گنجور

حاشیه‌ها

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۰:

۱. «با عشق روان شد از عدم مرکب ما»
«عدم» = همان نیروی اولیه، خلا، یا پایهٔ ناشناختهٔ وجود
«مرکب ما» = وسیلهٔ حرکت و عبور جان (یا خود)
معنا: عشق، وسیله‌ای شد که جان از عدم به حرکت و زندگی واقعی درآمد
به بیان دیگر: عشق، پایان ناپیدا را آشکار می‌کند
۲. «روشن ز شراب وصل دائم شب ما»
«شراب وصل» = نشاط و مستی عرفانی از آگاهی پیوسته به حقیقت
«دائم شب ما» = تاریکی دل یا شبِ تجربه‌های ناپیدا
معنا: همین وصل، تاریکی شب را روشن و پرنور می‌کند
همان نورش، نشانهٔ ارتباط مستقیم با کل وجود است
۳. «زان می که حرام نیست در مذهب ما»
«می» = نماد عرفانی آزادی، شور، و لذت الهی
«حرام نیست» = دیدگاه عرفانی مولوی: در مسیر عشق حقیقی، هیچ‌چیز غیرطبیعی یا ممنوع نیست
معنا: وقتی مسیر عشق حقیقتی و مستقیم است، هیچ منع و محدودیت ظاهری کارایی ندارد
۴. «تا صبح عدم خشک نیابی لب ما»
لب ما = زبان، بیان، یا لحظهٔ حضور
«صبح عدم» = پایان شب تجربه، یا ظهور از عدم
معنا: تا زمانی که جان در مسیر عشق است، هیچ خشکی یا فقدانی در وجود حس نمی‌شود
همان تجربهٔ مستمر حضور و اتصال با کل است

**این رباعی از مولانا درباره مستی عشق الهی و سفر روحانی است:**

**مصراع اول: "با عشق روان شد از عدم مرکب ما"**
مرکب (اسب سواری) ما - یعنی وجود ما - با عشق از عدم به سوی هستی روان شد. عشق نیرویی است که ما را از نیستی به هستی آورد و همچنان به حرکت وامی‌دارد.

**مصراع دوم: "روشن ز شراب وصل دائم شب ما"**
شب ما (زندگی، ظلمت مادی) همیشه از شراب وصل (اتصال به معشوق الهی) روشن است. این مستی، تاریکی‌ها را نورانی می‌کند.

**مصراع سوم: "زان می که حرام نیست در مذهب ما"**
این شراب، شراب عشق الهی است که در مذهب عشق حرام نیست - برخلاف شراب ظاهری. اشاره ظریف به تفاوت مستی روحانی و مادی.

**مصراع چهارم: "تا صبح عدم خشک نیابی لب ما"**
تا صبح قیامت (بازگشت به عدم)، لب ما از این می خشک نخواهد شد - این مستی جاودانه است.

**زیبایی‌های شعری:**
- تقابل "عدم" در ابتدا و انتها: از عدم آمدیم و تا بازگشت به عدم، در مستی عشقیم
- استعاره شراب برای عشق الهی
- واژه "مذهب" با طنز عارفانه: مذهب ما، مذهب عشق است!

**پیام:** عشق الهی سرچشمه هستی ماست و مستی دائمی ماست - نه مستی زودگذر دنیوی، بلکه سرمستی ابدی در وصال.


جمع‌بندی عرفانی
این رباعی به زبان خود مولانا می‌گوید:
عشق، وسیلهٔ عبور از عدم به حضور است
شراب وصل، روشنایی شب جان است
در مذهب عشق، هیچ چیز ممنوع نیست
تا وقتی که جان در مسیر عشق است، هیچ کس و هیچ چیز نمی‌تواند لب جان را خشک کند

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸:

۱. «ای چرخ فلک به مکر و بدسازی‌ها»
«چرخ فلک» نماد نظام کیهانی، گردش زمان و تقدیر است
«مکر و بدسازی‌ها» اشاره به حوادث و نیروهای آزمونگر یا شرور نسبی دارد
این مصرع مثل یک صدا به هستی است: می‌گوید «تو که بازی‌ها را رقم می‌زنی، من آگاه‌ام»
۲. «از نطع دلم ببرده‌ای بازی‌ها»

استعاره از بازی شطرنج
«نطع دل» یعنی زمین یا فضای درونی قلب
«بازی‌ها» → رخدادها، وسوسه‌ها، فراز و نشیب‌ها
معنا: این بازی‌های کیهانی، دل را تکان داده و به حرکت واداشته‌اند
۳. «روزی بینی مرا تو بر خوان فلک»
«خوان فلک» = صحنهٔ بزرگ جهان، میزبان سرنوشت‌ها
بیت می‌گوید: روزی، هستی مرا در معرض دید و قضاوت بزرگ کیهانی می‌گذارد
یعنی همهٔ تجربه‌ها و آزمون‌ها «حساب» می‌شوند، اما نه به شکل تهدید، بلکه به عنوان نمایشِ رشد و عبور
۴. «سازم چون ماه کاسه‌پردازی‌ها»
«ساز» = آگاه شدن، تنظیم شدن، هم‌نوایی با نظم
«ماه» = نور، تجلی زیبایی و آرامش
«کاسه‌پردازی‌ها» = کل بازی‌ها و فراز و فرودها
معنا: در نهایت، جان می‌تواند همراه با این بازی‌ها و آزمون‌ها، زیبا و متعادل شود
جمع‌بندی عرفانی–سیستمی
این رباعی می‌گوید:
چرخ فلک (هوش کیهانی) بازی‌ها و آزمون‌ها را می‌آورد
دل (نطع) تکان می‌خورد و حرکت می‌کند
روزی همه چیز آشکار می‌شود
و جان می‌تواند با این جریان‌ها همراه و موزون شود

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵:

آه، این رباعی واقعا اوج عرفان و شور است

. «آن وقت که بحر کل شود ذات مرا» «بحر کل» یعنی دریای تمامیت و وحدت این بیت می‌گوید: وقتی تمام هستی و کل جهان درون من جمع شود نقطهٔ اوج خودآگاهی کیهانی، جایی که «من» و «کل» یکی می‌شوند ۲. «روشن گردد جمال ذرات مرا» هر ذره‌ای از وجود ما، هر جزء کوچک از هستی، جمال و حقیقتش آشکار می‌شود دیگر جزء و کل جدا نیستند این همان لحظهٔ اشراق است، جایی که «نور» و «ظاهر» و «باطن» با هم می‌درخشند ۳. «زان می‌سوزم چو شمع تا در ره عشق» مولانا از سوزاندن خود حرف می‌زند، نه به معنای فنا، بلکه تسلیم کامل و فنا در عشق این سوزاندن برای تحقق وحدت و روشنایی کل ذرات است شمع در تاریکی می‌سوزد تا روشنایی بدهد؛ یعنی رنج و فنا برای شعاع حقیقت ۴. «یک وقت شود جمله اوقات مرا» لحظه‌ای که تمام زمان‌ها و لحظات من با نور عشق یکی شود دیگر تقسیم بین گذشته، حال و آینده وجود ندارد هر آن، **کل» و «تمام» می‌شود جمع‌بندی عرفانی

این رباعی به‌طور خلاصه می‌گوید:

وقتی که انسان در کل وجودی و هستی حل شود،
هر ذره و هر لحظه‌اش روشنایی عشق و جمال خدا را آشکار می‌کند،
و برای رسیدن به این نور، خود را می‌سوزاند تا تمام اوقاتش یکی شود با راه عشق.

  

**رباعی عمیق مولانا درباره فنا در وحدت و سوز عشق:**

**مصراع اول: "آن وقت که بحر کل شود ذات مرا"**
آن لحظه که ذات من، دریای کل (وجود مطلق/خداوند) می‌شود - یعنی وقتی که من در حق فانی شوم و با کل یکی گردم.

**مصراع دوم: "روشن گردد جمال ذرات مرا"**
آنگاه جمال تمام ذرات وجودم روشن می‌شود - وقتی در کل محو شوی، هر ذره‌ات معنا و زیبایی پیدا می‌کند.

**مصراع سوم: "زان می‌سوزم چو شمع تا در ره عشق"**
به خاطر این است که مثل شمع می‌سوزم در راه عشق...

**مصراع چهارم: "یک وقت شود جمله اوقات مرا"**
تا همه اوقات و زمان‌های من، یک لحظه واحد شود - یعنی به بی‌زمانی و سرمدیت برسم.

**ساختار فلسفی عمیق:**

**از کثرت به وحدت:**
- ذات من (جزء) ← بحر کل (وحدت)
- ذرات من (پراکندگی) ← روشن شدن در کل
- اوقات من (زمان متکثر) ← یک وقت (سرمدیت)

**پارادوکس شمع:**
"می‌سوزم تا... شود" - سوختن شرط رسیدن است. باید بسوزی تا به آن وحدت برسی.

**فلسفه زمان:**
"یک وقت شود جمله اوقات" - این مفهوم عرفانی زمان است: در وصال، همه زمان‌ها در یک لحظه ابدی جمع می‌شوند.

**رابطه سوز و وصول:**
مولانا علت سوزش خود را توضیح می‌دهد:
- می‌سوزم "تا" (غایت‌مند)
- هدف: تبدیل شدن به بحر کل
- نتیجه: روشن شدن ذرات و یکی شدن اوقات

**پیام عرفانی:**

این رباعی مسیر سیر و سلوک را بیان می‌کند:
1. سوز و گداز در راه عشق (جهاد نفس)
2. فنای ذات در بحر کل (مقام فنا)
3. روشن شدن در وحدت (مقام بقا)
4. خروج از زمان به سرمدیت (لقاء)

زیباترین نکته: **من باید بسوزم تا "من" نماند، و وقتی من نماند، همه من روشن می‌شود!**

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰
                 
شبی ، کز زلفِ تو ، عالم ، چو شب بود
سرِ مویی ، نه طالب ، نه طلب بود

جهانی بود ، در عینِ عدم ، غرق
نه اسمِ حزن و نه اسمِ طرب بود

چنان ، در هیچ ، پنهان بود عالم
که نه زین نام و نه زان  یک لقب بود

بتافت ، از زلفِ آن رویِ چو خورشید
که گفت ، آن جایگه ، هرگز که شب بود؟

نگارستانِ روی ات ، جلوه‌ای کرد
جهان ، گفتی که دایم ، بر عجب بود

همی تا لعلِ سیراب ات نمودی
جهانی ، خلق ، تشنه خشک‌لب بود

بتا ، تا چشمِ چون نرگس گشادی
همه آفاق ، پُر شور و شغب بود

همی ، تا حلقه‌ای ، در زلف دادی
سرّ مردانِ کامل ، در کنب بود

چو از حد می‌بشد ، گستاخیِ خلق
مگر اینجایگه جایِ ادب بود

خیالِ نار و نور ، افتاده در راه
حجاب و کشفِ جان‌ها ، زین سبب بود

درین وادی ، دلِ عطّار را ، هیچ
نه نامی بود هرگز ، نه نسب بود

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹
                 
هر که ، سرگردانِ این سودا بوَد
از دو عالم ، تا ابد یکتا بوَد

هر که نادیده ، در اینجا دم زند
چو حدیثِ مردِ نابینا بود

کِی تواند بود،  مردِ راهبر
هر که او ، همچون زنان رعنا بود

راهبر ، تا درگهِ حق ، گام گام
هم به ره بینا و هم دانا بود

هر که او را ، دیده بینا شد ، به کل
در وجودِ خویش ، نابینا بود

دیده آن دارد ، که اسرارِ دو کون
ذرّه ذرّه ، بر دل اش ، صحرا بود

جملهٔ عالم ، به دریا اندر اند
فرّخ آنکس ، کاندر او دریا بود

تا تو در بحری ، ندارد کار ، نور
بحر در تو نور کار اینجا بود

قطرهٔ بحر ات ، اگر در دل فتاد
قطره نبوَد ، لؤلؤِ لالا بود

هر که در دریا ست ، تر دامن بود
وانکه دریا او ست ، او از ما بود

تا تو دربندِ خودی ، خود را بتی
بت‌پرستی از تو ، کِی زیبا بود

تا گرفتاری ، تو ، در عقلِ لجوج
از تو ، این سودا ، همه سودا بود

مردِ ره ، آن است ، کز لایعقِلی
در صفِ مستان ، سرِ غوغا بود

گوی ، آنکس می‌برَد ، در راهِ عشق
کو ، چو گویی ، بی سر و بی پا بود

آن کس ، آزادی گرفت ، از مردمان
کو ، میانِ مردمان ، رسوا بود

هر که ، چون عطّار ، فارغ شد ز خلق
دی و امروز اش ، همه فردا بود

جزیره مثنوی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۰۴ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » فی‌وصف حاله » پند ارسطاطالیس بر اسکندر هنگام مردن او:

گر از آن حِکمت دلی افروختی       کی چنان فاروق بَرهم سوختی؟

اگر دل و جانَت سرشار از حکمت یونانیان (اندیشه های سکولار) شد، چگونه خواهی توانست مانند یاران پیامبر گرامی (خلیفه دوم، عمر بن خطاب) آن‌را به آتش بسوزانی.

شفیعی کدکنی این سخن عطار را اشاره به فرمان عمر بن خطاب برای آتش زدن کتابخانه اسکندریه دانسته. افسانه آتش سوزی کتابخانه اسکندریه، اولین بار در اوایل قرن هفتم هجری، در کتاب تاریخ الحُکماء قِفطی (درگذشتۀ 646 قمری- مصر)، نقل شده و پیش از آن هیچ اثر و نقلی در تاریخ ندارد. اما شگفت است که عطار نیشابوری (درگذشته 618 قمری- نیشابور) کتاب قفطی را دیده باشد! از اینرو یا باید بگوییم که داستان آتش سوزی کتابخانه اسکندریه، پیش از قفطی هم مطرح بود و عطار از آن خبر داشته، که هیچ مستند تاریخی ندارد، و یا این بیت عطار را به گونه‌ای دیگر معنی کنیم: اگر دل به حکمت یونانی و عقل سکولار بدهی، مگر می توانی مانند عمر بن خطاب که از عاقلان زمانه خویش بود و با شنیدن چند آیه از قران کریم، آتش در عقل ظاهربین بزنی و شیفته پیامبر گرامی بِشَوی؟

ایرج محمدی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳:

ازبیت سوم که به سیب چانه اشاره دارد در واقع 

صورت یار رو به یک سیب تشبیه کرده که یار لوپش چال داره و با زیبایی صورتش هزاران یوسف درونش غرق میشن

بیت 4

اگر ما نمیتونیم به وصال معبود برسیم درواقع از تلاش نکردن و به پاکی نرسیدن ماست

بیت5 حاجب در خلوتصرای خاص 

به شیطان که دربان حریم خداوند هست میگه سفارش کنید که من رو گرفتار مال دنیا نکند 

چرا گفته حاجب یعنی کسی که حجاب و نقاب روی صورت داره که شناخته نشه

میگه گرچه از نظر همیشه محجوب هست و پوشیده روی هست اما حافظ اون رو میشناسه 

و میگه حاجب همیشه در فکر راحتی دنیایی ماست و همیشه سعی در پابند کردن ما به تعلق های دنیوی هست 

ومیگه اگر زمانی من رخت بستم از این دنیا و این تعلقات بگو در رو برام باز کنه و دام تازه ای سر راهم قرار نده

وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷:

تأمین نیاز­های اولیة زندگی و احساس آزادی از خدمت و اسارت دیگران جهانی خوش است:

هر کو به سلامت است و نانی دارد / وز بهر نشستن آشیانی دارد//

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی / گو شاد بزی که خوش جهانی دارد (همان: 203)

فردوسی گوید:

چو خرسند باشی تن آسان شوی / چو آز آوری زو هراسان شوی‏ ‏(فردوسی، 1387: 1485)

این مضمون در گلستان سعدی، از زبان درویشی پا برهنه و خوشحال که پیاده با کاروان حجاز همراه شده بود، آمده است:

نه بر اشتری سوارم، نه چو خر به زیر بارم \ نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم //

غم موجود و پریشانی معدوم ندارم \ نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم (سعدی، 1387: 172)

نکتة قابل تأمل اینکه درویش پابرهنه به مقصد می­رسد و توانگری که او را تحقیر می­کند در راه می­­میرد.

این مضمون با تعبیر دیگری در رباعیات خیام دیده می­شود:

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی / معذوری اگر در طلبش می کوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار / تا عمر گرانمایه بدان نفروشی[i] (همان: 459)

در دو رباعی زیر نیز سعادت واقعی در قناعت و رفع نیازهای اولیه دانسته شده است:

گر دست دهد ز مغز گندم نانی / وز می دو منی ز گوسپندی رانی

با دلبرکی نشسته در ویرانی / عیشی است که نیست حد هر سلطانی (همان: 270)

تنگی می لعل خواهم و دیوانی / سد رمقی باید و نصف نانی

وانگه من و تو نشسته در ویرانی / خوشتر بود آن ز ملکت سلطانی ( خیام، 1383، 467)

مضمون قناعت، بهره­مندی از امکانات موجود، و پرهیز از حرص و طمع در ایران باستان وجود داشته است، از انوشروان نقل شده است:

أی العیش أرغد و أنعم؟ قال (انوشروان): عیش فی رخاء، و کفاف بلا فقر و لاغنی[ii]. (ابن مسکویه، بی تا: 58): کدام زندگی راحت­تر و خوش­تر است؟ گفت: زندگی در راحتی و کفاف بدون فقر و ثروت.

براستی نقل این سخن از انوشروان مایة حیرت و تعجب است، این سخن حکیمانه چگونه ممکن است از زبان پادشاهی قدرتمند که مزة فقر و محرومیت را نچشیده صادر شود، درک این معنی نیازمند خرد بسیار، تجربه­های تلخ و شیرین و تأمل بسیار، با هوشمندی و زیرکی فراوان است. در هر صورت نقل این مضمون نشان می­دهد که در ایران باستان این نکتة حکیمانه از زندگی، مشهور بوده است[iii]. برای اطلاع بیشتر (نک: دهخدا، 1352: 1/34، ذیل آسوده ...)

[i] - در ادب عربی نیز این مضمون دیده می شود:

ذِکرُ الفَتی عُمرُهُ الثانی وَحاجَتُهُ / ما قاتَهُ وَفُضولُ العَیشِ أَشغالُ: نام نیک آدمی عمر دوباره او محسوب می شود و نیاز هایش چیزی است که می خورد و بقیه زندگی کار و گرفتاری است (متنبی، 1407: 3/407)

دامادی (1379: 534) پس از این روایت از پیامبر: «من أصبح منکم آمنا فی سربه معافا فی بدنه و له قوت یومه فکأنما حیذت له الدنیا بحذافیرها: هر کس در میان قوم خود احساس امنیت کند و بدنش سالم باشد و خوراک یک روزش را داشته باشد گویی همه دنیا در تصرف او قرار گرفته است.»، ابیات زیر را در همان معنی از ترجمان البلاغه نقل کرده است:

هر که را بهره کرد ایزد فرد / دانش و امن و تندرستی و خورد //

زین جهان بهره ای تمامی یافت / گو به گرد دگر فضول مگرد //

کآرزو را کرانه نیست پدید / آز را خاک سیر داند کرد

[ii] - این مضمون در نهج البلاغه و اشعار ابو العتاهیة نیز آمده است. نک: (سبزیان پور، 1389، تآثیر کلام... 85)

[iii] - ابوالفتح بستی نیز گوید:

کفی مِنَ العیشِ ما قدْ سَدَّ من عَوَزٍ / وفیهِ للحُرِّ قُنْیانٌ وغُنیانُ: آنچه که در زندگی مانع فقر و نیاز آدمی می شود کافی است همین برای آزاده چون مال و ثروت است  (بستی، 1980: 316) لازم به یادآوری است که بدانیم ابوالفتح بستی از شاعران ذولسانین، اهل بست در جنوب افغانستان است که دیوانی هم به زبان فارسی داشته و واژه های فارسی در شعر او بسیار است و یکی از ناقلان فرهنگ ایرانی به عربی است. نک: (آذرنوش، 1383: 95- 99)

إذا ما کساک اللَّه سربالَ صحةٍ / ولم تخلُ من قوتٍ یَحِلُّ ویَعذُبُ //

فلا تَغْبِطنَّ المترفین فإنهم / علی قدْرِ ما یکسوهُمُ الدهرُ یَسْلبُ (ابن الرومی2002: 1/115)

هرگاه خداوند جامه تندرستی به تو پوشاند و محروم از قوتی حلال و گوارا نبودی، دیگر بر مالداران رشگ مبر زیرا به همان اندازه که روزگار به آنها می دهد از آنها می­گیرد.

دامادی (1379: 39) پس از نقل دو بیت بالا از ابن رومی شواهد زیر را از ابن یمین برای نشان دادن مضمون مشترک آورده است:

دو قرص نان اگر از گندم است یا  از جو / دو تای جامه گر از کهنه است اگر از نو //

چهار گوشه دیوار خود به خاطر جمع / که کس نگوید از این جای خیز و آنجا رو

هزار مرتبه به تر به نزد ابن یمین / ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو (ابن یمین)

منابع

آذرنوش، آذرتاش (1383)، «ابو الفتح البستی»، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، جلد 6، 95–99.

ابن مسکویه، ابوعلی احمد بن محمد، (بی تا)، الحکمة الخالدة، تحقیق عبد الرحمان بدوی، بیروت، لبنان، دار الأندلس.

البستی، أبوالفتح، (1980)، الدیوان، الدکتور محمد مرسی الخولی، حیاته و شعره، دار الأندلس للطباعة و النشر و التوزیع، الطبعة الأولی

دامادی، سید محمد، (1379)، مضامین مشترک در ادب فارسی و عربی، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم.

عرفان آزادی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۹ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:

این غزل صائب از آن شعرهایی‌ست که اگر فقط معنای سطحی‌اش را بگیریم، نصفش را از دست داده‌ایم. پر از هشدار، تربیت نفس، مراقبت از زبان، و آگاهی از گذر فرصت است؛ همه در قالب تصویرهای بسیار زنده.

اول بیت‌به‌بیت معنای دقیق و روان را می‌گویم، بعد جمع‌بندی می‌کنم که این غزل از ما چه می‌خواهد.

---

بیت ۱
غنچه‌سان پر گل اگر خواهی دهانِ خویش را  
پرهٔ قفلِ خموشی کن زبانِ خویش را

معنی ساده:  
اگر می‌خواهی دهانت مثل غنچه پُر از گل (سخنِ زیبا، معنی‌های قیمتی) باشد، باید بر زبانت «پرهٔ قفلِ سکوت» بگذاری؛ یعنی زبانت را با سکوت کنترل کنی.

نکته‌های ظریف:

- «غنچه‌سان پر گل دهان»: غنچه در ظاهر بسته است، ولی درونش سراسر گل است. یعنی: دهانی که همیشه باز است و بی‌حساب حرف می‌زند، معمولا درون تهی‌ست؛ دهانی که کم می‌گوید، درون پر دارد.
- «پرهٔ قفلِ خموشی»: قفل فقط بستن نیست، حراست هم هست. سکوت، زخمِ زبان را می‌بندد و حرمتِ انسان را نگه می‌دارد.
- پیام: کم‌گویی، شرطِ پُربودن است. اول غزل، بحث را از زبان شروع می‌کند؛ چون بسیاری از بلاها از همین‌جا آغاز می‌شود.

---

بیت ۲
کاروانگاهِ حوادث جای خوابِ امن نیست  
در رهِ سیلِ خطر مگشا میانِ خویش را

معنی ساده:  
این دنیا، کاروان‌سرای حوادث است؛ جایی که دائم حادثه می‌آید و می‌رود. اینجا محل خوابِ راحت و غفلت نیست. در راهی که سیل خطر در جریان است، شکم خودت را شُل نکن، آسوده نشو، خودت را رها نکن.

نکته‌های ظریف:

- «کاروانگاه حوادث»: دنیا مثل رباط یا کاروان‌سرایی است که کاروان‌ها می‌آیند و می‌روند؛ هیچ چیز ثابت نیست. حادثه، مهمان دائمی است.
- «جای خواب امن نیست»: یعنی اینجا برای جا خوش کردن، خیال راحت داشتن، و غفلت نیست. معلوم نیست بعد از یک لحظه آرامش، چه پیش می‌آید.
- «مگشا میان خویش را»: «میان» یعنی کمر / شکم؛ کنایه از آسودگی و رهاشدگی، مثل کسی که کمربند را شل می‌کند، می‌نشیند و خیال راحت می‌کند. در راه سیل، اگر خودت را راحت بگذاری، سیل می‌بردت.
- پیام: در جهانی که سراسر حادثه و خطر است، غفلت و دلبستگیِ آسوده‌خاطر، خودکشی آرام است.

---

بیت ۳
چون شرر بشمر به دامانِ عدم، آسوده شو  
در گره تا چند داری نقدِ جانِ خویش را

معنی ساده:  
جانِ خودت را مثل جرقه‌ای بدان که قرار است در دامن نیستی فرو افتد و خاموش شود؛ آن‌وقت آرام می‌شوی. تا کی این «جانِ نقد» را در گره و گرفتگی و دلبستگی نگه می‌داری؟

توضیح:

- «چون شرر بشمر…»: شرر (جرقه) لحظه‌ای‌ست؛ برق می‌زند و می‌رود. صائب می‌گوید: جانت را این‌طور ببین؛ کوتاه، ناپایدار، رفتنی.
- «به دامان عدم»: سرانجامِ هرچه هست، نیستی ظاهری است؛ یعنی از این دنیا رفتن. اگر به این آگاهی برسی، «آسوده می‌شوی»؛ چون زیادی دل نمی‌بندی.
- «نقدِ جان»: جان، سرمایهٔ نقد است؛ چیزی که الان در اختیار توست (نه چکِ آینده).  
- «در گره تا چند داری…»: چرا این جان را در گرهٔ حرص، تعلق، ترس، و وابستگی نگه می‌داری؟ گره، هم گرهٔ دل است، هم «گره‌گره کردن» یعنی سخت گرفتن.
- پیام: مرگ‌آگاهی، آدم را از بندِ حرص و ترس آزاد می‌کند. وقتی بدانی همه‌چیز شرری‌ست که می‌گذرد، ول می‌کنی.

---

بیت ۴
برنمی‌آیی به زخمِ آسیایِ آسمان  
نرم کن زنهار چون مغز استخوانِ خویش را

معنی ساده:  
در این جهان، زیر سنگ‌ِ آسیابِ آسمان (گردش روزگار)، ساز و کار به گونه‌ای‌ست که تو از سختگیری و لجبازی سودی نمی‌بری؛ این آسیاب اگر بخواهد، خرد می‌کند. پس خودت را نرم کن، مثل مغز استخوان، نه مثل سنگ و آهن.

توضیح:

- «آسیای آسمان»: روزگار، چرخِ آسمان، قضا و قدر؛ مثل آسیابی‌ست که دانه‌ها را آرد می‌کند. انسان در برابرش ناتوان است.
- «برنمی‌آیی به زخمِ…»: از پس زخم و ضربه‌های این آسیاب برنمی‌آیی؛ یعنی مقاومِ سرسخت بودن در برابر حقیقتِ جهان، تو را پیروز نمی‌کند؛ تنها خرد می‌شوی.
- «نرم کن چون مغز استخوان»: مغز استخوان لطیف‌ترین بخش است، در دلِ سخت‌ترین پوسته. صائب می‌گوید: جانت را این‌قدر لطیف کن؛ اهلِ انعطاف باش، تسلیمِ حکمت هستی، نه آن‌که مثل سنگ، فقط بشکنی.
- پیام: در برابر قهرِ جهان، راه نجات، نرم‌دلی و تسلیمِ عاقلانه است، نه دعوا با آسمان.

---

بیت ۵
مرگ را بر خود گوارا کن در ایامِ حیات  
در بهاران بگذران فصلِ خزانِ خویش را

معنی ساده:  
در همین روزهای زنده بودن، مرگ را برای خودت خوش‌گوارا کن؛ یعنی به آن عادت کن، آن را بپذیر، با آن آشتی کن. در بهار زندگی‌ات، فصل خزانِ خودت را بگذران؛ یعنی اندیشهٔ مرگ و فنا را همین حالا تجربه کن، نه وقتی که دیر شده است.

توضیح:

- «مرگ را گوارا کن»: این یعنی مرگ را دشمن مطلق نبین؛ بلکه بخشی از نظامِ هستی بدان. هرچه در ذهنت با مرگ آشتی کنی، در زندگی شکست‌ناپذیرتر می‌شوی.
- «در ایام حیات»: فرصت تمرین مرگ‌آگاهی، همین اکنون است؛ وقت بیماری و دمِ آخر، جایی برای تربیت نیست.
- «در بهاران بگذران فصل خزان»: بهار، جوانی و توانایی است؛ خزان، پیری، زوال، مرگ. صائب می‌گوید: در اوج جوانی و شکوفایی، به یاد خزان باش؛ تمرین مردنِ نفسانی کن، نه آن‌که فقط وقتِ زوال به یاد فنا بیفتی.
- پیام: تمرینِ مرگ‌آگاهی، باید در روزهای قدرت و شادابی اتفاق بیفتد؛ آن‌وقت است که تربیت‌آور می‌شود.

---

بیت ۶
هر سرِ موی تو از غفلت به راهی می‌رود  
جمع کن پیش از گذشتن کاروانِ خویش را

معنی ساده:  
هر سرِ موی تو از سرِ غفلت، به راهی جداگانه می‌رود؛ یعنی وجودت پراکنده است، تمرکز و وحدت نداری. پیش از آن‌که کاروان عمرت بگذرد، این پریشانی را جمع کن؛ خودت را یک‌جا کن، سامان بده.

نکته‌ها:

- «هر سر موی تو…»: موی انسان زیاد و پراکنده است؛ صائب می‌گوید، غفلت تو آن‌قدر زیاد است که هر تار مویت در راهی‌ست؛ یعنی:  
  - دل جای دیگری است،  
  - فکر جای دیگر،  
  - زبان جای دیگر،  
  - بدن در جایی،  
  - آرزو در جای دیگر.  
  وجودِ انسان تبدیل به هزار پاره شده.
- «جمع کن… کاروان خویش را»: کاروان، مجموعه‌ای‌ست که باید منسجم حرکت کند. «کاروانِ خویش» یعنی قوای نفس، عمر، لحظات، توجه، استعدادها. آن‌ها را پیش از رفتنِ کاروان جمع کن؛ یعنی قبل از مرگ، این پراکندگی را به یک جهت تبدیل کن.
- پیام: این غزل هم‌زمان اخلاقی و عرفانی است؛ می‌گوید: خودت را یک‌کاسه کن، متفرق نباش؛ عمر کاروانی‌ست که می‌رود.

---

بیت ۷
وحشیِ فرصت چو تیر از شَست بیرون جسته است  
تا تو زه می‌سازی ای غافل کمانِ خویش را

معنی ساده:  
فرصت وحشی‌ست؛ مثل تیری که از چله رها شده و دیگر برنمی‌گردد. تو هنوز سرگرم ساختن زِهِ کمانِ خودت هستی، اما تیرِ فرصت مدتهاست از دستت رها شده؛ تو غافلی.

توضیح:

- «وحشیِ فرصت»: فرصتی که رام‌شدنی نیست؛ اگر رهایش کردی، دیگر اسیر تو نمی‌ماند.
- «چو تیر از شست بیرون جسته»: شست، انگشت شستِ تیرانداز است که زه را نگه می‌دارد. وقتی تیر رها شد، دیگر برگشت ندارد؛ دقیقه‌ای که رفت، دیگر همان دقیقه برنمی‌گردد.
- «تا تو زه می‌سازی…»: تو تازه داری آماده می‌شوی، تازه کمان را زه می‌کنی، تازه می‌خواهی شروع کنی، اما فرصتها تا حالا رفته. یعنی تعلل، آماده‌سازی‌های بی‌پایان، «حالا وقت نیست، بعداً» گفتن.
- پیام: فرصت، صبر نمی‌کند تا تو کامل آماده شوی؛ اگر امروز زندگی نکنی، فردایی نیست که شبیه امروز باشد.

---

بیت ۸
چاهِ صحرایِ طلب از نقشِ پا افزون‌تر است  
زینهار از کف مده صائب عنانِ خویش را

معنی ساده:  
در صحرای طلب (راهِ جست‌وجو، سلوک، زندگی)، چاه‌ها بیشتر از نقش پاهاست؛ یعنی خطر، دام، گمراهی، لغزش خیلی زیاد است. پس، مواظب باش، افسار خودت را رها نکن؛ «عِنانِ خودت را از کف نده، صائب!»

نکته‌ها:

- «صحرای طلب»: هم می‌تواند اشاره به راه عرفانی و طلبِ حقیقت باشد، هم به طور عام، راه زندگی و دنبالِ آرزو رفتن.
- «چاه… از نقش پا افزون‌تر است»: تصویر بسیار تکان‌دهنده است؛ یعنی در این بیابان، تعداد دام‌ها و خطرها از تعداد قدم‌های آدمی هم بیشتر است. پس ساده‌دلانه نمی‌شود در این راه راه رفت.
- «عنان»: افسار؛ کنترل.  
  - عنانِ خویش یعنی اختیار نفس، اراده، تصمیم‌گیری، هوشیاری.
- خطاب به خودش: «صائب عنانِ خویش را»  
  شاعر در پایان، خود را خطاب می‌کند؛ یعنی پندهای این غزل اول از همه برای خودِ اوست.
- پیام: طلب کردنِ حقیقت، یا حتی طلب دنیا، بدون اختیارِ نفس و مراقبت، سقوط‌آور است. نگه داشتن افسار خود، آخرین و مهم‌ترین توصیهٔ این غزل است.

---

جمع‌بندی معنایی و روح غزل

اگر بخواهیم روح کلی این غزل را در چند محور خلاصه کنیم:

1. مراقبت از زبان و سکوت سازنده  
   - دهانِ پربار، دهانِ کم‌گو است.  
   - زبان اگر در قفل سکوت نباشد، هم خودت را می‌سوزاند هم دیگران را.

2. آگاهی از بی‌ثباتی جهان  
   - دنیا «کاروانگاه حوادث» است، نه خانهٔ امن.  
   - در راهی که سیل می‌گذرد، آسودگیِ بی‌خیال، خطرناک است.

3. مرگ‌آگاهی و رهایی از گره‌ها  
   - جان، شرری‌ست که می‌آید و می‌رود.  
   - اگر این را بفهمی، حرص و ترس، سست می‌شود.  
   - تمرینِ مرگ و خزان، باید در بهارِ زندگی اتفاق بیفتد.

4. نرم‌دلی در برابر آسیابِ آسمان  
   - در برابر قضا و قدر، سرسختیِ کور، تو را خرد می‌کند.  
   - نجات در نرم‌شدن است؛ مثل مغز استخوان در دلِ استخوان.

5. جمع‌کردنِ پراکندگیِ درون  
   - هر موی تو در راهی‌ست؛ یعنی وجود تو شکسته و متشتت شده.  
   - باید کاروانِ درون را یکی کنی؛ دل، عقل، تن، زبان، خواسته، هم‌جهت.

6. فرصت‌گریزی و هشدار به تعلل  
   - فرصت مثل تیری‌ست که اگر رفت، برنمی‌گردد.  
   - وقتی تو هنوز در حال آماده‌سازی دائمی هستی، زندگی از تو گذشته است.

7. طلب، پر از چاه است؛ کنترلِ نفس، ضروری است  
   - راه طلب، چه طلب حقیقت، چه طلب دنیا، پر دام است.  
   - بدون نگه داشتن عنان خویش، سقوط تقریباً حتمی است.

خلیل شفیعی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹:

✅ نگاه دوم: عناصر برجستهٔ غزل ۲۸۹ حافظ

بیت ۱

«مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش / لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش»

تقابلِ زیباییِ کامل با فقدانِ مهر و وفا برجسته است؛ حافظ میان جمالِ ظاهری و کمالِ اخلاقی فاصله می‌اندازد و نگاه انتقادی خود را وارد ستایش می‌کند.

بیت ۲

«دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی / بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش»

عنصرِ ناپختگی معشوق غالب است؛ آزار از سرِ بی‌خبری است نه قصد. کودک‌بودن، بی‌گناهیِ آسیب‌زننده را توجیه می‌کند.

بیت ۳

«من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل / که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نگهش»

خودآگاهی عاشق در برابر خامی معشوق برجسته می‌شود؛ کنایه ی  عقل و احتیاط جای شورِ بی‌محابا را می‌گیرد.

بیت ۴

«بویِ شیر از لبِ همچون شکرش می‌آید / گرچه خون می‌چکد از شیوهٔ چشم سیهش»

هم‌نشینیِ معصومیت و قساوت تصویر محوری است: شیرینیِ لب در کنار زخمِ نگاه، تضادِ حسیِ قوی می‌سازد.

بیت ۵

«چارده ساله بُتی چابکِ شیرین دارم / که به جان حلقه به گوش است مهِ چاردهش»

اغراقِ عاشقانه در وصف جوانی و دلربایی؛ عدد «چارده» نمادِ کمالِ جمال و درخشش است.

بیت ۶

«از پی آن گلِ نورُسته دلِ ما یارب / خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش»

گم‌شدنِ دل عنصر مرکزی است؛ عاشق در پی معشوق، هویتِ خویش را از دست می‌دهد.

بیت ۷

«یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند / ببرد زود به جانداریِ خود پادشهش»

شکستنِ دل به ابزارِ سلطه بدل می‌شود؛ معشوق با ویرانی، فرمانروای جان همه  می‌گردد.

بیت ۸

«جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانهٔ در / صدف سینهٔ حافظ بود آرامگهش»

نهایتِ فداکاری عاشق برجسته است؛ دل عاشق به صدف و معشوق به گوهر تشبیه می‌شود.

👈 جمع‌بندی نگاه دوم

غزل بر سه محور می‌چرخد: زیباییِ بی‌وفا، ناپختگیِ معشوق، و خودآگاهیِ عاشق.

حافظ نه شیفتهٔ کور است و نه زاهد عقب‌نشینی کننده؛ هم زخم را می‌بیند، هم آگاهانه تن به عشق می‌دهد. همین تضادِ آگاهانه، غزل را محکم و بالغ کرده است.

⬅️ خلیل شفیعی (مدرس زبان و ادبیات فارسی)

پیوند به وبگاه بیرونی

خلیل شفیعی در ‫۱ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹:

✅ نگاه اول: شرح بیت‌به‌بیت غزل ۲۸۹ حافظ

بیت ۱

🔹 مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش / لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش

چهرهٔ او مجموعهٔ همهٔ زیبایی‌ها و لطافت‌هاست، چون ماه می‌درخشد؛ اما از مهر و وفا بهره‌ای ندارد. خدایا به او ارزانی کن 

(پیام: جداییِ زیبایی ظاهری از کمال اخلاقی.)

بیت ۲

🔹 دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی / بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش

معشوقم کودکی بی‌تجربه و بازیگوش است؛ با بی‌توجهی و ناز، عاشق را می‌آزارد، اما از روی قصد نیست و و به دلیل نرسیدن به سن تکلیف گناهی بر او نیست.

(پیام: بی‌گناهی معشوق در آزارِ ناخواستهٔ عاشق.)

بیت ۳

🔹 من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل / که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نِگَهَش

بهتر آن است که با دقت دل خود را از او محافظت کنم، چون هنوز خوب و بد را نمی‌شناسد و رعایت نمی کند

(پیام: خودآگاهی عاشق در برابر ناپختگی معشوق.)

بیت ۴

🔹 بویِ شیر از لبِ همچون شِکَرَش می‌آید / گرچه خون می‌چکد از شیوهٔ چشمِ سیَهَش

سن و سالی ندارد ، اما عشوه گری نگاهش چنان نافذ و آزاردهنده است که دل عاشق را خونین می‌کند.

(پیام: هم‌زمانیِ معصومیت و ویرانگری در معشوق.)

بیت ۵

🔹 چارده ساله بُتی چابُکِ شیرین دارم / که به جان حلقه به گوش است مَهِ چاردَهَش

معشوقی جوان، چابک و دلربا دارم که  ماهِ شب چهارده، از صمیم دل مطیع و فرمانبردار اوست

(پیام: اغراق شاعرانه در وصف جوانی، زیبایی و جذابیت معشوق.)

بیت ۶

🔹 از پِی آن گُلِ نورُستِه دلِ ما یارب / خود کجا شد که ندیدیم در این چند گَهَش؟

دلِ ما به دنبال آن گلِ تازه‌روییده رفت، اما  گم شد و دیگر در این مدت پیدایش نکردیم.

(پیام: گم‌شدنِ کامل عاشق در تجلی معشوق.)

بیت ۷

🔹 یارِ دلدارِ من ار قلب بدین سان شِکَنَد / بِبَرَد زود به جانداریِ خود پادشهَش

اگر معشوق دل مرا چنین بشکند، همین شکستن سبب می‌شود که پادشاهِ برای حفاظت از جان خود اورا انتخاب کند(دل پادشاه را هم برباید)

(پیام: سلطهٔ کامل معشوق از راهِ شکستن دل.)

بیت ۸

🔹 جان به شکرانه کنم صرف گَر آن دانهٔ دُر / صدفِ سینهٔ حافظ بُوَد آرامگَهَ

اگر آن گوهر گران‌بها در دلِ حافظ جای گیرد، جان خود را به شکرانه فدا می‌کند و سینه‌اش آرامگاه آن گوهر می‌شود.

(پیام: نهایتِ فداکاری و تسلیم عاشقانه.)

⬅️ خلیل شفیعی(مدرس زبان و ادبیات فارسی )

پیوند به وبگاه بیرونی

علی مغازه‌ای در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۵:

در مصرع دوم بیت نهم

و‌ در مصرع دوم بیت دهم

توئی یا تویی، توی نوشته شده که امیدوارم اصلاح شوند.

چون نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

دانش راهَم تویی ای راه‌دان بی‌من مرو

 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۲۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵
                
اصحاب صدق ، چون قدم اندر صفا زنند
رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند

خطِّ وجود را ، قلمِ قهر درکشند
بر روی هر دُو کون ، یکی پشت پا زنند

چون پا زنند ، دست گشایند ، از جهان
ترکِ فنا کنند و بقا را صلا زنند

دنیا و آخرت ، به یکی ذّره نشمرند
ایشان ، نفَس نفَس که زنند ، از خدا زنند

هرگه ، که‌شان ، به بحرِ معانی فرو برند
بیم است ، آن زمان ، که زمین بر سما زنند

دنیا و آخرت ، دو سرای است و عاشقان
قفلِ نَفور ، بر درِ هر دو سرا زنند

بکر است هر سخن ، که ز عطّار بشنوی
دانند آن کَسان ، که دم از ماجرا زنند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۲۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶
                 
آنها ، که در حقیقتِ اسرار می‌روند
سرگشته ، همچو نقطهٔ پرگار می‌روند

هم ، در کنارِ عرش ، سرافراز می‌شوند
هم ، در میانِ بحر ، نگونسار می‌روند

هم ، در سلوک ، گام به تدریج می‌نهند
هم در طریقِ عشق ، به هنجار می‌روند

راهی ، که آفتاب ، به صد قرن ، آن برفت
ایشان ، به حکمِ وقت ، به یکبار می‌روند

گر می‌رسند ، سخت سزاوار می‌رسند
ور می‌روند ، سخت سزاوار می‌روند

در جوش و در خروش ، از آن اند ، روز و شب
کز تنگنایِ پردهٔ پندار می‌روند

از زیرِ پرده ، فارغ و آزاد می‌شوند
گرچه ، به پرده ، باز گرفتار می‌روند

هرچند مطلق اند ، ز کُونِین و عالمِین
در مطلقی ، گرفتهٔ اسرار می‌روند

بارِ گرانِ عادت و رسم اوفکنده‌اند
وآزاد ، همچو سروِ  سبکبار می‌روند

چون نیست محرمی ، که بگویند ، سِرِّ خویش
سر در درون کشیده ، چو طومار می‌روند

چون ، سیر  بی نهایت و چون ، عمر اندک است
در اندکی ، هر آینه ، بسیار می‌روند

تا رویِ که بوَد ، که به بینند ، رویِ دوست
رویِ پر اشک و روی ، به دیوار می‌روند

بی وصف گشته‌اند ، ز هستیّ و نیستی
تا لاجرم ، نه مست و نه هشیار می‌روند

از ذات و از صفات ، چنان بی صفت شدند
کز خود ، نه گم شده ، نه پدیدار می‌روند

از مُشک ، این حدیث ، مگر بوی برده‌اند
بر بویِ آن ، به کلبه ی عطّار می‌روند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۲۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷
                 
دل ز جان برگیر ، تا راه ات دهند
مُلکِ دو عالم ، به یک آه ات دهند

چون تو برگیری ، دل از جان ، مردوار
آنچه می‌جویی ، هم آنگاه ات دهند

گر بسوزی تا سحر ، هر شب ، چو شمع
تحفه ، از نقدِ سحرگاه ات دهند

گر گدایِ آستانِ او شوی
هر زمانی ، مُلکِ صد شاه ات دهند

گر بوَد آگاه ، جان ات را ، جز او
گوش مالِ جان ، به ناگاه ات دهند

لذّتِ دنیی ، اگر زهر ات شود
شربتِ خاصانِ درگاه ات دهند

تا نگردی ، بی نشان ، از هر دو کُون
کِی ، نشانِ آن حرم گاه ات دهند

چون به تاریکی ، دَر است ، آبِ حیات
گنجِ وحدت ، در بنِ چاه ات دهند

چون سپیدی ، تفرقه است ، اندر ره اش
در سیاهی،  راهِ کوتاه ات دهند

بی‌سوادِ فقر ، تاریک است راه
گر هزاران ، رویِ چون ماه ات دهند

چون درونِ دل شد ، از فقر ات سیاه
ره برون ، زین سبز خرگاه ات دهند

در سوادِ اعظمِ فقر است ، آنک
نقطهٔ کلّی ، به اکراه ات دهند

ای فرید ، اینجا ، چو کوهی صبر کن
تا ازین خرمن ، یکی کاه ات دهند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۲۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸
                 
قومی که ، در فنا ، به دلِ یکدگر زیَند
روزی هزار بار ، بمیرند و بر زیَند

هر لحظه‌شان ، ز هجر ، به دردی دگر کشند
تا هر نفس ، ز وصل ، به جانی دگر زیند

در راه ، نه به بال و پرِ خویشتن پرَند
در عشق ، نه به جان و دلِ مختصر زیَند

مانندِ گوی ، در خَمِ چوگانِ حکمِ او
در خاکِ راه مانده و بی پا و سر زیَند

از زندگیِّ خویش ، بمیرند ، همچو شمع
پس همچو شمع ، زندهٔ بی خواب و خَور زیَند

عود و شکَر ، چگونه بسوزند ، وقتِ سوز
ایشان ، در این طریق ، چو عود و شکَر زیَند

چون ذرهٔ هوا ، سر و پا ، جمله گم کنند
گر ، در هوایِ او ، نفَسی بی خطر زیَند

فانی شوند و باقیِ مطلق شوند باز
وانگه ، ازین دو پرده برون ، پرده‌در زیَند

چون زندگی ، ز مردگیِ خویش یافتند
چون مرده‌تر شوند،  بسی زنده‌تر زیند

خورشیدِ وحدت اند ، ولی در مقامِ فقر
در پیشِ ذرّه‌ای ، همه دریوزه‌گر زیَند

چون آفتاب ، اگرچه بلند اند ، در صفت
چون سایهٔ فتاده ای ، از در بدر زیَند

چون با خبر شوند ، ز یک مویِ زلفِ دوست
چون موی ، از وجود و عدم ، بی خبر زیَند

ذرّاتِ جمله‌شان ، همه چشم است و گوش هم
ویشان ، بر آستانِ ادب ، کور و کر زیَند

عطّار ، چون ز سایهٔ ایشان ، بَرَد حیات
ایشان ، ز لطف ، بر سرِ او ، سایه‌ور زیَند

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۴ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۸۲:

1-بیت شماره 3 به شکل « که فَرغول برندارد آن روز/که بر تخته ترا سیاه شود فام »، با بیت شماره 2 سازگاری ندارد. به استناد لغتنامه دهخدا (صفحه 17089، چاپ دانشگاه تهران، سال 1377)، این بیت چنین است:

« که فرغول پدید آید آن روز/که بر تخته ترا تیره شود فام»

نکته درخور توجه این است که از واژه‌های دوبخشی «سیاه» و «تیره»، واژۀ «سیاه» از نظر آوایی، سنگین‌تر از «تیره» است. بنابراین، وزن مصراع دوم با وجود واژۀ «سیاه»، لنگ می‌زند. البته، مصراع نخست نیز به دلیلی مشابه، نثر به شمار می‌آید.

2-مراد از «تخته»، عبارت است از «تختۀ مرده‌شوی‌ خانه»

 

*در کار پژوهشی، به جای تکیه بر ذهن فریبکار، از روش‌های علمی–از جمله نگرش سیستمی–بهره بگیریم.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷
          
هر که درین درد ، گرفتار نیست
یک نفس اش ، در دو جهان کار نیست

هر که دل اش ، دیدهٔ بینا نیافت
دیدهٔ او ، محرمِ دیدار نیست

هر که ازین واقعه ، بویی نبُرد
جز ، به صفتِ صورتِ دیوار نیست

خوار شود در رهِ او ، همچو خاک
هرکه در این بادیه ، خونخوار نیست

ای دل ، اگر دم زنی ، از سِرِّ عشق
جایِ تو ، جز آتش و جز دار نیست

پردهٔ این راز ، که در قعرِ جانْست
جز قدحِ دُردیِ خمّار نیست

آنکه سزاوارِ دَرِ گلخن است
در حرمِ شاه ، سزاوار نیست

گلخنیِ مفلسِ ناشُسته روی
مردِ سراپردهٔ اسرار نیست

کعبهٔ جانان ، اگر ات آرزو ست
در گذر از خود ، رهِ بسیار نیست

گرچه حجابِ تو ، برون از حد است
هیچ حجابی ت ، چو پندار نیست

پردهٔ پندار بسوز و بدانک
در دو جهان ات ، بِه ازین کار نیست

چند کنی ، از سَرِ هستی ، خروش
نیست شُو ، اندر طلبِ یار ، نیست

از طمعِ خام ، در این واقعه
سوخته‌تر ، از دلِ عطّار نیست

رضا از کرمان در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۸ در پاسخ به شمعی در باد دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰۳:

شمعی در باد گرامی درود بر شما 

  منظور شما را درست متوجه نشدم ولیکن از اینکه فرمودید چقدر سخت بیان شده  احتمالا مقصود شما یا این است که ادبا ، چرا در ارایه  متن ادبی ویا  اشعار خود  از واژگان عامه پسند وبقول خودمان کوچه بازی استفاده نکرده اند ؟که پاسخ آن پر واضحه 

 ویا اینکه چرا مفاهیم عرفانی واخلاقی را در لفافه وراز گونه بیان کرده اند  ؟ که نیاز به بحث مفصلی است 

  در هر صورت  در خصوص موضوع دوم مطرح شده شما وآن هم رسالت ادبیات وشعر خدمت شما معروض میدارم که بنظر بنده برای شعر یا هنر چه رسالتی را میشه متصور شد  اگر هم  رسالتی هم باشه برای شاعر یا هنرمنده  

اینکه برای خود هنر ویا ادبیات وخصوصا شعر رسالت قایل بشیم اندیشه ای است نو که از تفکرات چپ گرایانه نشات میگیره  هنر را ابزاری برای اعتراض میدانند .  ایشان اعتقاد دارند که شاعر وهنرمند در مقابل مسایل اجتماعی مسیولیت دارند وباید صدای جامعه یا بقولی خلق قهرمان باشند و باید از این سلاح وابزار در جهت اهداف نهضت  بهره برداری کند  واگر به هر دلیلی در موضوعی اجتماعی هنرمند قادر به ارایه اثری  نبود ویا نباشد متهم به بی تفاوتی ومحکوم به انزوا و به حاشیه راندن میشدند واگر سروده ای داشتند چه بسا تا مقام یک قهرمان ستوده میشدند که نمونه های انان در ادبیات معاصر ما هم وجود دارد که ذکر نام ایشان جالب نیست  مثال دیگر حضرت مولانا  یا جناب عطار دقیقا در عصر وزمانه مغولان دارای آثار  فراوان معنوی وحکیمانه میباشند  ولی ایا در آثار ایشان نشانی از مهمترین مساله اجتماعی آن دوره یعنی کشتار وتوحش مغولان چیزی میبینید  آیا ایشان به رسالت خود عمل نکرده اند ، یا آیا ، اگر درباره موضوع روز گفته بودند این اثر جاودان میماند ، مشمول مرور زمان نمی گشت وتاریخ مصرف آن سپری نمیشد . الان این مولانا با مثنوی وعطار با منطق الطیر بهتره یا  ایشان  اگر شاعرانی  بودند که از مصایب مغول سروده  بودند . 

در هر صورت اگر مقصود سوال شما مشخص میشد  موضوع بهتر قابل بحث بود

 

 شاد باشی  وامیدوارم همچنان در باد روشن وتابناک بدرخشی عزیزم

 

محمد نبی‌زاده در ‫۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۹ دربارهٔ نیر تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۹:

مصرع آخر وزن درستی نداره به نظرم.

۱
۲
۳
۴
۵
۶
۵۶۷۷