سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳
مستغرقی ، که از خود ، هرگز به سر نیامد
صد رَه بسوخت هر دَم ، دودی به در نیامدگفتم ؛ که رویِ او را ، روزی سپند سوزَم
زیرا که از چو من کَس ، کاری دگر نیامدچون نیک بنگرِستَم ، آن روی بود ، جمله
از رویِ او سپندی ، کَس را به سر نیامدجانان ، چو رخ نمودی ، هرجا که بود جانی
فانی شدند جمله ، وز کَس خبر نیامدآخر ، سپند باید ، بهرِ چنان جمالی
دردا ، که هیچ کَس را ، این کار برنیامدپیشِ تو محو گشتند ، اوّل قدم ، همه کَس
هرگز دوم قدم را ، یک راهبر نیامدچون گامِ اوّل از خود ، جمله شدند فانی
کَس را ، به گامِ دیگر ، رنجِ گذر نیامدما سایه و تو خورشید ، آری شگفت نبوَد
خورشید ، سایهای را ، گر در نظر نیامدکه سر نهاد روزی ، بر پایِ دردِ عشقَت؟
تا در رهَت ، چو گویی ، بی پا و سر نیامدکه گوشهٔ جگر خواند ، او ، از میانِ جانَت؟
تا از میانِ جانَش ، بویِ جگر نیامدچندان که برگشادَم ، بر دل ، درِ معانی
عطّار را ، از آن دَر ، جز دردسر نیامد
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
آشتی رنگی: آشتی مانند
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴
دلا دیدی ، که جانانَم نیامد
به درد آمد ، به درمانَم نیامدبه دندان میگزَم ، لب را ، که هرگز
لبِ لعلَش ، به دندانَم نیامدندیدیم ، هیچ روزی ، تیرِ مژگان ش
که جویِ خون ، به مژگانَم نیامدندیدیم ، هیچ وقتی ، لعلِ خندان ش
که خود از چشمِ گریانَم نیامدچه تابی بود ، در زلفِ چو شست اش
که آن صد بار در جانَم نیامدبسی دستان بکَردم ، لیک در دست
سرِ زلفَش ، به دستانَم نیامدسرِ زلفَش ، بسی دارد رهِ دور
ولی یک رَه ، به پایانَم نیامدچگونه آن همه رَه پیش گیرم
که آن رَه ، جز پریشانَم نیامدبسی هندو ست ، زلفِ کافرَش را
یکی زانها ، مسلمانَم نیامدبه آسانی ، ز زلفَش سر نپیچم
که با عطّار ، آسانَم نیامد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵:
همچو عطار بیدلان دگر
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۴ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
شد آبم: آبرویم رفت
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
انگار آب از آب تکان نخورد
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
سگ دل: آزار دهنده
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
سگ صفت: وفادار
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۲۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
کارهایی که کردم را به تو می توانم بگویم چون تو میدانی و از تو خجالت نمی کشم ولی کارهایی است که نمی توان اصولا گفت.
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۲۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
خربار: خروار
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۹:۵۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
تمام است یعنی بس است.
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۹:۵۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
بر دیوی نشیند یعنی بر اسب سوار می شود و با ما جنگ می کند.
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۹:۵۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
مانند دست سوخته او را پنهان نگاه می دارم.
محسن عبدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۸:۵۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین:
درج: جعبه جواهر
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۷:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰:
تصور کنید در یک سازمان به عنوان کارشناس مشاور استخدام شده اید و به رئیس مشورت می دهید .ولی به جای شنیدن سخن شما به شما بی اعتنایی می شود و در جایگاه واقعی خود قرار ندارید .این غزل چنین شرایطی را تصویر می کند . خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشدنه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد
خلوت من با یار موقعی خوب است که توجه یار به من باشد نه اینکه من دلم بسوزد و نابود شوم و او مثل شمع بدرخشد و برای دیگران باشد.
من آن نگینِ سلیمان به هیچ نَسْتانَم
که گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد
یار مثل انگشتر سلیمان شده که گاهی شیاطین بر آن دست می یابند من چنین یاری نمی خواهم .
روا مدار خدایا که در حریمِ وصال
رقیب محرم و حِرمان نصیبِ من باشد
خدایا چنین نخواه که در جایی که امکان وصال فراهم است رقیب من محرم یار باشند و رنج بی اعتنایی نصیب من شود .
هُمای گو مَفِکَن سایهٔ شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد
به هما آن پرنده خوشبختی بگو بر این دیار که طوطی خوش سخنی چون من ارزش کمتری از کلاغ پست دارد، سایه بزرگی و نیکبختی خود را نیفکند .
سرزمینی که کلاغان بر طوطیان سروری می کنند روی خوشبختی نمی بیند .
بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
لازم نیست من شوق خود را بیان کنم سوز دل دلسوز من را از سخنان من می توان فهمید .
هوایِ کویِ تو از سر نمیرود آری
غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد
آری میل به جایگاه حضور تو از سرم نمی رود من اگرچه اینجا بیگانه هستم ولی دلم حیران است و برای وطن می سوزد
به سانِ سوسن اگر دَهزبان شود حافظ
چو غنچه پیشِ تواش مُهر بر دهن باشد
حافظ اگر مثل گل سوسن ده زبان هم داشته باشد در برابر تو مثل غنچه دهانش بسته است .چون تو مایل به شنیدن صدای او نیستی .
