوانده است خودداری کرده و ورقِ هستی یا یا وجودِ انسان را در نمی نویسد و بلکه انسان را به عنوانِ موجود و جسم به رسمیت می شناسد و نه چیزی بیش از آن. ابیاتِ غزل بجز یک بیت همگی از زبانِ سالکی ست که از طریقِ ذهن قصدِ رسیدن به معشوق را دارد سالکی که حافظ در غزلی دیگر او را مفلس نامیده است؛

عاشقِ مفلس اگر قلبِ دلش کرد نثار   مکنش عیب که بر نقدِ روان قادر نیست

هرچند که هجران ثمرِ وصل برآرد

دهقانِ جهان کاش که این تخم نکشتی

پس‌حافظ از زبانِ سالکِ مفلسی که بدنبالِ بهانه جویی ست تا همه چیز را به گردنِ گردون بیندازد و "درننوشتن" وعدمِ تأییدِ چرخ و روزگار را می بیند می فرماید اگرچه پس از هر هجرانی ثمر و میوهٔ وصال از شاخهٔ درختِ زندگی به بار می نشیند اما ای کاش از ازل دهقانِ جهان یا خداوند این تخمِ هجران را نمی کاشت و چنین طرحی را تدبیر نمی کرد که انسان را از خود جدا کرده و به هجران و فراق مبتلا کند تا در این جهانِ اجسام سر و کارش با چرخِ گردون بیفتد که سرِ ناسازگاری دارد و در راهِ بازگشتِ انسان به خداوند یا خویشِ اصلی اختلال ایجاد کرده و جوب لایِ چرخش بگذارد.

آمرزشِ نقد است کسی را که در اینجا

یاری ست چو حوری و سرایی چو بهشتی

حافظ ادامه می دهد با این عدمِ همکاریِ گردون یا روزگار که بسیار سختگیر است و همچون رقیبی سرسخت اجازهٔ نزدیک شدنِ انسان را به معشوقِ الست نمی دهد بنظر می رسد عاقلانه ترین کار این است که اگر آمرزش و بخشندگیِ خداوند در این جهان شاملِ حالِ او شده و یاری همچون حور در زیباییِ صورت و سیرت و همچنین سرا و خانه ای چون بهشت نصیبش شده است نقدِ این جهان را تعمیم دهد به سرای آخرت. یعنی با این سنگ اندازی های گردون امکانِ پذیرشِ دعوت و بازگشتِ به آن غالیه خط برای همگان نیست و توقعی هم نیست که همهٔ انسان‌ها عارف شوند، پس بهتر که سالکِ مفلس و بهانه جو عطای وصال به معشوقِ ازل را به لقایش بخشیده و از آمرزش و بخششِ این جهانی بهره برده، در دلبر و معشوقِ خود همان معشوقِ الست را ببیند و خانهٔ بهشتیِ این جهان را همان بهشتِ موعود.

در مصبطهٔ عشق تنعم نتوان کرد

چون‌ بالشِ زر نیست بسازیم به خشتی

مصبطه یعنی بلندایِ ایوان و تنعم به منتهایِ نعمت رسیدن را گویند، پس حافظ پیروِ بیتِ قبل می فرماید در بلندای رفیعِ عشق نمی توان به آخرین مرتبهٔ آن دست یافت، پس اکنون که امکانِ بالشِ زرِ پادشاهی و رسیدن به مراتبِ بالای عاشقی میسر نیست و گردون اجازهٔ آنرا نمی دهد، چه بهتر که چون فقرا به خشتی در زیرِ سر بسازیم و به همین معشوقِ این جهان که مَجازِ آن معشوقِ حقیقی ست قناعت کنیم و سرا یا خانهٔ خود را نیز تصویری از بهشت تصور کنیم. اما سالکِ راحت طلب نمی داند" دانهٔ فلفل سیاه و خالِ مهرویان سیاه/ هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا؟ پس می گوید چه می توان کرد که "دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل".

مفروش به باغِ ارم و نخوتِ شداد

یک شیشه مِی و نوش لبی و لبِ کِشتی

شیشه‌ی  مِی همین شرابِ انگوری ست و می بینیم سالکی که دشواری های طریقتِ عاشقی را به جان نمی خرد بتدریج از نوشیدنِ شراب و کامیابی از لبِ نوشین لبان بر لبِ کشتزار و عشرتِ دنیوی نیز اِبایی ندارد، پس باغِ بهشت را با بهشتِ شداد مقایسه و برابر می کند و آن ذاتِ کبریایی را با کِبر و غرور و نخوتِ شداد. و با تاثیر گرفتن از رباعیِ منتسب به خیام که سروده است؛ " جامی و بُتی و بربطی بر لبِ کِش/ این هر سه مرا نقد و تو را بر لبِ کِشت" ادامه می دهد که او نیز این سه را به باغِ بهشت نمی فروشد.

تا کِی غمِ دنیایِ دنی ای دلِ دانا

حیف است ز خوبی که شود عاشقِ زشتی

دلِ راه روی که اینچنین استدلالهای ذهنی و توجیهِ پرهیز از کوشش در طریقتِ عاشقی را بهانه قرار می دهد از نظرِ حافظ دلِ عاقل و دانا ست، یعنی عقلِ انسان دنیا پرستی و عشرتِ این جهانی را بر عاشقی و بهشتِ نسیه ترجیح می دهد و این همان تقابلِ عقل با عشق است، پس‌حافظ که بیش از این مُهملاتِ ذهنیِ چنین سالکی را بر نمی تابد در مقامِ پند برآمده و می فرماید تا کِی غمِ دنیای پست و دون صفت را می خوری و آیا حیف نیست انسانی که از جنسِ زندگی یا خداوند است و اصلِ او حور و خوبیِ محض است عاشقِ این دنایِ پست و اسیرِ فریبندگیِ او شود تا او را به زشتیِ محض رهنمون کند.

آلودگیِ خرقه خرابیِ جهان است

کو راهروی، اهلِ دلی، پاک سرشتی؟

پس حافظ آلودگیِ خرقهٔ راه رو یا سالکی که ذکرِ آن رفت را نتیجهٔ خرابیِ جهان دانسته و چنانچه پیش از این سروده است؛

" آدمی در عالمِ خاکی نمی آید بدست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی" در اینجا نیز می‌فرماید کجاست راه رویِ اهلِ دل و پاک سرشتی که در این جهانِ خراب بتواند در راهِ عاشقی استمرار و پایداری داشته باشد؟ همچنین می توان گفت خرقه که آلوده گردد جهانی را خراب می کند.

از دست چرا هِشت سرِ زلفِ تو حافظ

تقدیر چنین بود، چه کردی که نهِشتی؟

هِشتن یعنی رها کردن و بگذاشتن، حافظ که در ابیاتِ بسیاری تأکید می کند سرِ زلفِ معشوق را  نتوان از دست داد از جمله ؛ " چنین که از همه سو دامِ راه می بینم/ به از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست" و یا "از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح/ بوی زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود" پس در اینجا نیز حافظ از زبانِ راهروی که اهلِ دل نیست سخن می گوید که این مرتبه جبری شده و بهانه می آورد که بله، این راه رو به دلایلِ عقلیِ ذکر شده سرِ زلفِ تو ( معشوقِ الست) را از دست هِشت، یعنی از راهِ عاشقی بازگشت و این تقدیری بود که تو ای خداوند برای او نوشتی، اگر چنین نبوده و اختیار با سالک است پس‌چه شد و چرا نَهِشتی یا نگذاشتی چنین کند و جلویِ او را نگرفتی، چرا او را از این کار باز نداشتی و اجازهٔ بازگشت از راه را به او دادی؟ و سالک نتیجه می گیرد که تقدیر و خواستِ خداوند چنین بوده است و انسان فاقدِ اختیار است.

مولانا در مثنوی در رابطه با چنین اشخاصی می فرماید؛

در هر آن کاری که مِیل استت بدان    قدرتِ خود را همی بینی عیان

در هر آن کاری که مِیلَت نیست و خواست 

خویش را جبری کنی کاین از خداست

 

 

سیاوش عیوض‌پور در ‫۲ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۰۵ دربارهٔ عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی:

رحمت الله علیه

بی چون در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹:

دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن

 

دردی است که غیر از مردن برای آن داروی دیگری نیست پس من چگونه از تو بخوام دارویی برای این درد پیدا کنیو

باید دقت کنید که مولانا هیچ موقع مردن رو درد بیان نکرده و همیشه از آن به عنوان راه رهایی یاد کرده پس اینجا هم نمیشه مردن رو درد بیان کرد.

بی چون در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۰:

از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی

که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد

در مصرع اول "نی" به خاطر حفظ وزن و آهنگ شعر حذف شده و این طور بوده ، از این و آن بگریزم نی ز ترس نی ز ملولی، یعنی بخاطر اینکه آن نگار لطیف یا آن تجربه ی معنوی از این و آن گریزان هست من هم ازمردم گریزانم نه اینکه از مردم ملول بشم یا بترسم.

سعید در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۵:

مطلع این غزل یکی از عجیب‌ترین تصاویر سورئالیِ دیوان بیدل است

جایی که مشتاقانِ تیغ او به جای مو از سرشان ، گردن می‌رویَد!!!

 

لیدا طلایی در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۴۸ در پاسخ به مهرداد تاریبان دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۵:

آقای تاریبان این که لوریان هند با لورهای ایران مرتبط باشند صرفا یک نظریه هستش نه قطعیت. بله یه سری اسامی مرتبط در میان لورهای ایران وجود داره ولی بازم نیاز به کنکاش بیشتری هست

لیدا طلایی در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۴۵ در پاسخ به شادی اروندی دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۵:

شادی خانم این که لوریان با قوم لور مرتبط باشند هیچ ایراد یا ضعفی واسه قوم لور نیست! شما مباحث تاریخی رو قومیتی می کنید؟! لوریان هند از اقوام با اصالتی هستند. 

لیدا طلایی در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۵:

لوریان شاهنامه از اقوام وارداتی زمان بهرام گور ساسانی هستند این که این جماعت به مردم قوم لور در ایران مرتبط باشند از مباحثی هستش که باید مورد کنکاش دقیق قرار بگیره. این که منطقه ای به اسم گور شنگولی در منطقه بختیاری ها قرار دارد باز هم میتونه سرنخ مهمی باشه برای این مورد. 

کاوه جاوید در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۴۴ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۰:

و اینکه مصرع دوم احتمالا با «در وِی» شروع میشه

کاوه جاوید در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۷۰:

سلام و درود

کسی میتونه تفسیرش کنه لطفا؟!

اشتیاق در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۲۴ در پاسخ به نادر.. دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی طلب » حکایت سجده نکردن ابلیس بر آدم:

بسیار زیبا بود

ر.غ در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۰۰ دربارهٔ حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲:

پس روان را پسروان کنید که به معنای پیروان است و نزاری چندین بار در غزلیات بکار برده است.

 

حبیب زنجانی، حسنلو در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۴۱ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۹ - حالا چرا:

بنام خداوندگار:
جوابیّهٔ «حالا چرا؟»ی استادشهریارِ فقید؛
از: #حبیب_زنجانی، حسنلو.
#حالا_چرا؟

1
آمـــــدم، جــانــم بـقــربــانـت، نـگــو حـالا چــرا؟
گـو کـه نـگْـرفـتـی سُـراغـم را تـو تـا حـالا چــرا؟
2
نـوشدارو، درد و درمان، خـود تو بـودی، نـآمـدی،
حـالیـا بَـس کُـن؛ گِـلِـهْ، امّــا، اگـر، حـالا، چـرا، ...
3
آمــدم بـا طعـنه تحقیـرم کُـنـی؟، کُـن، پَس دِگـر،
اَنْــگِ غفـلـت نـابِــحـقَّــم مـی زنــی والا چـــــرا؟
4
بـا چـنیـن اقـبـالِ خـود، کـردی پشیمـان زآمـدن،
مـن نـمــی دانــم نگــاهـت دائـــم از بــالا چــرا؟
5
گنــدمِ رِی رفـت، هـم خـرمـای بغــداد از کَـفَــم،
هـم جـوانی، زندگـانی، نیـست یــادْ از مـا چـرا؟
6
آشیان گُـم کرده مرغی را مَلامت کِی رَواسـت؟،
بَر تَـغـافُل خُفـتـه، !! غـوغـا می کُنی برپـا چـرا؟
7
در فـراقت دَمـبِـدم جـان دادم امّا بستـه لــب، !!
خامُشی شرطست؟ عجب،! دانی که خود لالا، چرا؟،...
8
مـن چُــنـــان آلالــه در گُــلــدانِ پـشـتِ پنــجـــره،
غــرق حسـرت، پُـرسـم این تقدیرم از دارا، چــرا؟، ...
9
زورقــی بــی بــادبــــان، آمــاجِ امـــواجِ بـــــلا،
رویِ گِــردابــم، نمــی بَلــعـــد مـرا دریــا چــرا؟
10
خـنـده بس در گـریـه دارد حـالِ رِقَّـت بـارِ مـن،
بـارالٰـهــا یـک مـرا تنـگ آمــد ایـن دنـیـا چـــرا؟
11
مـی روم بـاشـد، ولی گریـان و نـالان مـی روم،
چرخِ گردون، این ستم بر چون منی عُلیا چـرا؟
12
اَلْاَسَفْ، دردا، گمــان کــردم حـبیبــم، عـاشقـی،
با چنین بی حُرمَتـی، من زنـده اَم حـالا چــرا؟.

«حبیب زنجانی»، حسنلو.
#habib_zanjani_hasanloo.

#شهریار#حالا_چرا#خرما_بغداد#ری#گندم#ناکامی#حبیب_زنجانی#نوشدارو

عرب عامری.بتول در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۴ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۷:

کجاست آن کسی که ادعا می کند قیامت وجود ندارد؟

قیامت و محشر را از خیل عظیم عاشقان  دلباختگان آن مژه ها و چشم ها ببینید.

زیباست.

به تعبیری دیگر تماشای ردیف مژه های بلند یار، محشری بر پا می کند.

 

محمد مهدی فتح اللهی در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۱۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

این شعر از عطار نمایان گر سیر و سفر در راه حقیقت و خداست که پایانی ندارد.

او لذت جسمی را همانطور که در شعر پیداست اعم از شهوت و آز و حتی معشوقه و...،منع کرده.

بله.اینچنین تمام شگفتی های جهان در چشم ما ذلیل و کوچک اند.اگر آن واجب بالذات را بشناسیم.

در رساله لوسیس افلاطون،معنای آن دوست که همه چیز بخاطر او گرامی است و گرامی بودنش علتی ندارد،را تاحدودی شیخ عطار دریت غزل شرح داده اند.

سالکان و عارفان تلاش کرده اند به حقیقت برسند اما غافلند ازین سیر و گردش در راه حق،که این سرگشتگی نزد  شیخ عطار مبارک است ولی قانع کننده نیست

این گنج بزرگ و ازلی بنا بر نظر شیخ،بر هیچ کس عیان نیست و سرّی درآن نهفته.

به قول خود شیخ،این راه بیکرانه به پایان نمیرسد.

همچنین عطار،عشق را بلا و درد خوانده است و وصال به جانان و جمال او را درمان.

حال خود قیاس کنید میان درد و درمان

و در آخر ،شیخ عطار معتقد است، راه عرفا  و رسم و قاموس آن ها برای به حق رسیدن ، جزوی به کل گنبد گردان نمیرسد

Mahmood Shams در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۰۳ در پاسخ به Hossein Dashtipour دربارهٔ ایرج میرزا » مثنوی‌ها » عارف نامه » بخش ۷:

 اتفاقا ایرج میرزا ثبات فکری نداشته و بین چپ و راست متمایل می شده  ، مثل افرادی که هم کربلا می روند هم تایلند هم نماز می خوانند هم مشروب می خوردند هم خدا را می خواهند هم خرما را ،  که نشان از سستی افکار و عقاید و نداشتن ریشه های فکری است ،  اشعاری در مدح حضرت رسول و امام علی ( ع ) سروده و گاهی این چنین اشعار سخیف و مخالف احکام دینی و فتواهای صدمن من یه غاز آن هم در مسائلی که آگاهی و تخصص نداشته از جمله احکام شرعی و دین و حجاب،  و امروزه هم ثابت شده که حجاب دلایل علمی و منطقی داره و خیلی از پژوهشگران و روشنفکران غربی هم به منطق حجاب رسیده اند ، که نشان می دهد ایرج و امثال ایرج تحت تاثیر فرهنگ غرب و تقلید بوده ، که با تاریخ و تمدن ایران اسلامی تعارض داشته،  حتی در زمان رضا خان و پهلوی اول  خیلی از زنان ایرانی و مسلمان حاضر نشدند حتی به زور حجاب را کنار بگذارند که از توصیه خداوند و دین بوده !!  هر چند نقد اصلی ایرج حجاب نبوده بلکه حجاب داشتن بدون عفاف و عصمت را زیر سوال برده یا ازدواج هایی که بدون 

دیدن همسر صورت می گرفته !! ولی در این راه به بیراهه رفته و با کلمات هجو و سخیف عوام زده ، باعث شده بین خواص و نخبگان و اندیشمندان جایگاهی نداشته باشه ، جایگاهی که ملک الشعرا بهار و پروین اعتصامی و استاد شهریار به آن رسیده اند و مورد استقبال عموم مردم از جمله خواص و عوام قرار گرفته اند 

محمد مهدی فتح اللهی در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۰۰ در پاسخ به Polestar دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:

 

مصراع اول همین شعر،جواب سوال شما و معنای مصراع (هرگز دلی به پای بیابان نمیرسد)است

محمد مهدی فتح اللهی در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۵۵ دربارهٔ عمعق بخاری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹:

بیت نخست،تلمیحی به آیات ابتدایی سوره انشقاق دارد.

۱
۹۱
۹۲
۹۳
۹۴
۹۵
۵۲۶۶