گنجور

حاشیه‌ها

علی میراحمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۱:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:

مردمِ چشمم به خون آغشته شد

در کجا این ظلم بر انسان کنند؟

«به یک دیوان می ارزد»

علی میراحمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۱:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹:

سرودِ مجلسِ جمشید گفته‌اند این بود

که «جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند»

سرود مجلس جمشید شاید در دوره ای این بوده ولی در دوره دیگر این شده است:

چنین گفت با سالخورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تخت شاهی ندید!

علی میراحمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۰:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:

«آسوده بر کنار چُو پرگار می‌شدم

دوران، چو نقطه، عاقبتم در میان گرفت»

زندگانی را به هیچ وجه نمی‌توان نفی کرد.

روح زندگی، همواره آدمی را به میدان زیستن و تجربه کردن فرا میخواند.

«چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دایره گردش ایام افتاد»

علی میراحمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۰:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴:

 

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار

ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست

بهشت نتیجه رحمت و مغفرت خداوندی است و دولتی است که به عنایت او نصیب بندگانش میگردد وگرنه اعمال ناقص آدمی کجا و پاداشی چون بهشت کجا!

 

HRezaa در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۰:۲۹ در پاسخ به الهام شادی دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۸۷ - تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می‌خور که صاحب‌دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد:

درود بر شما همزبان گرامی

 

ممنون از توجهتان

و سپاس فراوان از راهنماییتان

 

علی میراحمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۰:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷:

«تو سیاهِ کم‌بها بین، که چه در دِماغ دارد‌»

دریغ ازین غزل شگفت انگیز که با این مصراع تا حدی خراب شده است.

جای دیگری هم میگوید:

«که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست»

یا...«تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی»

مصراع های خوشی نیستند متاسفانه!

 

 

 

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۹:

 

خانه وقتی قیمتش بالا میرود که همسایه اش یهودی نباشد!

ازین حکایت‌ها میتوان دریافت که هیچگونه دوستی تاریخی بین ایرانیان و یهودیان نبوده است .

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۵ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۰ - حکایت:

یکی کرد بر پارسایی گذر

به صورت جهود آمدش در نظر

قفایی فرو کوفت بر گردنش

ببخشید درویش پیراهنش

درین حکایت دیدگاه و طرز برخورد توده جامعه ایرانی اسلامی با جهودان را میبینیم !

 

 

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳:

براهام مردیست پرسیم و زر

جهودی فریبنده و بدگهر

به آزادگی لنبک آبکش

به آرایش خوان و گفتار خوش

 

تفاوت یهودی و ایرانی در نظر فردوسی: 

یهودی فریبنده و بدگوهر و زرپرست است و ایرانی آزاده و مهمان نواز

 

علی احمدی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲:


میرِ من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیشِ قدِ رعنا میرمت

نکته مهم و تکرار شونده این غزل مردن است.راه عاشقی از نظر حضرت حافظ از مرگ عبور می کند .عاشق آماده هرگونه فداکاری برای معشوق است.و به همین علت می گوید
میر من یعنی ای فرمانده من چه خوش راه عاشقی را می پیمایی من حاضرم در این راه فدای سرو پای تو شوم .سری که به عشق می اندیشد و پایی که در راه عاشقی گام بر می دارد.پس می گوید به زیبایی این راه را بپیما که قد رعنایت جلوه کند و من در کنار این قد جان دهم .
گفته بودی کی بمیری پیشِ من، تعجیل چیست؟
خوش تقاضا می‌کنی پیشِ تقاضا میرمت
به من گفته بودی چه موقعی در پیش من حاضر به فداکاری هستی .لازم نیست شتابی بخرج دهی آسوده باش که خواستن تو زیباست و من از زمانی که بخواهی آماده جانبازی هستم 
عاشق و مخمور و مهجورم بتِ ساقی کجاست؟
گو که بِخرامَد که پیشِ سرو بالا میرمت
من عاشقی خمار و  جدا افتاده هستم به دنبال ساقی می گردم پس بگو که او هم با نرمی بیاید تا در کنار آن سرو بلند بالا مست و فدای  تو شوم  
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودایِ او
گو نگاهی کن که پیشِ چشمِ شهلا میرمت
ای ساقی به آن کسی که عمریست از خیال او بیمارم بگو نگاهی کند تا بگویم می خواهم در پیش چشمان شهلای عاشق کش تو بمیرم 
گفته‌ای لعلِ لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گَه پیش مداوا میرمت
ای معشوق گفته ای که لب سرخ من هم درد عشق می بخشد و هم درد عشق را مداوا می کند .من هم فدای هر دو جلوه آن لب خواهم شد.
خوش خِرامان می‌روی چشمِ بد از رویِ تو دور
دارم اندر سر خیالِ آن که در پا میرمت
چه خوب با ناز این راه عاشقی را طی می کنی  چشم بد از تو دور باد .من در سرم خیال آن دارم که در پای تو فدایی باشم 
گرچه جایِ حافظ اندر خلوتِ وصلِ تو نیست
ای همه جایِ تو خوَش، پیشِ همه جا میرمت
اگرچه حافظ راهی به خلوت وصال تو ندارد ولی هر جا  که بوده ای خوش است و بوی تو را دارد پس من در همه جا آماده فدا شدن برای تو هستم.

حافظ بر این باور است که در راه عاشقی  اگر با مرگ عاشق این راه تداوم می یابد و تعداد انسانهای بیشتری به عشق ورزیدن روی می آورند، پس این مرگ ارزشمند است و البته چنین مرگی به معنای خودکشی نیست بلکه با این مرگ مردم با طنین عشق آشنا می شوند . در آیه ۵۴ سوره بقره بعد از گمراهی قوم موسی در پرستش مجسمه به آنها گفته می شود به سوی خالق خود باز گردید و جانهای خود را بمیراند به عبارتی شرط بازگشت به سوی خالق اینگونه مردن است . در راه عاشقی نیز برای رسیدن به معشوق باید آماده میراندن خود باشیم .

 

یوسف شیردلپور در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۶:

درود برهمه عزیزان وسروران گنجوری این شعر را اکنون در کنار نوه دختری ام محمد طاها شیرزاد که کلاس چهارم ابتدایی است 

باهم مرور کردیم لذت بردیم... جا دارد یادی کنیم از استاد شجریان که در گلهای تازه 13 این غزل زیبا حضرت حافظ را اجرا کرده اند... روح حضرت حافظ و استاد شجریان شاد 💓💓🌺❣️💐❣️💮💥💥💕💕🌴💯💯

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۶:

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
                        
رفت عمرم ، در سرِ سُودایِ دل
وز غمِ دل ، نیستم پروایِ دل

دل ، به قصدِ جانِ من برخاسته
من نشسته ، تا چه باشد رایِ دل

دل ز حلقه ی دین گریزد ، زانک هست
حلقه ی زلفینِ خوبان ، جایِ دل

گِردِ او گردم ، که دل را گِرد کرد
کو رسد فریادم ،  از غوغایِ دل

خوابِ شب ، بر چشمِ خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم ، سیمایِ دل

قدِّ من همچون کمان شد ، از رکوع
تا ببینم ، قامت و بالایِ دل

آن جهان ، یک تابش از خورشیدِ دل
وین جهان ، یک قطره از دریایِ دل

لب ببند ایرا ، به گردون می‌رسد
بی‌زبان ، هیهایِ دل ، هیهایِ دلمولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۶

                        
رفت عمرم ، در سرِ سُودایِ دل
وز غمِ دل ، نیستم پروایِ دل

دل ، به قصدِ جانِ من برخاسته
من نشسته ، تا چه باشد رایِ دل

دل ز حلقه ی دین گریزد ، زانک هست
حلقه ی زلفینِ خوبان ، جایِ دل

گِردِ او گردم ، که دل را گِرد کرد
کو رسد فریادم ،  از غوغایِ دل

خوابِ شب ، بر چشمِ خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم ، سیمایِ دل

قدِّ من همچون کمان شد ، از رکوع
تا ببینم ، قامت و بالایِ دل

آن جهان ، یک تابش از خورشیدِ دل
وین جهان ، یک قطره از دریایِ دل

لب ببند ایرا ، به گردون می‌رسد
بی‌زبان ، هیهایِ دل ، هیهایِ دل

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰
                             
دلِ دیوانه که خُود را ، به سرِ زلفِ تو بسته ست،
کَس بر او دست نیابد ، که سرِ زلفِ تو بسته ست

چه کند طالبِ چشمَت ، که ز جان دست نشوید،
بویِ خون آید از آن مست‌ ، که شمشیر به دست است

به امیدی که شبی ، سرزده مهمانِ من آیی،
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کفِ دست است

من و وصلِ تو خیالی ست ، که صورت نپذیرد،
که تو را پایه بلند است و مرا طالع پست است

گفتم از دستِ تو ، روزی بنهم سر به بیابان،
دست در زلف زد و گفت‌ ؛ کی ات پای ببسته ست

حاش لله ، که رهایی دلَم از زلفِ تو بیند،
که دلَم ماهیِ بسمل بوَد و زلفِ تو شست است

گِردِ آن دانهٔ خالِ تو ، سیَه مویِ تو دام است،
دل شناسد ، که تَنی ، هرگز از این دام نجسته ست

دلِ "قاآنی" ، از این سان که به زلفِ تو گریزد،
چون برآشفته یکی رومیِ هندوی پرست است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۲ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲
                             
دلِ هرجاییِ من ، آفتِ جان است و تن است،
آتشِ عمرِ خُود و برقِ تن و جانِ من است

از سرِ زلفِ بتانَش ، نتوان کردن فرق،
در تنِ تیره‌اش ، از بس که شکنج و شکن است

حاصلِ وقتَم از آن ، نیست به جز رنج و بلا،
نه دل است این ، به حقیقت که بلا و فتن است

دیده آ‌زادیِ خُود را ، به گرفتاریِ خویش،
زین سبب عشقِ نکویان ش ، شعار است و فن است

در رهِ غمزهٔ مهرویان ، از تیرِ نگاه،
راست مانندهٔ مرغی ست ، که بر بابزن‌ است

گاه با اژدرِ زلف است ، چُو بهمن ش مدار،
بیژن‌آسا ، گهی افتاده به چاهِ ذقن است

هرکجا صارمِ ابرویی ، آنجا سپر است،
هرکجا ناوکِ مژگانی ، آنجا مجن است

گاه چون قمری ، بر سَرو قدی نغمه‌ سرا ست،
گاه دهقان و به پیرایشِ باغِ سمن است

گه چو بیند صنمی ، گلرخ و سیمین اندام،
عندلیب‌آسا ، بر شاخِ گل اش نغمه زن است

هرکجا رویِ بتی بیند ، در سجدهٔ او،
قد دُو تا کرده ، چُو در سجدهٔ بت ، برهمن است

در پرستیدنِ بت‌رویان ، از بس مولع،
راست پنداری ، آن ‌یک صنم ، این یک شمن است

سال و مَه ، عشقِ بتان ورزد و رنجه نشود،
عیشِ او ، مانا از رنج وگداز و مِحن است

در رهِ دانش و دین ، کاهل و خیره است و زبون،
لیک در کارِ هوس ، چیره‌تر از اهرمن است

روز اگر شام کند ، بی‌رخِ یوسف چِهری،
خلوتِ سینه بر او ، ساحتِ بیت‌الحزن است

هرچه گویم ش ؛  دلا توبه کن و عشق موَرز،
که سر‌انجامِ هوس ، سخرهٔ مردم شدن است

غیرِ ناکامی و بدنامی ، از این عشق نزاد،
ابله آنکِش ، سرِ فانیِ شدنِ خویشتن است

فهم گِرد آر و خرَد پیشه کن و دانش‌جوی،
کانکه عقل و خرَدَش ، نَی به سَفه مفتتن است

دل به‌ خشم آید و بخروشد و رانَد به جواب،
حبّذا رایِ حکیمی ، که بدین سان حَسَن است

باد بر حکمت نفرین ، اگر این است حکیم،
که حکیمان را آماده به هجوِ سنن است

حاصلِ هستیِ ما ، هستیِ عشق آمد و او،
منع ام از عشق فراگوید ، کاین نَز فطن است

ای حکیمِ خرَد اندوز ، سبک تاز که من،
عشق می‌بازم و این قاعده رسمی کهن است

حُکما متفّق اَستَند ، که خلق از پیِ عشق،
 خلق گشتند و در این ، کَس را کِی لا و لن است

عشق اگر می نبوَد ،  نفس مهذّب نشود،
عشق زی بامِ کمالات ، روان را رسن است

زآتشِ عشق بنگدازد تا هیکلِ جسم،
کِی بر افلاک شود جان ، که تو را در بدن است

بی‌ریاضت نشود ، جانِ تو با فرّ و بها،
شمع را فرّ و بها ، جمله ز گردن زدن است

متفاوت بوَد این عشق ، به ذرّاتِ وجود،
ور نه پیدا ز کجا ، فرقِ لجین از لجن است

متفاوت شد ، از آن روی مقاماتِ کمال،
که به مقدارِ نظر ، هر که خبیر از سخن است

پرتوِ عشق بوَد،  یکسره از تابشِ مهر،
هان و هان بشمر تا شمع ، که اندر لگن است

فهمِ این نکته ، نیارد همه کَس کرد ، مگر،
خواجهٔ عصر ، که در عشق ، دل اش ممتحن است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۵ دربارهٔ قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸:

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
                             
دست در حلقهٔ آن طرّهٔ پُر چین دارم،
پنجه انداخته ، در پنجهٔ شاهین دارم

این همه چین ، که تو بر چهرهٔ من می‌بینی،
یادگاری ست ، کز آن طرّهٔ پُر چین دارم

زاهد ام گفت ؛ ز دین شرم کن و باده مخُور،
مِی حرام ام بوَد ، اَر من خبر از دین دارم

کافر و گبر و یهود ام ،  همه رانند ز خویش،
چشمِ بد دور ، نگه کن که چه تمکین دارم

جامِ مِی دِه ، که تو را عرضه دهم رازِ جهان،
که من اندر دلِ خُود ، جامِ جهان‌ بین دارم

جَم کجا رفت و چه شد جام رها کن ، که به نقد،
من ز جَم بهتر ام ، اَر جامِ سفالین دارم

منّتِ شمع و چراغ ، از چه کِشم در شبِ تار،
من که در خلوتِ خاطر ، مَه و پروین دارم

خوارِ هر کودک و دیوانه و اُوباش شدم،
آخر ای قُوم ، ببینید چه آیین دارم

در هوایِ قد و اندام و خط و عارضِ یار،
عشق با سَرو و گل و سنبل و نسرین دارم

جامِ مِی ، بر لب ام آهسته سحرگه می گفت،
تو مخُور غصّه ، که من هم دلِ خونین دارم

تکیه بر زلف و رخِ دوست زدم "قاآنی" ،
شُکر کز سنبل و گل ، بستر و بالین دارم

کاش با دادگرِ مُلکِ سلیمان گویند،
من هم ای خواجه ، حقِ خدمتِ دیرین‌ دارم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲
                         
چو به خنده لب گشایی ، دو جهان  شکَر بگیرد
به نظارهٔ جمالَت ، همه تَن شکَر بگیرد

قدَری ز نورِ رویَت ، به دو عالم ، ار در افتد
همه عرصه‌هایِ عالم ، به همان قدَر بگیرد

چو در آرزویِ رویَت ، نفَسی ز دل برآرم
ز دمِ فسردهٔ من ، نفسَِ سحر بگیرد

چه غمِ ره است این خود ، که دلم ، دمی در این ره
نه غمی دگر گزیند ، نه رهی دگر بگیرد

اگر از عتابِ غیرت ، رهِ عاشقان بگیری
ز سرشکِ عاشقانَت ، همه رهگذر بگیرد

ز پیِ تو ، جانِ عطّار ، اگر امتحان کنندَش
به مدیحِ تو ، دو عالم به دُر و گهر بگیرد

سیدیوسف زارع در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹:

من که رَه بُردم به گنجِ حُسنِ بی‌پایان دوست

صد گدایِ همچو خود را بعد از این قارون کنم

با درود

حافظ در این غزل از روی گردانی دوست صحبت کرده و در آخر می‌فرمایند که اگر گشایشی شد و به گنج حسن بی پایان دوست که همان وصال بی پایان است دست یافتم صد گدای همچو خود را نیز به ثروت خواهم رساند.

 

احمد عنصری در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۳ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » خان ننه:

این گونه اشعار و نویسه ها بسان پیکی است که در زمان سیر کرده و از روش و سیاق زندگی های گذشتگان روایت می کند که نسل نو با این مفاهیم غریب و مهجور مانده اند بازگویی کند.

امید به روزهایی که به فرهنگ و آداب اصیل خود برگردیم واین جنس بُنجُل که تحفه عده ای سودجو و خودباخته که از غرب با کادوپیچی به ما قالب کردند آزاد شویم.

احمد فرزین در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴:

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار

 

واقعا اگر فلسفه شما فلسفه تنبلی باشد از این بیت این را برداشت میکنی که موفقیت آنست که با تنبلی به دست آید وگرنه با تلاش و کوشش و برنامه ریزی و خون دل خوردن و استخوان ترکاندن هر کسی میتواند موفق شود.

بنابراین تفسیرهای ما از هر چیزی بیشتر برداشتهای خودمان بر اساس مبانی فکری خودمان است تا مراد متکلم.

هر کسی از ظن خود شد یار من

۱
۲
۳
۴
۵
۵۶۰۲