رضا از کرمان در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۰۴ در پاسخ به مجید ملک محمد دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۴۹ - در تحریص بر کم راندن شهوت و احتیاط در توالد و تناسل:
درود بر شما
فاحشه در لغت به معنی زن بد کاره میباشد و در معنی فحش دادن بکار نرفته ولیکن در بیت زیر بله به معنایی که شما فرمودید آمده است
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
بیت از بخش بعدی است شاد باشی
برگ بی برگی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۲۵ در پاسخ به اکبر با... دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:
درود بر شما، انشالله
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۲۱ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲:
کافری سخت شد، از سستیِ ما در رهِ دین
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۳:۱۹ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲:
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
تا بوَد زلفِ تو ، اسبابِ پریشانیِ ما
رو به سامان ننهد ، بی سرو سامانیِ مانه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
از دلِ سختِ تو فریاد و گران جانیِ مادید هرکَس رخِ تو ، واله و حیرانِ تو شد
نه همین حسنِ تو شد ، باعثِ حیرانیِ مازآستین اشک بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد ، سرِ ویرانیِ ماهمچو خورشید عیان است ، که در مُلکِ جهان
مهوشی نیست ، چو دلدارِ صفاهانیِ ماکافری سخت شد ، از سستیِِ ما ، در رهِ دین
سببِ رونقِ کفر است ، مسلمانیِ ماروزِ محشر ، چو سَر ، از خاکِ لحَد برداریم
نامِ نیکویِ تو ، نقش است ، به پیشانیِ مانبَرد صرفه یقین ، روزِ جزا ، ای زاهد
زهدِ فاشِ تو ، ز مِی خوردنِ پنهانیِ ماما ، صغیر ، از پیِ زاهد ، سویِ مسجد نرَویم
مسجد ارزانیِ او ، میکده ارزانیِ ما
احمد خرمآبادیزاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۲:۴۹ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
به استناد نسخههای عبدالرسولی و کزازی، در مصرع نخست بیت شماره 3 «بنشینم» درست است (به جای «بنشینی»). وانگهی، اینکه دلدار در نظر باشد، نیازی به حضور او ندارد.
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۲:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹
در راهِ عشق ، هر دل ، کو خصمِ خویشتن شد
فارغ ز نیک و بد گشت ، ایمن ز ما و من شدنی نی که نیست کَس را ، جز نامِ عشق ، حاصل
کان دم که عشق آمد ، از ننگ تن به تن شددر تافت روزِ اوّل ، یک ذرّه عشق از غیب
افلاک سرنگون گشت ، ارواح نعرهزن شدآن ذرّه عشق ناگه ، چون سینهها ببویید
کَس را ندید محرَم ، با جایِ خویشتن شدزان ذرّه عشق ، خلقی ، در گفتگو فتادند
وان خود چنان که آمد ، هم بِکر با وطن شددر عشق زنده باید ، کز مرده هیچ ناید
عاشق نمُرد هرگز ، کو زنده در کفن شدکو زندهای که هرگز ، از بهرِ نفس کُشتن
مردودِ خلق آمد ، رسوایِ انجمن شدهر زنده را ، کزین مِی ، بویی نصیب آمد
هر موی بر تنِ او ، گویایِ بی سخن شدچون جان و تن ، در این رَه ، دو بندِ صعب آمد
عطّار همچو مردان ، در خونِ جان و تن شد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۲:۱۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴
دلی ، کز عشقِ او ، دیوانه گردد
وجودَش با عدم ، همخانه گرددرخَش شمع است و عقل ، ار عقل دارد
ز عشقِ شمعِ او ، دیوانه گرددکَسی باید ، که از آتش نترسد
به گِردِ شمع ، چون پروانه گرددبه شُکرِ آنکه ، زان آتش بسوزد
همه در عالمِ شکرانه گرددکسی ، کو بر وجودِ خویش لرزد
همان بهتر ، که در کاشانه گردداگر بر جانِ خود لرزد ، پیاده
به فرزینی ، کجا فرزانه گرددبخیلی ، کو به یک جُو زر بمیرد
چرا گِردِ مُقامرخانه گرددچو ماهی ، آشنا جوید ، درین بحر
به کلّ از خاکیان ، بیگانه گرددچو در دریا فتاد ، آن خشک نانه
مکن تعجیل ، تا ترنانه گردداگر تو دم زنی ، از سرِّ این بحر
دلِ خونابه را ، پیمانه گرددبسی افسون کند ، غوّاصِ دریا
که در دم داشتن ، مردانه گردداگر در قعرِ دریا ، دم برآرد
همه افسونِ او ، افسانه گردددرین دریا ، دلِ پُر دردِ عطّار
ندانم ، مَرد گردد یا نگردد
باب 🪰 در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۴۷ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
درود و سپاس از دقّت و عمقِ پرسش شما 🌿
بهگمانِ من، اختلافِ ظاهر میانِ «اولالْمخلوق بودنِ عقل» نزدِ حکیمان و «پرتوی حُسن و پیدایی عشق» نزدِ حافظ، بیش از آنکه ناسازگاری باشد، تفاوتِ زاویهٔ نگاه است.
فلاسفه وقتی از «عقل» سخن میگویند، غالباً از یک اصلِ کیهانی حرف میزنند؛ چیزی مانند «لوگوس» یا نظمِ نخستین. حافظ وقتی از «عشق» سخن میگوید، از تجلّیِ همان حقیقت در جانِ آدمی حرف میزند؛ آتشی که آن نظمِ کلّی را در ساحتِ تجربهٔ انسانی شعلهور میکند:
از ازل پرتوی حُسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
پس میتوان گفت:
در مرتبهٔ وجود، حُسن و عشق جلوهٔ نخستیناند؛
در مرتبهٔ ادراک، عقل و خِرَد ابزارِ فهم و تمییزند.
اینجا پرسش شما رخ مینماید:
اگر حریمِ عشق بالاتر از عقل است، پس تشخیصِ عشق با کیست؟
بهنظر من، پاسخ در تمایزِ میانِ «عقلِ جزوی و بازاری» و «خِرَدِ روشن» است؛ همانی که مولانا از آن به عقلِ کلّ یاد میکند. عقلِ جزوی میخواهد عشق را تا حدِ حساب و معامله پایین بیاورد، و طبیعیست که کم میآورد:
عقلِ جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحبِ سرّ بود
اما خِرَدِ راستین، نمیخواهد بر عشق حکم کند؛
فقط میتواند حجابها را کنار بزند و ناممکنها را از سرِ راهش بردارد.
به تعبیر دیگر، عقلِ بیدار نمیگوید: «این عشق، حتماً حق است»،
اما میتواند بگوید: «این یکی، قطعاً هوس است، یا ترس است، یا خودخواهی.»
حافظ خود به ناتوانی عقل در احاطه بر ساحتِ عشق اشاره میکند:
قیاس کردم و تدبیرِ عقل در رهِ عشق
چو شبنمیست که بر بحر میکشد رقمی
شبنم، دریا را توضیح نمیدهد؛
اما همین خطّ نازک هم بیفایده نیست. نشان میدهد که آب هست.
از این رو، بهنظر من:
عشق، مبدأِ حیاتِ معنویست؛ خِرَد، نگهبانِ راهِ اوست؛
نه عشق بیخرد کامل است، نه عقل بیعشق سالم.
سعدی زیبا جمعبندی کرده است:
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
عقل، تا جایی پیش میآید که در را نشان بدهد؛
اما وارد شدن، با جان است، نه با برهان.
پس اگر پرسیم: «تشخیصِ عشق با کیست؟»
میتوان گفت: با جانِ بیدار است؛
و عقلِ روشن، فقط دیدهبانیست که اجازه نمیدهد هر هوسی بهنامِ عشق وارد شود.
سپاس دوباره از طرح این پرسش دقیق و جانآگاه شما دوست عزیز✨
علی میراحمدی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۳۸ در پاسخ به محسن.ق دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:
نه هر کس که سخن از خدا گفت مومن است و نه هر کس که شک و تردیدی مطرح کرد ملحد و کافر.
رضا از کرمان در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۳۷ در پاسخ به voria_s دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۴۷ - در نصیحت زنان بد:
درود بر شما
انتساب این بیت به جناب فردوسی از دایره تخصص بنده خارج است ونظری ندارم ولیکن حکایت کرده اند که یک بنده خدایی که طبع شعر هم داشته ، با صدای بلند داشته شاهنامه میخونده که میرسه به این بیتی که جناب عالی فرمودید
زن واژدها هردو در خاک به
جهان پاک از این هردو ناپاک به
زنش میشنوه میاد بالای سرش ومیگه چه غلطی کردی ، این چی بود خوندی ،یکبار دیگه بخون طرف هم بلافاصله میگه
زن واژدها هردو پیغمبرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
با احترام به تمامی بانوان وشیر زنان ایرانی صرفا جهت مزاح نقل شد شاد باشید
رضا از کرمان در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۰:۲۲ دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۴۵ - در حالات زنان بد:
درود
واقعا جناب اوحدی چه دل خونی از زنان داشته واز طرفی نگاه تحقیر آمیز جامعه آن دوره به مقوله بانوان را نشان میده
شاد باشید
احمد خرمآبادیزاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲:
به استناد نسخه کزازی و سه نسخه خطی مجلس (به شماره ثبت 61914، شماره ثبت 64528 و شماره دفتر 11948)، مصرع دوم بیت پایانی به شکل «سر بِنْهم و هیچ درنیندیشم» درست است (به جای «سر برنهم و ز سر نیندیشم»).
*به بهانه انجام کار تازه و یا پافشاری برای رسیدن به هدف از پیش تعیین شده، از دستکاری اسناد هویت ملی بپرهیزیم.
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۸:۵۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵
اگر دردَت ، دوایِ جان نگردد
غمِ دشوارِ تو ، آسان نگرددکه ، دردَم را ، تواند ساخت درمان؟
اگر هم ، دردِ تو درمان نگردددمی ، درمانِ یک دردَم نسازی
که بر من ، درد صد چندان نگرددکه یابد ، از سرِ زلفِ تو ، مویی؟
که دایم ، بی سر و سامان نگرددکه یابد ، از سرِ کوی تو ، گَردی؟
که همچون چرخ ، سرگردان نگرددکه یابد ، از مِیِ عشقِ تو ، بویی؟
که جانَش ، مستِ جاویدان نگرددندانم ، تا چه خورشیدی است ، عشقَت
که جز ، در آسمانِ جان نگردددلا ، هرگز بقایِ کل نیابی
که تا جان ، فانیِ جانان نگرددیقین میدان ، که جان در پیشِ جانان
نیابد قرب ، تا قربان نگردداگر قربان نگردد ، نیست ممکن
که بر تو ، عمرِ تو تاوان نگرددچو خفّاشی ، بمیری چشم بسته
اگر خورشیدِ تو ، رخشان نگردداگر آدم ، کفی گِل بود ، گو باش
به گِل ، خورشیدِ تو پنهان نگردددر آن خورشید ، حیران گشت عطّار
چنان جایی ، کَسی حیران نگردد
نهنگ اورکا در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۸:۰۸ در پاسخ به سعمن دربارهٔ ایرج میرزا » مثنویها » شمارهٔ ۱۴ - جواب به خردهگیر:
میتونم بپرسم چطور یادگرفتید شعر بسرایید؟کلاس خاصی رفتید یا بداهه میگید؟ بعد اگر بداهه میگید چطوری قافیه هارو باهم تطبیق میدید؟
علی احمدی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۶:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:
شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد
بندهٔ طلعتِ آن باش که آنی دارد
وقتی بنا بر این باشد که هر بیت از اشعار حافظ را مستقل بخوانیم و شرح دهیم و صدر و ذیل غزل را باهم مرتبط ندانیم حاصل آن می شود که آن دوست گفت و این دوست تایید کرد..حضرت حافظ آن قدر هنرمندانه از عبارت "آن "استفاده کرده تا ما را به آن برساند ولی ما شاهد را گرفته ایم و آن را ندیدیم .
شاهد زیباروی مرد یا زن لطفش در داشتن مو و میان باریکتر از مو نیست لطفش در "آن"است و در طلعت "آن" و آن چیزی جز عشق نیست که چون خورشید طلوع می کند و خود را نشان می دهد .عشق تنها پدیده ایست که حافظ انتظار برآمدن و گسترش آن را دارد .در این غزل سخن از او نیست سخن از آن است .
در مصرع دوم اگر طلعت را چهره بدانیم آن اول معشوق و آن دوم عشق حاصل از این رابطه است و اگر طلعت را رویش و زایش بدانیم آن اول عشق و آن دوم موضوع مبهمی است که در عشق وجود دارد و قابل بیان نیست .
شیوهٔ حور و پری گرچه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فُلانی دارد
اگرچه حوریان و پریان در رفتار لطیف اند یعنی رفتارشان با لطافت توام است ولی خوبی و لطافت در همان آن است که هر فلانی که شما مد نظر دارید داشته باشد .
خوانش کلمه فلان را باید مثل سایر کلمات قافیه در این غزل و با تاکید بر صدای "ا"خواند نه با تاکید بر "نی".بسیار رندانه این مورد را مطرح کرده که هدف از معشوق عشقی است که حاصل می شود و به همین علت از کلمه فلان استفاده شده که عبارتی کلی است و همه عشق ها اعم از زمینی و متعالی را در بر می گیرد
چشمهٔ چشمِ مرا ای گلِ خندان دریاب
که به امّیدِ تو خوش آبِ روانی دارد
گل خندانی که مورد خطاب است خود عشق است .عشق است که باید با چشمه اشک روان حافظ جان بگیرد و رشد کند و گسترش یابد .حافظ با چنین امیدی زنده است .
گوی خوبی که بَرَد از تو؟ که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عِنانی دارد
عشق هم مثل خورشید طلوع می کند اما این کجا و آن کجا .شاید استفاده از عبارت "آن جا "توسط گنجور عزیز اتفاقی باشد ولی بسیار بجاست .آن جا یعنی جایگاه"آن"یعنی جایگاه عشق .در جایی که عشق هست خورشید عنان خود را از دست می دهد و آن سواری نیست که بتواند گوی خوبی را از عشق بربایند .عشق، فراگیر تر از خورشید است و برایش شب و روز فرقی نمی کند حال آنکه خورشید فقط در روز دیده می شود
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخنِ عشق نشانی دارد
سخن وقتی آغشته به عشق باشد بر دل نشانده می شود یعنی عشق سخن را بر دلها می نشاند .نشان سخن عاشقانه همین است که بر دل می نشیند.
خَمِ ابرویِ تو در صنعتِ تیراندازی
بُرده از دستِ هر آن کس که کمانی دارد
ای عشق ،ابروی توست که در تیراندازی مهارت دارد و تیر خود را بر دل می نشاند و در این کار از هر کس که کمانداری است پیشی گرفته.تا امروز این تیر که دو دل را به هم متصل می کند به عنوان نمادی جهانی برای عشق شناخته شده است .
در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد
کسی در راه عشق با یقین و اطمینان کامل نتوانسته محرم راز شود و همه اسرار را بداند به همین دلیل هرکسی بر اساس گمان خودش در مورد عشق می اندیشد
با خرابات نشینان ز کَرامات مَلاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
پس تو هم در میان سایر اهل دنیا که در این خرابات بزرگ هستیم از کرامت و معجزه و حرفهای عجیب در مورد عشق صحبت نکن .هر سخن جای خودش را دارد و نباید هر جایی از هر چیزی سخن گفت.
مرغِ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله، خزانی دارد
یک پرنده زیرک و باهوش در چمن عشق ماندنی نیست و خیمه نمی زند چون بهار این چمن خزان می شود و باید به جای دیگری برود ."مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم _جرس فساد می دارد که بربندید محمل ها "
مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش
کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد
به آنانکه مدعی راه عاشقی هستند بگو کنایه و انتقاد بی ربط به حافظ نفروشند قلم حافظ زبان و بیانی ویژه و خاص دارد و بی ربط نمی گوید.
برگ بی برگی در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۴:۳۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
درود بر شما دوستِ گرامی و اوقات بخیر
سپاسگزارم از لطفِ شما و اخیراََ به بررسی دیدگاهِ حافظ نسبت به عقل و عشق مشغولم، از آنجایی که حکیمان عقل را اول مخلوق و اولی بر هر مخلوقِ دیگر نامیده اند و مولانا قائل به عقول یا چندگانگیِ عقل است:
غیرِ این عقلِ تو حق را عقل هاست که بدان تدبیرِ اسبابِ سماست
که بدین عقل آوری ارزاق را زان دگر مَفرش کنی اطباق را
چون ببازی عقل در عشقِ صمد عُشرِ امثالت دهد یا هفتصد
یا در این ابیات که بازهم عقلِ تاجر مسلک را که منکرِ عشق است عقلِ جزوی و پوسته ای از عقلِ کُلّ توصیف می کند:
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد عشق دیده زان سویِ بازارِ او بازارها
عقلِ جزوی عشق را مُنکر بُوَد گرچه بنماید که صاحب سرِّ بُوَد
آن خطا دیدن ز ضعفِ عقلِ اوست عقلِ کُلّ مغز است و عقلِ جزو پوست
اما در شعرِ حافظ اثری از این چندگانگی عقل نیست و بلکه عشق را اول مخلوق توصیف می کند:
از ازل پرتوی حُسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
پیدا شد یعنی که وجود داشته اما اکنون با دم زدن از تجلیِ پرتوی از حُسن است که عشق هویدا می شود
و حتی شمع یا عقل که
" می خواست کز این شعله چراغ افروزد برقِ غیرت بدرخشید و جهان برهم زد"
پس
حریمِ عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
حال پرسش این است که در اینصورت تشخیصِ عشق با کیست؟ اگر بگوییم عقل مبنا و ترازوست حریمِ پایین تر چگونه بالاتر را شناسایی می کند؟
احمد خرمآبادیزاد در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۰:۵۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷:
به استناد زیرنویس نسخه عبدالرسولی در مورد مصرع دوم بیت شماره 2، سگ دیوانه را به گلبن میبندد تا شفا بیابد.
مهکامه احمد نیا در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۰:۴۹ دربارهٔ صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱:
ترجمه اشتباه است
محسن.ق در دیروز چهارشنبه، ساعت ۰۰:۲۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:
درود.
عمر، مفهومیست که در ابتدا مختص به فرد است. وقتی من تاکید میکنم که عمریست "مرا"، یعنی از عمر خویش سخن میگویم و به شکل کلّی، از وضع و اوضاع خویش.
راست، همان درست و حسابی معنا میدهد. کار هم به معنای امور زندگانیست. شکل محاورهای آن را در احوالپرسیهای امروزیمان داریم، همان هنگام که میپرسیم: کار و بارت چطوره؟
و در نهایت، مومن و بیدین، معتقد و ملحد، اگر ذرهای اهل ادبیات باشد، به آسانی متوجه کنایهی سنگین دو مصرع پایانی خواهد شد. چنان صراحتی در این بیت وجود دارد که آفتاب سر ظهر تیرماه دارد! میگویند اگر به مسالهای شک داری، پس حتماً چیز مشکوکی در آن است. اگر خیام مومن و مسلم بود تا اینحد بر سر ایمان وی جدل نبود. کسی به ایمان جناب حافظ مشکوک نیست چون ایشان مسیر خویش را در سخنانشان آشکار کردهاند. صد البته که مسیر جناب خیام هم برای سخندانان و اهل اندیشه آشکار است اما اهل افراط مستمراً در حال چنگزدن به اسم و رسم مشاهیر برای تاییدسازی افکار و ایدئولوژی خویش هستند و از قضا این امر نیز بر اهل اندیشه آشکار است، همچون آفتاب سر ظهر تیرماه! چنانکه اگر همین خود من در شعری از کلمهی "خدا" یا هر مفهوم دینی و مذهبی دیگر استفاده کنم، اهل افراط فوراً انگشت اشاره را کش آورده و میگویند ببین! گفت خدا! پس مومن است!! بله. تندرست و شاد باشید و کار و بارتان راست باد.
رضا از کرمان در دیروز چهارشنبه، ساعت ۱۴:۰۹ دربارهٔ اوحدی » جام جم » بخش ۵۲ - در تاثیر پرورش و وخامت عاقبت خود رویی: