گنجور

حاشیه‌ها

افسانه چراغی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید ...

دُهُل به زیر گلیم زدن کنایه از پنهان کردن کاری که بغایت آشکار است؛ یعنی پنهان کردنی نیست.

محسن عبدی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۲۵ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان:

می‌روم با خاک جان سوخته ز آتش جانم جهانی سوخته

جانی سوخته، درست است.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳
                         
زین دمِ عیسی ، که هر ساعت سحر می‌آورد
عالمی بر خفته ، سر از خاک بر می‌آورد

هر زمان ابر از هوا ، نزلی دگر می‌افکند
هر نفس باغ از صبا ، زیبی دگر می‌آورد

ابرِ تر دامن ، برای خشک مغزانِ چمن
از بهشتِ عدن ، مرواریدِ تر می‌آورد

هر کجا در زیرِ خاکِ تیره ، گنجی روشن است
دست ابرَش ، پای کوبان باز بر می‌آورد

طعمِ شیر و شکَّر آید ، از لبِ طفلانِ باغ
زانکه آب از ابر ، شیرِ چون شکَر می‌آورد

با نسیمِ صبح ، گویی رازِ غیبی در میانست
کز ضمیرِ آهوانِ چین ، خبر می‌آورد

غنچه ، چون رزقِ خود از بالا طلب دارد ، چو ابر
از برایِ آن ، دهان بالایِ سر می‌آورد

گر ز بی برگی ، درونِ غنچه خون می‌خورد ، گل
هر دم از پرده برون ، برگی دگر می‌آورد

مُشک را ، چون بوی نقصان می‌پذیرد ، از جگر
گل چگونه ، بویِ مُشکین از جگر می‌آورد

گل چو می‌داند ، که عمری سرسری دارد ، چو برق
زندگانی ، بر سرِ آتش به سر می‌آورد

نرگسِ سیمین ، چو پُر مِی ، جامِ زرّین می‌کَشد
سر گِرانی ، هر دمَش از پای در می‌آورد

لاجرم ، از بس که مِی‌ خورده است ، آن مخمور چشم
چشمِ خواب آلودِ  پُر خوابِ سحر می‌آورد

یا صبایِ تند ، گویی سیم و زر را می‌زند
زین قِبَل ، در دستِ سیمین ، جامِ زر می‌آورد

تا که در باغِ سخن ، عطّار شد طاووسِ عشق
در سخن ، خورشید را در زیرِ پَر می‌آورد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

تا که در باغ سخن ، عطار شد طاووس عشق

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

زین قِبَل ، در دست سیمین جام زر می‌آورد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

لاجرم از بس که مِی‌ خورده است آن مخمور چشم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

غنچه ، چون  رزقِ خود از بالا طلب دارد ، چو ابر

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:

با نسیم صبح گویی راز غیبی در میانست

امیر روشن در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۳ دربارهٔ فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵:

Absolute cinema

جزیره مثنوی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۴ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » پرسش مرغان » پرسش مرغان:

چون تهی کردی به یک مِی، پهلُوان

دوستْ‌کانی چون خوری با دیگران؟

«دوست‌ْکامی» صحیح است است و در برخی نسخه ها به همین صورت جدا از هم آمده است. شفیعی کدکنی «دوستکانی» آورده. 
دوست‌کامی: می گساری با دوستان.

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:

شاید همه ما این تجربه را داشته باشیم که در شب‌های تاریک که با نوعی بیخوابی یا پریشانی روان دست و پنجه نرم میکنیم دچار نوعی از ناامیدی و هراس شده و در دل و ذهن خویشتن باورهایی تاریک و نومیدانه را میپرورانیم ؛اما با طلوع فجر و آمدن صبح آن شب تیره و تار و تجربیاتش فراموش میگردد و انگار با دمیدن خورشید، ما هم از نو متولد شده و حیات تازه ای گرفته ایم‌.
شاعر در دوبیت  اول طلوع خورشید صبحگاهی را به زیباترین شکل ممکن توصیف کرده و گویا در ادامه و در  بیت سوم به رخت بربستن تیرگی‌ها و ناامیدیها از روح و روان آدمی هنگام صبحگاهان اشاره کرده است:
چنگ در غُلغُله آید که کجا شد منکر؟
جام در قَهقَهه آید که کجا شد مَنّاع؟

همواره یکی از رسالت های شاعران آسمانی  انتشار نور امید و ترویج روحیه امیدواری در دل و روح و روان آدمیان بوده است.

در نومیدی بسی امید است

پایان شب سیه سپید است

نظامی

کوی نومیدی مرو امیدهاست

سوی تاریکی مرو خورشیدهاست

مولانا

بهزاد رستمی در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۶ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۴ - هفتاد سالگی:

گفته میشه یکی از راه‌های کاهش اضطراب مرگ این هستش که یک اثری از خودمون بر جهان به جا بزاریم، حالا این اثر هر چیزی می‌تونه باشه مثل نوشتن یک کتاب یا احداث مدرسه یا هر چیز دیگه‌ای. در واقع ما با این کار در قلب و ذهن دیگران به حیات خودمون ادامه می‌دیم و این اون دلیلیه که باعث میشه اضطراب مرگ برامون کاهش پیدا کنه. اما شهریار توی این بیت «گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند//دگر چه فایده از یاد می‌رسد ما را»، داره خط بطلانی می‌کشه به این شیوه و این استدلال کاهنده‌ی اضطراب مرگ، که خب از لحاظ منطقی کاملاً درست است و من هم کاملاً با شهریار موافقم. اما ما چه چیزی رو باید جایگزین این تدبیر کاهنده‌ی اضطراب مرگ، یعنی به جا گذاشتن یک اثر از خودمون و زنده موندن در قلب و ذهن دیگران، بکنیم؟ برای جواب این سوال باید به یک موضوع مهم که اتفاقاً توی همون بیت شهریار هم بهش اشاره شده توجه کنیم، و اون اینه که ما با مردن آگاهیمون هم از بین میره، یعنی وقتی که ما بمیریم، از اینکه مردیم دیگه آگاهی نداریم. یا به عبارتی، هیچ نوعی از رنج و اضطرابی که قراره بعد از مرگ به وجود بیاد ما رو تحت تاثیر قرار نمیده، چرا که دیگه مایی وجود نداره.

پس با این توضیحات به این نتیجه می‌رسیم که ترس ما از اینکه بعد از مرگ دیگه در خاطر کسی نمونیم، که همین موضوع هم باعث ایجاد اضطراب میشه، اصلاً نمی‌تونه وجود داشته باشه، و بنابراین لازم نیستش که ما از این شکل از اضطرابِ مرگ کوچک‌ترین نگرانی‌ای داشته باشیم.

و اتفاقاً ما نباید انرژیمون رو صرف کاری بکنیم که اون کار قراره نتیجه‌اش این باشه که در خاطر دیگران بمونیم. در واقع میشه گفت ما هر کاری که برای غیر از خودمون انجام بدیم مساوی با این می‌مونه که عمرمون رو تلف کردیم و اکنونمون رو و تنها داراییمون رو از بین بردیم. و به نظرم این باید خیلی ترسناک‌تر از اضطراب مرگ باشه.

امیرحسین صدری در ‫۲ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:

جزء معدود غزل‌های حافظ هست که نتونستم باهاش ارتباط بگیرم

برمک در ‫۳ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۱ دربارهٔ مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۹ - مدح سیف الدوله محمود و تهنیت فتح اگره:

 

گرد او بیشه و کوه گشن و سبز چنانک

گذر باد و ره مار درو ناخوش و تنگ

پشته ها کرد ز بس کشته در و پنجه جای

جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ

برمک در ‫۳ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۴ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶ - رزم‌نامه:

 

کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی

مهترانی چو کیامرز و چو آذرهوشنگ

آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم

وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ

تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر

اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ

محمد حسین طالبیان شهرضا در ‫۳ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۱ دربارهٔ جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲:

ساز و آوازی با صدای عبدالوهاب شهیدی و تار جلیل شهناز در دستگاه چهارگاه
روز به آخر رسید و یار نیامد
هیچکس از پیش آن نگار نیامد
این همه بر من ز روزگار بد آمد

گلهای رنگارنگ 558

همایون در ‫۳ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۳۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴:

چه زیبا درودی چه نازک سرودی

به خرسند مستی رسیدی که نوشت 

تا به حال همه سرمستی و شادکامی بود اینجا مرحله‌ای بالاتر پیش می آید و آن آفرین گفتن به این می و این مستی است گویی مستی دیگری پیدا شده که مست به خودش نوش باد میگوید و به این مستی و این شرابی که پیدا کرده‌است آفرین میگوید، یافتن شمس و آوردن او به گلستان بودن شرابی دیگر است و مستی دیگر که تاکنون نبود‌است

مهدی هاشمی در ‫۳ روز قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۱۴ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » تک‌بیتهای برگزیده » تک‌بیت شمارهٔ ۱۰:

فکر می‌کنم منظور شاعر اینه وقتی آدم تازه داره به ثمر میشینه مرگ میاد سراغش

۱
۲
۳
۴
۵
۶
۵۵۸۶