دلم جز مِهرِ مَهرویان، طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش، ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو، حدیثِ ساغر و مِی گو
که نقشی در خیالِ ما، از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گُلرُخ، بیاور بادهٔ رنگین
که فکری در درونِ ما، از این بهتر نمیگیرد
صُراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب! گر آتشِ این زَرْق در دفتر نمیگیرد
من این دَلقِ مُرَقَّع را، بخواهم سوختن روزی
که پیرِ مِی فروشانش، به جامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را، صفاها با مِی لَعلَش
که غیر از راستی نقشی، در آن جوهر نمیگیرد
سر و چَشمی چُنین دلکَش، تو گویی چشم از او بردوز؟
برو کاین وعظ بیمعنی، مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگویِ رندان را، که با حکمِ قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم، مگر ساغر نمیگیرد
میانِ گریه میخندم، که چون شمع اندر این مجلس
زبانِ آتشینم هست، لیکن در نمیگیرد
چه خوش صیدِ دلم کردی، بنازم چَشمِ مستت را
که کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاجِ ما و اِسْتِغنایِ معشوق است
چه سود افسونگری ای دل؟ که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی، به دست آرَم سِکَنْدَروار
اگر میگیرد این آتش زمانی، ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای مُنْعِم، که درویشِ سرِ کویت
دری دیگر نمیداند، رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعرِ ترِ شیرین، ز شاهنشَه عجب دارم
که سر تا پایِ حافظ را، چرا در زر نمیگیرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شاعر در این شعر از بیسود بودن پند و اندرز خود به دل زیباپسند خود میگوید که راهی جز زیباپرستی در پیش نمیگیرد و از آن دست بر نمیدارد. و از گوهری ارزشمند سخن میگوید که هیچ نقشی جز مستی نمیپذیرد و از شگفتی اینکه چرا آتش ریاکاری در دفتر و عبادت او در نمیگیرد زیراکه بادهنوشیهای او را مردم به چشم عبادت نگاه میکنند و ادامه میدهد که «روزی این جامه ریا را خواهم سوخت زیرا هرچه کردم پیر میفروش آنرا به یک جام باده نخرید!» در پایان شاعر از شاه میپرسد که چرا سراپای او را غرق در زر و گوهر نمیکند برای این شعر دلکش و تازه که سروده است.
دل من جز مهر و محبت زیبارویان بهراه دیگری نمیرود و هرچه او را پند میدهم که از این کار دست بردارد، سودی ندارد.
تو را به خدا ای آدم نصیحتگو و خیرخواه، برای ما حرف از ساغر و باده بیشتر بزن که در فکر و خیال ما جز این حرف، حرف دیگری تاثیر ندارد.
ای ساقی لطیفچهره و زیبا، بادهای سرخ بیاور که چیزی بهتر از این نمیشناسیم.
من باده ناب سر میکشم و مست هستم و مردم فکر میکنند که مشغول عبادت و خواندن دفتر هستم؛ شگفتا که آتش گناه این ریاکاری من در دفتر درنمیگیرد!
روزی این جامه ریا را خواهم سوخت زیرا هرچه کردم پیر میفروش آنرا به یک جام باده نخرید!
یاران و دوستان ما از آنجهت از باده سرخ او سرمست و سرخوش هستند که غیر از راستی و یکرنگی نقشی در آن گوهر ناب نمیگیرد و پذیرفته نمیشود!
رخی چنین زیبا و چشمی این چنین خوش و دلکش، آنوقت تو به من میگویی به او نگاه مکن!؟ مرا بهحال خود بگذار که پند بیمعنی تو بر من بیاثر است.
آن نصیحتگو که رندان مست را پند میدهد؛ کار او در حکم جنگ با قضا و قدر است؛ او را بسیار افسرده و غمگین میبینم، آیا باده نمینوشد؟
در میان گریه و در اوج غم میخندم زیرا همچون شمع که در مجلس میسوزد و خاموش است من هم زبانی گویا و آتشین دارم اما خموش هستم.
کسی نتوانست دل مرا برباید جز تو؛ آفرین بر چشمان خمار و مست تو که هیچکس پرنده وحشی ( یا در بعضی نسخهها «آهوی وحشی») را بهتر از این نمیتواند صید کند.
حرفهایی که زده میشود همه از نیاز ما و ناز معشوق است؛ حیله و فن و افسون چه سود دارد وقتی که همه بر او بیاثر است؟
من روزی آن آیینه را همچون اسکندر جهاندار بهدست خواهم آورد؛ چه آنکه این آتش زمانی درمیگیرد و گاهی در نمیگیرد.
تو را بهخدا ای صاحب توانگر، به فریاد و کمک نیازمند سر کویت برس زیرا او جز تو به دری دیگر نمیرود و جز تو کسی را نمیشناسد و بهراه دیگر نمیرود.
با این شعر تازه و لطیف که حافظ سرود، تعجب میکنم که چرا شاهنشاه سراپای او را پر از زر و جواهر نمیکند و قدر او را نمیداند؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
ز مهر روی خوب تو دلم دل بر نمیگیرد
به جز سودای زلف تو مرا در سر نمیگیرد
بیا جانا به بر گیرم که طاقت طاق شد ما را
که دل جز سرو آزادت کسی در بر نمیگیرد
به هر زاری که میگریم به هر سازی که میسوزم
[...]
دل از عشق پریرویان دل من برنمیگیرد
مده پند من ای ناصح که با من درنمیگیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای واعظ
که با من هرچه میگویی به جز ساغر نمیگیرد
خیال دست رنگینش حمایل کردهام زان رو
[...]
فسون صبر در دلهای پرخون در نمیگیرد
چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمیگیرد
سیاهی بر سر داغ من آتش زیر پا دارد
ز شوخی اخگر من گرد خاکستر نمیگیرد
غرض از زندگی نام است، اگر آب خضر نبود
[...]
میان عشق و ننگ و نام، الفت درنمیگیرد
به ترک سر، کله را آشنایی سر نمیگیرد
نپوید، بیدلیل راسترو، راه طلب سالک
قلم، آری سراغ ره جز از مسطر نمیگیرد
بنه ای سرفرازی، پا ز سر ما خاکساران را
[...]
نمیدانم چرا ساقی به کف ساغر نمیگیرد
سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمیگیرد
رقیبان را نمیدانم چرا، از در نمیراند
غرض آن ماهعارض تا کی از جوهر نمیگیرد
تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۷۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.