Ali Shah در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۷:۲۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱:
منوچهر کافر بودن را در ستم به مردم ناتوان و طبقات فقیر میداند و ستم پیشگان را از دیو هم بدتر میداند و خود را حامی ستمدیدگان میداند و اگر ستمی روا شود حاضر است شمشیر کشد و خاک را به توبره کشد و اینکه در تمدنی عدالت تا این اندازه مهم است نشان از فرهنگی عمیق و انسانی دارد
رسول لطف الهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۵:۳۴ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۰:
سلام.به نظر بنده هم آقای رضا صحیح توضیح داده
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۳:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹:
نقدِ صوفی نه همه صافیِ بیغَش باشد
ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد
نقد به معنای سرمایه و دارایی است و نقد صوفی یعنی سرمایه صوفی . صافی و بی غش یعنی خالص و بدون آلودگی و شفاف . دارایی صوفی شامل آن چیزیست که در دلش دارد و نیز آن چیزی که جزء متعلقات اوست.حضرت حافظ اشاره دارد که همه صوفیان دلشان صاف نیست و حتی خرقه آنها نیز نشانه پاکی آنها نیست و خیلی از خرقه ها سزاوار سوختن است.
صوفیِ ما که ز وِردِ سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
صوفی در اینجا نماد سایر صوفیان ریاکار است . مثلا وقتی می گوییم کارگر ما دستمزدش فلان است یعنی منظور ما جامعه کارگران است.
می گوید صوفیان ما که سحر مست دیده می شوند و ظاهرا از ورد سحری است بروید شامگاه آنها را ببینید که سرخوش از شراب هستند.اشاره به ریاکاری آنها دارد .
خوش بُوَد گر محکِ تجربه آید به میان
تا سیهروی شود هر که در او غَش باشد
خوب است با تجربه ای محک بخورند تا هر کس خلوص و پاکی ندارد روسیاه شود.اما این تجربه چگونه انجام می شود . از نظر حافظ ساقی عالم باید چنین کند.
خَطِّ ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رُخ که به خونآبه مُنَقَّش باشد
خط ساقی نشانه ای بر رخ ساقی است که نشانی از آن بر روی عاشق هم دیده می شود . گویا عاشق در راه عاشقی زخم ها از درد عاشقی یا زلف یار بر رخش می نشیند . حال اگر خط ساقی معیار برای نقش بر آب کردن ریاکاران باشد معلوم می شود که آنان که زخم واقعی بر گونه ندارند و با خونابه چهره خود را منقش کرده اند صورتشان با آب شسته می شود و دروغشان آشکار می شود.
نازپروردِ تَنَعُّم نبَرَد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد
آری کسی که در ناز و نعمت پرورش یافته باشد راهی به سوی دوست نمی یابد.عاشقان رندانی هستند که تحمل بلا و چالشها را دارند و از درد عاشقی زخم ها می خورند.
غمِ دنیای دَنی چند خوری؟ باده بخور
حیف باشد دلِ دانا که مُشَوَّش باشد
ای عاشق غم این دنیای پست را نخور و شراب بنوش . حیف است که دلی که خیلی چیزها می داند نگران باشد . شراب مورد نظر حافظ اضطراب را رفع می کند.
تلویحا در این بیت اشاره شده که عاشقان چیزهایی را می دانند که دیگران نمی دانند.
دلق و سجادهٔ حافظ ببَرَد بادهفروش
گر شرابش ز کفِ ساقی مَهوَش باشد
حالا اگر این شراب از دست ساقی ماه رویی باشد ، باده فروش حاضر است آن شراب را بفروشد و لباس صوفیانه و سجاده حافظ را هم ببرد.
به عبارت دیگر اگرچه آن شراب باعث رفع نگرانی می شود ولی اگر خود ساقی ماهرو آن را بدهد باعث خلوص و پاکی هم می شود چون آن قدر جذب ساقی می شوی دیگر حتی نمی خواهی دلق و سجاده را ببینی .
امیرحسین صدری در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۰:۳۴ در پاسخ به حسین دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۲ - داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را میکشت از بهر تعصب:
استاد به احول میگه شیشه رو بیار
احول میگه کدوم رو بیارم ؟
استاد میگه تو که احولی برای همین دو تا به چشمت میاد وگرنه هر دو یه چیزند.
احول میگه کنایه نزن.
استاد میگه از دو شیشه یکی رو انتخاب کن و بشکن.
وقتی شکست دید که یک چیز واحد و از جنس شیشه ، شد دوتا چیز و از جنس شیشه !
استاد نتیجه گرفت که اون شیشه یک ذات واحد داشته حتی اگر از نظر تعداد دو تا بوده ولی احولها اونو دو تا میبینن که به خاطر قوه شهوت و قوه غضب هست. به عبارتی قوه غضب و قوه شهوت ، غبار بر روی رنگ توحیدیِ حقیقت میپاشه.
تنها راهحل صبر بر نفس هست وگرنه خواهشهای نفسانی جلوی دیده رو میگیرند و نمیذارند حقیقت توحیدی رو ببینیم.
وقتی قاضی ( استعاره از نفس انسان ) رشوه ( استعاره از خواهشهای نفسانی ) رو در قلب خودش قرار میده ، چگونه میخواد بین ظالم و مظلوم قضاوت کنه ؟ ( منظور از مظلوم چیزی است که از جایگاه خودش خارج شده و منظور از ظالم کسی است که چیزها رو از جایگاه خودشون خارج میکنه )
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲: