دکتر حافظ رهنورد در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸:
در غزلهای خواجه و به صنعت تشخیص، باد صبا رابط میان عاشق و معشوق است و پیامآور و پیامبر است. این شخصیت (باد صبا) از ستونهای اساسی غزل خواجه است و در بیشتر غزلها حضوری مستقیم یا غیر مستقیم دارد. حتا در غزل "سحر بلبل حکایت با صبا کرد"چارهگشای عاشق(بلبل) میشود و او را به وصل گل میرساند.
در این غزل نیز صبا شخصیت اصلیست و خواجه همهچیز را از او میخواهد. کل غزل مابین دو درخواست از صبا سروده شده و غزل در انتها دوباره به نقطهی آغاز میرسد.
دربارهی ترکیب" اکسیر مراد" نیز باید گفت خواجه رسیدن به مراد را چون اکسیر ناشدنی و صعب میپندارد و پس این ترکیب را بهکار میگیرد؛ خصوص که به ناکامی پیر شده است.
علی میراحمدی در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۹ در پاسخ به .فصیحی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:
اگر حافظ آنست که اینان می پندارند امروز از هر کوی و برزن هزار حافظ بیرون توان کشید!
احمد خرمآبادیزاد در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۶ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳:
مفهوم ترکیبی «مر هم» در مصرع نخست بیت شماره 5 از «مر» و «هم» تشکیل شده و به معنی «همانا» میباشد.
شادروان دهخدا در مورد حرف «مَر» گفته است که معنی آن نیاز به کار پژوهشی دارد. گفتنی است که این حرف در بسیاری از گویشهای ایرانی، مخفف حرف «مگر» است.
در لغتنامۀ دهخدا (ستون اول، صفحه 21417، چاپ 1377) برای حرف «مگر» معنی «همانا» را نیز میبینیم.
.فصیحی در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:
بیت میان او که خدا آفریدهاست از هیچ
و آیه
هَلْ أَتَیٰ عَلَی الْإِنسَانِ حِینٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُن شَیْئًا مَّذْکُورًا
ﺁﻳﺎ ﺑﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﮔﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺩﺭ ﺧﻮﺭ ﺫﻛﺮ ﻧﺒﻮﺩ ؟
البته کسانی که قران را کتابی غیر از حقیقت هستی بدانند بین این دو ارتباطی پیدا نمیکند
قران کتاب یک فرقهی خاص نیست کتاب انسان کامل است یک عده میخوان حافظ را فراتر از دین وعقیدهی خاصی معرفی کنند ولی بیشتر از همه در حصار تاریخ و شاهشجاع وچه وچه در بند میکنند
حافظی که هم شراب میخورده هم نمیخورده هم نماز میخوانده هم نمیخوانده هم عاشق خدا بوده هم غلامبچه داشته هم چشم هرزه داشته هم چشم حقیقت بین داشته هم لب ولوچه یار زمینی رو میدیده هم ملائک که گل آدم میسرشتند اگر اینطور باشه در این زمانه حافظ زیاد داریم!!!
بیچاره حافظ!
بهرام چگینی در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۲۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده:
شاهکار
رسول لطف الهی در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷:
عزیزان اگر از تاریخ شیراز خبر بگیرند باغی در شیراز بود بنام باغ خلار که دراوایل انقلاب تخریب شد و درانجا خمره های بسیار بزرگ شراب تا سر زیر گل بود و مقصود خواجه همچنین جایی بوده
احمد خرمآبادیزاد در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۶ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹:
این غزل در واقع همان غزل 202 میباشد.
احمد خرمآبادیزاد در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۵ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲:
این غزل در واقع همان غزل 129 میباشد.
علی میراحمدی در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵:
«گوی خوبی که بَرَد از تو؟ که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عِنانی دارد»
ضبط مصراع دوم اشتباه است و صورت صحیح چنین است:
«نِی سواری است که در دست عنانی دارد»
کودکان در بازی و خیال خویش چوب یا نِی را به جای اسب و مَرکب میگیرند.
بیت اشاره ای است به کوچک و خرد بودن خورشید در برابر عظمت معشوق.
بانگاهی به این بیت بیدل میتوانیم معنای شعر حافظ را دریابیم:
برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نی سواری بیش نیست
مهیار یزدی در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:
این غزل به لطافت به نام "پیغام ما" توسط روحالله یوسفی خوانده شده است.
یوسف شیردلپور در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۷ دربارهٔ ایرج میرزا » قطعهها » شمارهٔ ۸۰ - آب حیات:
این شعر وشاعری هم عجیب حکایتی دارد ها!!!!..... پدر سوخته 😜
مهدی در ۳ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱ - آغاز داستان:
درود و سلام بر همه بزرگواران.
میخواهم دیدگاه خود را صرفا به عنوان یک خواننده در مورد داستان دو پهلوان بزرگ ایران یعنی رستم و اسپندیار ( استاد خالقی نام او را به این شکل یاد می کند ) بیان کنم. نخست آنکه همگی وقتی شاهنامه را خوانده ایم می دانیم که در آن تقریبا هیچ شخصیتی کامل نیست. همگی انسان هستند و در تصمیمات خود دچار اشتباه می شوند. شاید کم خطا ترین شخصیت ها پدر و پسر یعنی سیاوش و کیخسرو ( یا همان به احتمال زیاد کوروش بزرگ به گفته استاد خالقی ) هستند. جدا ازینکه رستم و اسپندیار هر دو پهلوان یکی به عنوان پشت ایران و دیگری به عنوان شاهزاده ایران، احترام زیادی برای یکدیگر قائل هستند و خدمات بزرگی به ایران ارائه کردند به ناگاه دچار تندی می شوند و کنترل ماجرا از دستشان خارج می شود. باید به پیشینه اختلاف بین دو خاندان یعنی خاندان دوم کَیانی از لهراسپ و خاندان سام توجه کرد. به این صورت در زمانی که کیخسرو می خواهد تخت را به لهراسپ ( که من فکر میکنم با توجه به سیر تاریخی و نظر به اینکه کیخسرو همان کوروش بزرگ هست، احتمال می رود لهراسپ همان داریوش بزرگ باشد )، زال با کیخسرو مخالفت می کند و می گوید کیخسرو خرد خویش را از دست داده و می خواهد از پادشاهی و از دنیا برود و آن را به بی نام و نشانی چون لهراسپ واگذار کند. هر چند که کیخسرو با احترام او را قانع می کند و می گوید لهراسپ خود از نسل کَیان و کَیقباد است، اما اگر داستان را بخوانیم به طور واضح متوجه می شویم که احتمالا از زمان به پادشاهی رسیدن لهراسپ و پدربزرگ اسپندیار، خاندان پهلوانی ایران یعنی زال و رستم به دربار شاهی اصلا مراجعه نمی کنند و نامه ای نمی نویسند و از همانجا می توان متوجه تنش بین دو خاندان شد. پس از آن خاندان زال از روی آوردن به دین زرتشت سر باز می زنند. احتمالا چون که به ناگاه در زمان گشتاسپ پدر اسپندیار زردهشت پیامبر ظهور می کند و شاید چون زال و رستم، برای خاندان و آیین لهراسپی و گشتاسپی ( همانطور که بیتی در این مورد در شاهنامه هست ) احترامی قائل نبودند یا به هر روی توقع خاصی داشتند که بر آورده نشده به دین بهی جدید ایمان نمی آورند. پس از حمله ارجاسپ به ایران و کشته شدن لهراسپ و زردهشت پیامبر در بلخ و خاموش شدن آتشی که خود پیامبر ان را برافروخته بود و به اسیر گرفته شدن خواهران اسپندیار و خراب شدن کاخ ایران، زمانی که اسپندیار به ناحق و از کم خردی پدرش در بند است، اگر دقت کنیم می بینیم که هیچ کمکی از سمت خاندان زال و رستم برای دفاع از ایران رخ نمی دهد. خصوصا اینکه در همان زمان گشتاسپ برای ایمان آوردن آن ها به سیستان رفته بوده و ان ها سر باز زدند. و بعد ازین اسپندیار فرخ یک تنه کین خواهی می کند و کاری کارستان و مشکلات را حل می کند. تا این جا می شود فهمید که چرا احتمالا بین دو خاندان تنش هست. علیرغم اینکه هر دو به نیکی با یکدیگر سخن می گویند و از بزرگی یکدیگر آگاه هستند. اما به هر حال اوضاع از کنترل خارج می شود و شاید پس از جایی که اسپندیار اندکی جوانی می کند و درشت گویی می کند و پس از آن سخن های ناپسندی بین هر دو بزرگوار رد و بدل می شود، نقطه بی بازگشت آن جایی ست که زمانی که دو پهلوان در حال زور آزمایی هستند و پیمان کرده اند که نبرد تن به تن و بدون دخالت دو سپاه باشد، زواره و فرامرز عجله می کنند و سپاه سیستان را به سوی سپاه ایران آورده و زبان به دشنام بر می گشایند و پسران اسپندیار و سپاه ایران پاسخ متناسب می دهند جنگ می شود و دو شاهزاده اسپندیار کشته می شوند. شاید اگر این اتفاق نمی افتاد اسپندیار از خر شیطان پایین می آمد. شاید رستم می توانست بزرگی کند و هر چند شاید خواسته جوان به دور از بزرگی او بود، گوش به سمیرغ و زال بدهد همانطور که گفتند تسلیم شدن به اسپندیار عار نیست چون او بزرگ است اما خب رستم می گوید می دانم هر چه بگوید قبول میکنم اما اینکه در بند شوم هرگز. و شاید باید اسپندیار پردانش که از فریب پدر آگاه بود و به بزرگی رستم معترف، باید ناراحتی های گذشته را فراموش می کرد. از سخن آخری که با برادر بزرگوارش پِشوتن دارد و جایی که اسپندیار در جواب آخر جوابی به برادر نمی دهد و صرفا صحنه را ترک میکند کم و بیش مشخص است که اسپندیار از این زندگی خسته شده و بسیار غمگین است بنابراین چشم خود را بسته و این گونه تصمیم میگیرد. به هر روی در وصیتش پسرش بهمن را به رستم می سپارد و هر چند که می گوید نیرنگ تیر گز او را از پا در آورد ولی باز می گوید نه سیمرغ نه زال و نه رستم مقصرند و فقط و فقط گشتاسپ پدر مقصر است. خواهران و مادر و بردار و بزرگان ایران هم بسیار گشتاسپ و جاماسپ که اینده را به گشتاسپ گفت سرزنش می کنند و کاخ را ترک می کنند و بعد پس از آن سال ها در ایران شیون و زاری است. جالب اینکه همانطوری که سیمرغ و زال به رستم یادآوری کرده بودن که کشنده اسپندیار سرنوشت شومی خواهد داشت، رستم بلافاصله در داستان بعدی به همراه برادرش زواره کشته میشود. شاید باید دقت کنیم که چیزی در ما ایرانی ها هست در عین اینکه خیلی وقت ها بزرگانی با خرد داریم که کار های بزرگی می کنند و به نیکی سخن می گویند اما در لحظه حیاتی و آخر و سرنوشت ساز با اینکه همه می دانیم درست و غلط چیست نمی توانیم درست تصمیم بگیریم و با هم کنار نمی آییم. شاید بشود این را پند داستان دانست. به هر روی با این ابیات جداگانه از شاهنامه درباره رستم و اسپندیار، سخن طولانی را تمام می کنم :
"شِگِفتی به گیتی چو رستم بسست / کزو داستان در دل هر کسست
سرِ مایهی مردی و جنگ ازوست / خردمندیو سنگ و فرهنگ ازوست"
" سر آمد همه کارِ اسپندیار / که جاوید بادا سرِ شهریار!
همیشه دل از رنج پرداخته! / زمانه به فرمانِ او ساخته!
دلش باد شادان و تاجش بلند! / به گردن بداندیشِ او را کمند!
کنون کُشتنِ رستم آریم پیش / زِ دفتر همیدون به گفتارِ خویش"
احمد خرمآبادیزاد در ۳ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۴ دربارهٔ ایرانشان » بهمننامه » آغاز داستان » بخش ۱۱ - نامه نوشتن کتایون پیش لؤلؤ و آمدن لؤلؤ پیش کتایون:
بیت شماره 65 به شکل کنونی بدون قافیه است. به استناد لغتنامه دهخدا، «جُلاب» به معنی شربت است. بنابراین به احتمال زیاد، مصرع دوم باید چنین باشد:
«بدادندش از مُشک و شکر جُلاب».
*چون سندی در دست نیست که شکل درست مصرع دوم در آن ثبت شده باشد، در حال حاضر، از تغییر و ویرایش آن خودداری میشود.
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۹ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
تا سر و کارِ تو ، با خانۀ خمّار افتاد،
رازِ سر بستۀ ما ، بر سرِ بازار افتادبه سرِ زلفِ تو آویخت ، دل ، از چاهِ زنخ،
کارِ زندانیِ عشقَت ، به سرِ دار افتاددل ز سر حلقۀ زلفَت ، نَبَرد راه به جای،
همچُو آن نقطه ، که اندر کفِ پرگار افتادای پسر ، تا به کِی آن روی ، نهان در خَمِ زلف،
پرده بگشا ، که مرا پرده ز اسرار افتادغالباً ، ره نَبَرد عاشقِ صادق ، سویِ وصل،
اندر این کار مرا ، تجربه بسیار افتاددلِ دیوانه ، که شد والهِ آن نرگسِ مست،
هوشیاری ست ، که با مردمِ خمّار افتادسخنَت ، گرچه لطیف است سراپا ، "نیّر" ،
لب فروبند ، که در قافیه تکرار افتاد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۷ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵:
نیّر تبریزی » غزلیات » شماره ۸۵
ای قدَت سَرو ، اگر سرو به رفتار آید،
وِی لبَت غنچه ، اگر غنچه به گفتار آیدزلفَت اَر بُرد به یغما ، دلِ شهری چه عجب،
هر چه گویند ، از آن رَهزنِ طرّار آیدگر دُو صد ناوک ام آید ، ز تو ، بر سینۀ ریش،
چشمِ آن است ، هنوز ام ، که دگر بار آیددَمِ جان بخشِ مسیحا ست ، سحر خیزان را،
سخنِ تلخ ، کز آن لعلِ شکَر بار آیدیا رب ، آن خال که ما را ، شد از او روز سیاه،
به بلایِ خَمِ زلفِ تو ، گرفتار آیدآنکه بیمارِ غمَت کرد ، ز دوری ، "نیّر" ،
دل قوی دار ، که خُود نیز پرستار آید
بزرگمهر در ۳ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۵:
به هرچت نِی بفرماید تو نی کن(نَکن)
خلاف نِی بکن از شهریاری
به نظر میرسد چند بیت اول فرمایشات ذهنی نی باشد.
بزرگمهر در ۳ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۴:
به نظر میرسد در بیت دوم دوچار همان دُچار و به معنای ابتلا و گرفتاری باشد، که با تشدید اولی و بدون تشدید دومی و سومی سیر نزولی صدا و با حالت سر جنباندن خوانده میشود. دوچاریّ و دوچاری و دوچاری
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰:
در صفت عشق تو ، شرح و بیان نی رسد
عشق تو ، خود عالمی ست ، عقل در آن نی رسد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰:
ردیف غزل اشکال دارد
شاید کی رسد بهتر باشد
علی میراحمدی در ۲ روز قبل، جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰: