گنجور

حاشیه‌ها

یعقوب جعفری در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۰۷ در پاسخ به داود پورسلطان دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او:

دوست عزیز، مطلب این بیتی که آوردید سخن هاتف نیست، بلکه سخن دلبر ترساست که در پاسخ هاتف می گوید. چون هاتف به او می گوید:

ره به وحدت نیافتن تا کی

ننگ تثلیث بر یکی تا چند؟

نام حقِّ یگانه چون شای

که اَب و ابن و روحِ قُدْس نهند؟»

لب شیرین گشود و با من گفت

-وز شکرخند ریخت از لب قند-

که گر از سرِّ وحدت آگاهی

تهمت کافری به ما مپسند

بنا بر این هاتف عقاید مسیحیان را به خاطر اعتقاد به تثلیث، آلوده به شرک می داند همانگونه که در قرآن کریم هم آمده: لا تقولوا ثلاثة انتهوا... در پاسخ، دلبر ترسا تثلیث را توجیه می کند.

بهتر است در قضاوت هایمان دقت کنیم.

           با تشکر، جعفری

 

 

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و  با یارِ وفادار چه کرد

حافظ در باره چگونگی جدا شدنِ جانِ برگرفته از جانان یا اصلِ خدایی انسان با ما سخن می‌گوید ، جانی که پس از پیمانِ الست و اقرارِ انسان به اینکه از جنسِ عشق یا خداوند است در برِ دل و مرکزش قرار گرفت و حافظ در اینجا آنرا دلبر نام نهاده است، طرحِ خداوند یا زندگی چنین بوده است که‌ این دلبر که از جنسِ جان یا عالمِ معناست پس از حضور و تولد در این جهانِ مادی که توأم با وجود و جانِ جسمانی ست بطورِ موقت از انسان جدا گردیده و اداره امورِ طفل را به این جان یا خردِ جسمانی واگذار کند، یارِ وفادار همان انسان است که در ازل اقرار به الست نمود و با شُدن یا رخت بربستنِ دلبر از دل و مرکزش،  غمِ فراق و جدایی از عشق بار دیگر بر او مستولی می شود، حافظ می‌فرماید " چون بشد؟" یعنی چگونه شد که آن دلبر از درونِ انسان رفت؟ و این سوالی ست بدون پاسخ زیرا انسان نمی داند که آیا امکان پذیر نبوده است که انسان جانِ یا خویشِ اصلی را توأمان با خویشتن یا جان و خردی که امورِ جسمانی و بقای او را تامین و تضمین می کند داشته باشد، حافظ می‌فرماید ببینید که این جداییِ خویش و اصلِ انسان از او با او چه کرد، با رفتنِ دلبر است که طفل بتدریج خود را همان جان و خردِ جسمانی دیده و دلبر و عهد الست فراموشش می گردد و در نتیجه در این جهانِ مادی  دچارِ درد و غم خواهد شد.

آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد

نرگسِ جادو یعنی چشم و نگرشِ خداوند به هستی که چنین شعبده ای حقیقی را به انجام رسانده  و طرحِ ذکر شده را به فعل در آورده است، مولانا نیز در این رابطه می فرماید "هر کسی در عجبی و عجب من این است / کو نگنجد به میان چون به میان می آید؟" یعنی جانی که همچون خداوند بینهایت است چگونه می تواند در فرمِ انسان که محدودیت است جای بگیرد؟ اما کار به انجام رسیده است، در مصراع دوم همه انسان‌هایی که مستِ نرگسِ زندگی یا عشق نیستند و جهان را از دریچه چشم خداوند نمی بینند در زمره هُشیاران جای می گیرند ، پس با عنایت به بیتِ بعد زندگی یا خداوند با همگیِ آن هشیاران چنان می کند که آه و افسوس از نهادشان برآمده، دچارِ درد وغم شوند.

اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی مهری یار

طالعِ بی شفقت بین که در این کار چه کرد

در ادامه بیتِ قبل می‌فرماید انسانی که به عقلِ جزوی خود هُشیار است و مستِ نگاه و نگرشِ خداوند به جهان نیست دچارِ دردِ بسیار می شود بگونه ای که این درد و رنج ها موجب خون گریستنِ او خواهد شد و  او بواسطه هُشیاری برآمده از ذهنِ خود این درد و اشکهای شفق گونِ خود را بدلیلِ  بی مهریِ یار و حضرت دوست می داند و نه از هُشیاریِ خویشتنِ متوهمش، می بینیم هُشیارانِ خردِ جسمانیِ دردمند را که شکایت دارند از اینکه اصلآ چرا بدونِ خواست یا موافقتِ آنان در این جهان متولد و واردِ چرخه زندگی شده اند که اکنون بخواهند چنین پروسه ای را طی کنند تا بارِ دیگر به اصلِ خود بازگردند ، طالع در اینجا یعنی اتفاقاتی را که روزگار بی رحمانه رقم زده است تا کارِ انسان به اینجا رسد و حافظ می‌فرماید ببین که چه استادانه به این کار پرداخته است، زندگی یا خداوند از انسان پیمان می گیرد که ادامه و از جنسِ اوست ، سپس او را به این جهان آورده و طالعِ بی شفقت او را به ذهن و خردِ جسمانی می‌برد تا اشکِ او خونین و رنگِ شفق بگیرد و درد و رنجهای بسیاری را تجربه کند تا آنگاه که درجستجوی دلیلِ اینهمه درد برآمده،  پیمانِ موسوم به الست را بیاد آورد، همچون نرگسِ مستِ او جهان را بنگرد و مست گردد تا سرانجام از دردها رهایی یافته و به عشق زنده شود.

برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمنِ مجنونِ دل افگار چه کرد

سحر، دمیدنِ صبح دولت است برای عاشقانی که مستِ نرگسِ یار گشته و جهان را از منظرِ چشم او ببینند که همه عشق است و لطافت، پس‌حافظ نومیدی را جایز ندانسته، می‌فرماید گرچه انسان بنا بر طرحِ زندگی گرفتارِ شبِ ذهن شده و متحملِ دردهای بیشمار می گردد اما در سحرگاه برقی از نظرِ لطفِ آن یار جهیده ، بر خرمنِ مجنون می زند ، مجنون عاشقی ست مست که ترکِ هشیاری نموده اما هنوز دل افگار است، یعنی دردمند بوده و خرمنی از دلبستگی‌های مادی و ذهنی مانعی ست برای رسیدنِ به لیلی، پس برقِ عنایتِ یار بر این خرمن زده، خاکسترش می کند تا موانعی که در راهِ منزلِ لیلی ست را از میان بردارد، وه یعنی عجب تاثیری دارد این برقِ نگاه و لطفِ یار.

ساقیا جامِ می ام ده که نگارنده غیب 

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

نگارنده در اینجا یعنی خالق،  مُدبر و نقاشِ هستی و کائنات، حافظ بیانِ چگونگی و فلسفه حضورِ انسان در این جهان را که در ابیات قبل به آن‌ پرداخت بر اساسِ تجربیات و اندیشه های عرفا و بزرگان می داند اما همه چیز در پرده اسراری نهفته است و رمز گشایی رازهای هستی از عهده انسان بر نمی آید، فقط نگارنده ای که طراحِ این جهان و خالقِ انسان و حیات است به رازهایِ هستی و اسرار آفرینش آگاه است ، پس وظیفه و کارِ انسان در این جهان باده نوشی از دستانِ ساقی ست که روشنگرانِ راهِ عاشقی هستند و اگر هم که از رمز و رازهای پسِ پرده آگاهی نداشته باشد خللی در عاشقی و باده نوشیِ او پدید نمی آید.

آن که پُر نقش زد این دایره مینایی 

کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد

دایره مینایی کنایه از گنبدِ نیلی یا کُلِ هستی و کائنات است و حافظ می‌فرماید بر هیچکس روشن نیست آن آفریدگاری که اینچنین تنوعِ حیرت انگیزی در خلقت، از جماد و نبات گرفته تا حیوان و انسان و کهکشان‌های دور دست داشته است و دارد چگونه پرگارِ طراحیِ خود را به گردش درآورده است که اینچنین هارمونی و تناسبِ شگفت انگیز و خارق‌العاده‌ای را رقم زده است و همین تناسب در طراحیِ جهان و هستی کافی ست تا انسان به عظمتِ خالق پی ببرد، در اینصورت نیازی به طرحِ سؤالاتی در باره رموز و اسرار هستی نخواهد داشت و از بازی هایی که آن نرگسِ جادو می انگیزد درخواهد یافت که باید عاشقی پیشه کرد و شراب نوشید.

فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت

یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد

پس‌حافظ نیز چنین کرده، فکر و اندیشه عاشقی را در سر می پروراند ، فکری که غمِ ارزشمندِ عشق در دلِ عاشق پدید می آورد، غمی که آتشش دلِ دلبستگی ها و هرچه غیرِ اوست را سوخته و خاکستر می کند. در مصرع دوم خداوند قدیم است و ازلی و قائم به ذاتِ خود و حافظ آن نگارنده غیب را دیرینه( قدیم)  می خواند تا پاسخی باشد بر شبهه برآمده از ذهن که می پرسد پیش از اینهمه نقش زدن و خلقِ دایره مینایی، خودِ نگارنده غیب کجا بوده و از کجا آمده است ؟ همین که آن یارِ دیرینه چنین غمِ عشقِ آتشینی در دلِ عاشق انداخته، و یار یا انسانِ عاشق را متحول می کند خود نشانه ای محکم از آن نگارنده غیب و خالق دایره مینایی ست.

 

 

 

مهدیار عبایی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۵:۵۹ در پاسخ به رنجبر دربارهٔ رضی‌الدین آرتیمانی » ساقی‌نامه:

سلام علیکم

در حالت اول نیز معنا عالی است و شاهد قرآنی دارد 

وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَیٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوا بَلَیٰ شَهِدْنَا 

به عبارتی وقتی خداوند در نگاه کلان بنی آدم را جمع کرد و اشهدهم علی انفسهم یعنی آنها به خودشان متوجه کرد بلافاصله رب خودشون رو یافتن و پاسخ پرسش الست بربکم را با بلی شهدا دادند .

بنا بر قرآن توجه به حقیقت خود در اصل توجه به خداوند هست و معرفت به خود معرفت خدا

به عبارتی در حالت اول کاملا بیت منطق بر قرآن هست .

جاوید پاژین در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۴:۵۱ در پاسخ به حمید سامانی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴:

شعر است، و این ناسازگاری در آن مجاز. برای مثال، یک شاعر می‌تواند بگوید: "همه دنیا به تو خندد." و ایرادی پیش نمی‌آید. لازم نیست بگوید: "همه دنیا به تو خندند." ای بسا که اولی بسیار زیباتر و رساتر است.

مهر و ماه در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۳۵ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۲:

ترک تمنا به معنای ترک برخورداری نیست

ترک برخورداری که خود تمنایی دیگر است

 

در پی برخورداری بودن، یا پرهیز از برخورداری، هر دو ناآگاهی هایی مشابه هستند

امیال را دنبال کردن تمناست

مقابله با امیال، خودْ تمنایی دیگر است

 

در عمق بهشت تنها شاهد بودن هست که رخ میدهد

و چه برخورداری بالاتر از شهود و بی خویشی؟

یک جرعه ازین شراب، لذیذ ترین نوشیدنی هاست

برای شاهد، نه تمنای بهره‌مندی هست و نه تمنای پرهیز

بلکه هر چه با عشق و شهود و بی خویشی پیش آید، راه در لحظه همان است...

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست...

 

منظور شاعر، پرهیز از تمنا، برای طی طریق کمال و رسیدن به بهشت نیست

منظور یافتن نسبتی مناسب در میان بهره‌مندی از نعمت و چشم فروبستن بر نعمت نیست

پرهیز از تمنا، مسیر بهشت نیست

خود بهشت است

و ما مرتباً به بهشت ورود میکنیم، که حقیقت ساده ی ماست، و به اراده ی 'خود' از او خارج میشویم

پس از مرگ نیست این ورود و خروج ها

بلکه اکنون، لحظه ی حال، خود پس از همه ی رخداد هاست!

اینجا نهایت همه ی نهایت هاست

اکنون پس از مرگ ها و تولد هاست...

 

بهشت، همان ترک تمنا، بی خویشی، و رهایی از من های توهمی است

بهشت خیالی و رویایی هر یک از ما، جایی است پر از نیاز ها و پر از برآورده شدن نیاز ها؟

شاید...

اما بهشت رویایی تر جاییست که نیازی و برآورده شدنی درو نیست...

نیازی به ابراز نیاز نیست

نیازی به برآورده شدن نیست

و این بهشت، اکنون نقد شونده هست

نه پس از طی طریق کمال یا پس مرگ یا در پس زمان ها...

 

جان‌مایه ی سخن شعرای واصل، که مشابه نیست با همان برساخته های مدعیان و پرهیزگاران ظاهر پرست و خیال پرست و آینده پرست...

ساده باشیم، اما نه ساده لوح...

میلاد الهی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷:

ما را بر آستان تو بس حق خدمت ...

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

 

ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را

ساسان زند مقدم در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۱۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۳۶ - عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان:

عاشقان را هر نفَسْ سوزیدَنیست ...

معادل این بیت را در غزلیات شمس دارد غزل شماره 38 بیت 8.

حمید کریمی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۲:۱۳ در پاسخ به نبوی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند:

با استدلال شما پدر و پسر هم بهمدیگه میل جنسی دارن!
برداشت شما به اندازه فهم شماست نه تمام حقیقت.

فرهنگ معظمی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۳۴ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۷۷:

جان آدمی مرتبه ای بس والاتر از عقل و دین و کفر و ایمان و احساس و...است، مقولاتی مانند اینها بیشتر موجب اسارت و حقارت بشر و غفلت از اصل وجود خویش یا همان جان آدمی شده و این مطلب به وضوح در اشعار شاعران بزرگ بیان شده مانند همین رباعی

یا این شعر مولانا: تا آمدی تو در برم شد کفر و ایمان چاکرم...

یعنی عشق والاتر از همه این هاست

امین در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۱۱ دربارهٔ کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱:

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت

به به... واقعا به به...

درود بر کلیم کاشانی

فراز رنج پور در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۳:۵۳ در پاسخ به مهدی صادقی دربارهٔ شاطر عباس صبوحی » مخمّسات:

سلام 

با دو چشم به عدد پنج می رسید

عبدالحنان در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۴۸ در پاسخ به وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۱۵ - اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن:

اولا منبع شعر روایت نبوی است که در امالی صدوق و کتب دیگر هم امده؛ نقل شده پیامبر (ص) فرموده‌اند که: اگر خدا خیر قومی را بخواهد حاکم مهربان و وزیر عادل برایشان قرار می‌دهد. اذا اراد الله بقوم در روایات متعددی آمده نه فقط حاکم که بحث‌های اجتماعی و... پس اصلا ربطی به موبد ایرانی ندارد. و سند آن هم اسلامی است.

 

دوما برفرض این شعر همانطور باشد که نقل کردید! نهایتا همین یک مورد را ثابت می‌کند - که گفتیم آنهم ممکن نیست - حال چطور به بسیاری از حکمت‌های ایشان نسبت داده‌اید؟

 

سوما منبع حکمت یا عقل است یا وحی. و در هیچ یک نه ملیت و نه نژاد دخیل نیست. علم و حکمت از زبان هرکس باشد پذیرفته می‌شود و باطل از زبان هیچکس پذیرفته نیست‌. خواه ایران باستان یا غرب نوین یا اعراب یا هند و چین.

امیر م در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۳۱ - حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوز بن جوز می‌ریخت در جوی آب کی در گو بود و به آب نمی‌رسید تا به افتادن جوز بانگ آب# بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب می‌آورد:

میشه یکی بگه این مصرع رو چطور باید خوند که وزنش جور دربیاد؟
«هم‌چو حاجی طایف کعبهٔ صواب»

kara karimi در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۹:۱۰ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۴ - در رثای شهید بلخی:

خویش ،بیگانه گردد از پی سود

خواهی ان روز ، مزد کمتر دیش 

در گشایش ابهام این بیت نیازی به پیچیده کردن موضوع نیست. کافیست بدانیم زبان پارسی رودکی و جغرافیای او از سادگی و زیبایی ابتدایی برخوردار است . 

دیش واقعا همان معنی بدیش است به او بده

معنی؛ خویش(آشنا. فامیل) به خاطر پول و منفعت مادی براحتی با تو بیگانه میشود و خویشی را فراموش می کند. اگر میخواهی آن روز را الان ببینی به او مزد کمتری بده یا زیانی به او برسان_ تا ببینی چگونه با تو بیگانه میشود

-

برگ بی برگی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰:

 دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

دلبر عمومأ به یاری اطلاق می شود که در کنار بوده و شخصِ عاشق از فراق به وصالِ معشوق رسیده باشد، دلشدگان اشاره ای به همه عاشقان دارد و نه تنها یک عاشق، پس‌ حافظ می‌فرماید همه عاشقانی که به وصال رسیده و یارِ خود را در کنار و برِ دلِ خود دارند نیز ایمن نیستند و ناگهان می‌بینند دلبر و یار یا جانِ برگرفته از جانان آنها را ترک نموده است بدون اینکه آن عاشقان آگاه و خبردار شوند، در مصراع دوم حریف به معنی عاشقی ست که به عشق زنده شده و به وصالِ یار و اصلِ خدایی خود رسیده است و خانه دلش مانند شهر آباد شده است رفیقِ سفر می تواند اشاره به همان عارفِ زنده شده به عشق باشد و یا سالکی که او نیز طیِ طریقِ عاشقی می کند و رفیقِ دلشدگان است و گاه گاه یار و دلبرِ خود را در کنار دارد، پس‌ برای هیچ عاشق و پوینده راهِ عشقی که به وصال رسیده است ضمانتی برای پیوستگیِ این وصال وجود نداشته و هر آینه امکان رفتنِ بدونِ خبر و خداحافظی وجود دارد و حافظ در ابیاتِ بعد در پیِ دلیلِ این بازگشتِ دلبر از درونِ عاشق و ایجاد فراقی دوباره بر می آید.

یا بخت من طریقِ مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

بنظر میرسد بخت در اینجا به معنی جدیت آمده باشد و طریقِ مروت به معنیِ کارِ صادقانه معنوی، پس‌حافظ می‌فرماید این رفتنِ بدونِ خبر و ناگهانیِ دلبر می تواند به دو دلیل اتفاق افتاده باشد، (بخت به معنی اتفاق افتادن نیز آمده است) یا اینکه عاشق و عارف از جدیت در کارِ صادقانه معنوی باز مانده است که اینچنین دلبر را که در کنار بود از دست می دهد و یا اینکه اصولأ دلبر از شاهراهِ طریقِ عاشقی گذر نکرده است و سالکِ طریقت را گمان بر این بوده که به وصل رسیده و به عشق زنده شده است، در حالیکه وهمی بیش نبوده است، شاهراهِ عاشقی همان طریقتِ عاشقی ست و راه های فرعی در نهایت اگر به آن راهِ اصلی منتهی شوند ، عاشقان ممکن است سرانجام روزی گذارِ دلبر را در آن راه نظاره گر باشند.

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

گریه هر کاری دیگر خارج از شاهراهِ طریقتِ عاشقی ست که عاشق و سالک برای بازگشتِ یار و دلبرِ سفر کرده انجام می دهد، مانندِ دعا و دخیل بستن و نذورات که غالبن طریقِ مروت و خالصانه نیستند والبته دلبر سخت تر از اینهاست و فریبِ این گریه و زاری های‌برآمده از ذهن را نمی خورد، پس دلِ چون سنگش با این کارهایِ ذهنی نرم و مهربان نشده و باز نمی‌گردد.

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی قرارِ من

سودای دامِ عاشقی از سر به در نکرد

حافظ خود را مثال آورده می فرماید شوخی و تصورِ باطل مکن که مرغِ دلِ بی قرارِ عاشقی چون او هرگز سودا و فکرِ عاشقی را از سر بیرون نکرده است و از شاهراهِ طریقت منحرف نشده است ، یعنی که او در باره عاشقانی که صادقانه و خالصانه قصدِ رسیدن به معشوق و وصال را در سر دارند صحبت می کند و نه بیگانگان با عشق و یا سُست پیمانانِ عاشق، پس‌ صحبت از عارفان و سالکانی ست که بسیاری از دشواری های شاهراهِ طریقت را پشتِ سر گذارده و به مراتبِ بالایِ معرفتی رسیده باشند، وگرنه برایِ آن مرغان و کسانی که در همان آغاز راه فکرِ عاشقی را از سر بیرون کرده اند که دیگر جایِ سخنی باقی نمی ماند.

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من 

کاری که کرد دیده من، بی نظر نکرد

حافظ در ادامه بیت قبل باز هم خود را مثال زده، ادامه می دهد عاشقانی که موفق به دیدارِ جمالِ حضرتِ دوست و به عشق زنده شوند با چشم و دیدگاه یا جهان بینیِ حافظ و دیگر بزرگانِ هم طراز او جهان را دیده اند و با چنین نگرشی ست که دلهاشان به عشق زنده شده است، پس‌ چنین نگرشِ به هستی و چشمِ جان بینِ حافظ را بوسیده و به آن تأسی می کنند، زیرا کارِ بزرگی که چنین دیدگان و چشمِ جان بینی انجام داده است بدونِ نظرِ لطف و عنایتِ خداوند نبوده است، بی نظر نکرد همچنین می تواند اشاره به چشم و نظر یا دیدنِ جهان از دریچه چشم خداوند باشد که حافظ می‌فرماید بدونِ چنین نظری امکانِ رسیدنِ او یا دیگر بزرگان به مراتبِ بالای معرفتی امکان پذیر نیست، پس‌ او دلیلِ رفتنِ بدونِ خبرِ دلبر از چنین عاشقانی که در شاهراهِ طریقت هستند را جویا می شود وگرنه تکلیفِ گریه کنندگان و عاشقانِ خارج از شاهراه که مشخص است.

من ایستاده تا کُنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

می‌فرماید اما حافظ در این شاهراهِ عاشقی پایدار و استوار ایستاده و از بازگشتِ دوباره آن دلبر که امتدادِ حضرت معشوق است نومید نمی شود، آنقدر در این را استقامت می ورزد تا جان خود را فدای او کند، حافظ فدا کردنِ جان خود یا عاشقانی که با دیده نظر کارِ معنوی می کنند را به شمعی تشبیه می کند که می سوزد و خود را فدا می کند تا با نورِ خود چراغِ راه رفیقانِ سفر باشد، در مصراع دوم حافظ تصریح می‌کند با اینهمه ، اینکه دلبر همچون نسیمِ جان بخش بر او یا دیگر عاشقان گذر کند منوط به اراده خداوند است .

 

 

 

 

امین در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۱۶ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۵ - قصیده:

عید قدم مبارک نوروز مژده داد

کامسال تازه از پی هم فتح ها شود

درود بر همگی دوستداران ادبیات

سال ۱۴۰۲ بر همگی مبارک باشه و امیدوارم سالی سرشار از سلامتی و خبرهای خوب داشته باشید.

حسین بنی احمد در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، سه‌شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲، ساعت ۰۰:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۰:

در پاسخ خانم پریچهر و آقای اسدالله :

   بیت ۲: خداوندا  باغ جان ما که با یاد تو تازه و سرسبز می شود  را با ایمان و یادت سرسبز کن و ما مستان خودت ، که جانمان مانند بوستان توست، را تشنه رها مکن!

  این شعر در اصل دعاست، خطاب به خداوند، برای تخفیف سختی های زمانه برای مومنین واقعی و باطنی، چرا که هر چه به آخرالزمان نزدیکتر می‌شویم این سختی‌ها بیشتر میشوند.

  کعبه سعادت و نیکبختی در اصل حلقه ذکر خداوند است، مانند حلقه طواف حجاج به دور خانه کعبه ( یا قلب مومن که عرش الرحمن است) که انسان در اصل فقط بواسطه آن نجات می یابد.

 

سپهر خادمی در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۳۱ دربارهٔ خیام » نوروزنامه » بخش ۳۹ - حکایت اندر معنی پدید آمدن شراب:

درود بر استاد خیام بزرگ🙌🙌

Mesam Vafa در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۲۰:۴۱ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » گئتمه ترسا بالاسی:

سلام خدمت عزیزان 

اگه جسارت خدمت شهریار عزیز شاعر بزرگ آذربایجان  نباشه میخواستم میخواستم مطلبی عرض کنم 

مادر بزرگ من دو سال پیش فوت شدند 

ایشان این شعر رو همیشه برای ما می‌خواندند و خودشون میگفتند که این شعر رو از از نه سالگی که با پدر بزرگ من ازدواج کردند از پدر پدر بزرگ من یاد گرفته بودند. ایشان در نود و دو سالگی فوت شدند. می‌گفت که اون موقع این شعر رو پدر پدر بزرگ من که اهل شهر زنجان بود ازبر میخواند.  نمیدونم جریان چیه اما احتمال داره این شعر استاد شهریار از اقتباسی از شعر سنتی آذربایجانی ها باشد.

ممنون از همه شما. اگه نظری داشتید ممنون میشم این ابهام برای من بر طرف بشه. 

تشکر 

 

نورا کاور در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۵۴ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هیچ است [۱۰۷-۱۰۱] » رباعی ۱۰۲:

دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ 

دانی که پس از مرگ چه ماند باقی

عشق است و محبت است و باقی همه هیچ

۱
۶۸۵
۶۸۶
۶۸۷
۶۸۸
۶۸۹
۵۲۶۷