گنجور

حاشیه‌ها

علی احمدی در ‫دیروز جمعه، ساعت ۰۵:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

تمنای وصال معشوق آرزوی همیشگی عاشق است و برای این آرزو هر تخیلی را پذیراست .ببینیم این بار حضرت حافظ چه خیالی برای وصال در سر دارد.

راهی بزن که آهی با ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد

به نوازنده می گوید از دستگاهی در موسیقی استفاده کن که بتوان با آن آهی متناسب سر داد .و شعری بخوان که همراه آن بتوان پیمانه بزرگی از باده را نوشید.

چرا حافظ می خواهد پیمانه بزرگی بنوشد .او می خواهد با مستی حاصل از آن به چه درکی برسد ؟ببینیم چه می گوید

بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن

گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد

اگر بتوانم سرم را بر آستان معشوق بگذارم سربلند می شوم و ندای سربلندی من تا آسمان هم می رود .و این یعنی درک  وصال یارپس از نوشیدن یک رطل شراب .یعنی ممکن است به یکباره به وصال رسید؟عاشق همیشه به ناممکن ها امیدوار است.

قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما

بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد

قد خمیده سالمندی ما به نظرت بی ارزش است ولی نگران من نباش همین خمیدگی قد من مثل کمانیست که با آن بر چشم دشمنان راه عاشقی تیر می زنم و از خود دفاع می کنم.(شور جوانی)

در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی

جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد

اگر بخواهم عشقبازی کنم جای آن در خانقاه نیست  که محل عبادت است.باید این شراب را با مغان در میخانه بنوشم تا مثل آنها رندی را بیاموزم .و پاک و خالص گردم . (عشق و رندی)

درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

درویش چیزی ندارد که به سرای یار ببرد .وصال یار ساز و برگی می خواهد من چیزی به جز این دلق کهنه صوفیانه ندارم که آن را آتش می زنم که به ریاکاری آلوده نباشم و یک رند گردم .(رندی)

اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد

کسانی که نظر عاشقی را می شناسند با یک نگاه به جمال یار هر دو عالم را می بازند  و یار را طلب می کنند و این است عشق جان خود را به عنوان شروع بازی عشق به نقد می دهند .(عشق)

گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد

اگر شانس وصال تو به ما رو کند می توان با تخیل های مختلف سر به آن آستان بگذاریم .

عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است

چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد

همه هدف ما عشق و شور جوانی و رندی است که اگر اینها باهم باشند  دم زدن از وصال معنا می یابد .دم زدن از وصال مثل گویی است که می توان آن را از دهان خارج کرد .

شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست

گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد

زلف تو که همان راه عاشقی است سلامت جسم و عقل  را از انسان می گیرد چون راهزن است و این تعجبی ندارد .اگر راهزن تو باشی جلوی صدها کاروان را هم می توان گرفت .یعنی عشق می تواند همه را به راه خود ببرد. 

حافظ به حَقِّ قرآن کز شِید و زرق بازآی

باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد

ای حافظ تو را به حق قرآن که از دورویی و حقه بازی برگرد شاید بتوانی زندگی خرمی در این دنیا داشته باشی .دورویی و حقه بازی با عشق و رندی منافات دارد و شیوه زاهدان خود فریب و عوام فریب است .

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫دیروز جمعه، ساعت ۰۴:۱۷ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸:

یادداشتی برای بیت شماره 4

1–واژۀ «واخوردن» در فرهنگ فارسی معین به معنی‌های زیر آمده است (بدون آوردن شاهد).

«شکست خوردن، نا امید شدن، یکه خوردن، متحیر شدن و برخوردن»

شاهد برخی از این معنی‌ها عبارت است از:

–«تقدیر به همت تو واخورد/گفت ای پدرِ قدم تقدم» (خاقانی، قصیده 134)

–«جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد/که درگذاشت ره و رسم میزبانْ رستم» (ملک الشعرا بهار، قصیدۀ 161)

–«از دبستان جهان درس محبت آموز/امتحان است بترس از خطر واخوردن» (شهریار، غزل 106)

 

2–اما واژۀ «واخوردن» به معنی «نوشیدن» نیز به کار رفته است (دکتر حسن انوری، فرهنگ بزرگ سخن، جلد هشتم، انتشارات سخن، 1382، تهران).

شاهدهای این معنی عبارتند از:

–«... مَشرَب می‌شناسم، اما واخوردن نمی‌یارم....» (عطار نیشابوری؛ پیر طریقت، کشف‌الاسرار، مناجات نامه و مناجات پیر انصار)

–«...گفت ترینه واخوردم یعنی....» (عطار نیشابوری؛ اسرارالتوجید و تذکرة‌الاولیا)

–«پر کرد و یکی قدح به من داد/واخوردم و دل ز غصه وارست» (همام تبریزی، غزل 13)

–«وانخوردم ز می و خوردم از آنسان و کنون/من چو واخوردم از آن شاید اگر وانخورم» (خواجوی کرمانی، ترکیبات 4)

همانگونه که دیده می‌شود، خواجو در مصرع دوم، «واخوردن» را در معنی‌های دیگر آن به کار برده است.

–«واخوری بادۀ گلکون به سعادت همه شو/می همه روج به غم خون جگر واخوردن» (قاسم انوار، ملعمات گیلکی، 2)

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵
                        
ای پرتوِ وجود ات ، در عقل بی نهایت
هستیِّ کامل ات را ، نه ابتدا نه غایت

هستیِّ هر دو عالم ، در هستیِ تو گم شد
ای هستیِ تو کامل ، باری زهی ولایت

ای صد هزار تشنه ، لب‌خشک و جان پُر آتش
افتاده پست گشته ، موقوفِ یک عنایت

غیرِ تو ، در حقیقت ، یک ذّره می‌نبینم
ای غیرِ تو خیالی ، کرده ز تو سرایت

چندان که سالکان ات ، ره بیش پیش بردند
ره پیش بیش دیدند ، بودند در بدایت

چون این رهِ عجایب ، بس بی نهایت افتاد
آخِر که یابد آخَر ، این راه را نهایت

عطّار ، در دل و جان ، اسرار دارد ، از تو
چون مستمع نیابد ، پس چون کند روایت

ali solgi در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۳:

بیدارشو یعنی از خواب ذهن بیا بیرون 99درصدمردم جهان یا بجز به تعداد انگشتان دست بقیه مردم همه در خواب ذهن داریم زندگی میکنیم وهر یک از ماقبل از ترک دنیا باید هرچه زوذتر از هم هویت شدن های ذهنی عبور کنیم که این خودشجز با دانش وروش یادگیری وتمرکز روی ان امکان نداره کسی مراحل یادگیری وتجربه کردن هریک از تاریکی هارا بدون تمرین ویادگیری وتمرکز روی ان بتواند از بین ببرد چون زمانی که درحال ازمون وخطا ویادگیری هستی فقط میفهمی اینها چقدر ریز وزیرکانه انجام میشه که ما حتی باتمرکز ودقت باز احتمال انجامش را داریم مثل حسادت مامیگوییم اصلا به هیچ کس حسادت ندارم ولی لازم نیست که تو حتما ابراز کنی بلکه هرگاه حتی بانگاه به یک وسیله شخص دیگه با گفتن مثال چه ساعتی قشنگی وساعت خودرا پایین تراز اون بدونی یا چهره یکی رااز خودت بهتر بدونی یاقدوهیکل همه اینا میشه حسادت وتاریکی ونفرت دشمنی مقایسه همه ذهنیه  هم هویت شدگی بخصوص در مرد وزن ورابط عاشقانه هر عمل طرف مقابل که مارابه واکنش منفی وادار کند ماهم هویت شدیم وبیرون اومدن ازان سخت است هرگاه هم هویت شدگی را کنارگذاشتی باهر چیزی وکسی و تمام مراحل بخشش خود ودیگران را انجام دادی ومرکزت اب یانیروی الهی جاری شد وجوی ابش پاگ از لجنهای ته نشین شده پاک شد اماده بیداری هستی این خودش ده سال کار نیاز دارد تابرسیم به طراری دردی خوار و ظهور که برای فقط شخص بیدار اتفاق میافتد وندای اسمانی برای هرکسی ممکنه هرلحظه اتفاق بیفته و بعدش به ظهور حضور حضرت حق بر جان ما شود 

Hasib Nazari در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۴ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰۴:

...مروت جوهرم گر تیغ بندم بر غضب بندم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶
                         
رطلِ گران دِه صبوح ، زانکه رسیده است صبح
تا سرِ شب بشکند ، تیغ کشیده است صبح

روی نهفته است تیر ، روی نهاده است مهر
پشت بداده است ماه ، هین که رسیده است صبح

بر سرِ زنگیِّ شب ، همچو کلاه است ماه
بر درِ قفلِ سحر ، همچو کلید است صبح

ای بتِ بربط‌نواز ، پردهٔ مستان بساز
کز رخِ هندویِ شب ، پرده دریده است صبح

صبح برآمد ز کوه ، وقتِ صبوح است ، خیز
کز جهتِ غافلان ، صور دمیده است صبح

سوخته گردد شرار ، کز نفَسِ سوخته
گنبدِ فیروزه را ، فرق بریده است صبح

بویِ خوشِ بادِ صبح ، مُشک دمَد گوییا
کز دمِ آهویِ چین ، مُشکِ مزید است صبح

نی که از آن است صبح ، مشک فشان ، کز هوا
نافهٔ عطّار را ، بوی شنیده است صبح

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹
                 
عشقِ تو ، ز سقسین و ز بلغار برآمد
فریاد ز کفّار ، به یک بار برآمد

در صومعه‌ها ، نیم شبان ، ذکرِ تو می‌رفت
وز لات و عزی ، نعرهٔ اقرار برآمد

گفتم که کنم توبه ، درِ عشق ببندم
تا چشم زدم ، عشق ز دیوار برآمد

یک لحظه ، نقاب از رخِ زیبا ت براندند
صد دلشده را ، زان رخِ تو ، کار برآمد

یک زمزمه از عشقِ تو ، با چنگ بگفتم
صد نالهٔ زار ، از دلِ هر تار برآمد

آراسته حسنِ تو ، به بازار فرو شُد
در حال ، هیاهوی ، ز بازار برآمد

عیسی ، به مناجات به تسبیح ، خجل گشت
ترسا ، ز چلیپا و ز زنّار برآمد

یوسف ،  ز مِیِ وصلِ تو  ، در چاه فرو شد
منصور ، ز شوق ات ، به سرِ دار برآمد

ای جانِ جهان ، هر که در این ره ، قَدمی زد
کارِ دو جهانی ش ، چو عطّار برآمد

بهروز قدرتی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶:

سلام دوستان  
در مورد در تگنای حیرتمااا
یعنی خداوکیلیاااا هی گفتم ولش کن تو که گلابی تو که گل نیستی سلبیریتی باشی و اینا و کی می یاد کامنت تو رو بخونه. خوب بالاخره وقتی حکم ازلی این بوده که ما پرده نشین باشیم یعنی گمنامی در طالع ما نوشته شده ولی خوب خدایی بعضی گلام حقشون گل باشنا مثل شمس الحق خودمون تو همین سایت گنجور خیلیییی دلم برای کامنتاش تنگ شده من خیلی کامنتاشو دوست داشتم یا آقارضامون با اون کامنتای طولانی و کاملش که هر چی می خونی سیر نمی شی ولی به  هر حال دوستان کامنتاتون خوندم ولی با هیچ کدومتون موافق نیستم به نظر من شما حافظ اونگونه که باید نشناختید ببینید منننن خودم حافظم یعنی منم برای  نور یکی از صفاتی که هدایت شدم همین صفت حافظ خدا بوده ولی به هر حال من کجا و استاد همه ما حافظای بعد از خودش که برای نور کلمه و صفت حافظ خدا هدایت شده کجا به هر حال ببینید در عرفان فکر کنم حافظ قطب بوده و بعید می دونم نبوده باشه به هر حال راز قطب بودن  اینه که من قطب زمینم یکجا یعنی همه رو یکی می بینم. خود منم هیچوقت یه گدا رو بی لیاقت نمی بینم که شما ها نوشتید و در کل اصلا من کسی قضاوت نمی کنم تا وقتی امر خاتمه نیافته چون قضاوت زمانی صورت می گیره که امر خاتمه یافته باشه . از دید من اینجا حافظ استاد بزرگ من استاد عزیزم . حافظ دوست داشتنی خخخ می گه که بابا من در حیرت موندم و متحیر موندم که آخه این گدا حالا که به اعتباری رسیده چرا دیگه گدایی نمی کنه می دونید. بحث اینه که انتم الفقرا الی الله یعنی همه ما فقیرانی هستیم که جان ما داره به سوی خدا حرکت می کنه یعنی این فرصت داریم که جانمون در این دنیا که زندگی می کنیم کمکش کنیم با اعمالمون تا باصفتی که در اعمالمون هست به اذن و لطف خدا بتونه هفت تا آسمون در عالم جان یا همون ملکوت بالا بره و به عرش خدا برسه. به هر حال همه ما فقیر هستیم یا به زبون ساده تر همه ما یه چیزی از خدا می خوایم یکی پول یکی قدرت یکی دانش یکی حکمت یکی دوست یکی همدم بالاخره همه ما یه چیزی از خدا می خوایم ولی بعضی موقعا آدما تنبل می شن و دیگه دست از خواستن می کشن. مثلا طرف مدیر عامل یک مجموعه ای شده حالا دیگه نمی خواد بیشتر رشد کنه از فکرش استفاده نمی کنه ببینه که الان واقعا چی باید بخواد و بعدش بخواد اون چیز و اگه دانشی لازم داره فرا بگیره یا اگه کاری لازم یا برنامه ریزی ای لازم داره انجام بده تا به خواستش برسه. بعضی آدما بهشون می گی تو چی می خوای می گه هر چی خدا بخواد ولی آخه عزیز من احمق جون خخخ خدا واگذار کرده به فکر تو . پس تویی که باید فکر کنی چی می خوای وبعد از خدا بخوای و بعد برای رسیدن بهش تلاش کنی تو قرآن می گه کسی که راه گم کرده دستشو طرف آب دراز می کنه ولی به آب نمی رسونه و بعد می خواد سیراب بشه یه همچین مثالی زده . یعنی طرف کار تموم نمی کنه و می خواد موفقم بشه آخه چطورررریییییی دوستان باید دستتون به آب برسونید تا سیراب بشید پس یعنی باید ببینید چی می خواید اگه آبه پس در جهتش حرکت کنید یعنی دستتون به سمت آب ببرید و بعد ثابت قدم باشید یعنی تا نقطه ای که دستتون به آب برسه ادامه بدید و کار تموم کنید و کار نصفه رها نکنید و مسیر تا انتها برید تا موفق بشید. حالا یه عده طرف می بینی آدم معتبریم شده آ اوضاعشم خوبه خونه و ماشین و اصلا می بینی سلبریتی هم شده و معروف شده یا حتی  از اولیای خداست ولی دست از خواستن می کشه نمی خواد بیشتر خودش رشد بده چون به اعتباری رسیدی چون خونه ای داره و ماشینی و می گه همینقدر بسه دیگه در صورتی که السابقون السابقون اولئک المقربون یعنی کسی که می خواد مثل خدا بشه صفات نورانی ای که در وجودش هست رشد بده باید همش در حال رقابت باشه و باید فکر کنه چی باید بخواد و بعد بخوادش و بعد تلاش کنه براش و سعی کنه از همه سبقت بگیره در انجام اون کار به عنوان مثل صفت عزیز که لازمش فکر می کنم این باشه که کارای سخت انجام بدی و از انجام دادن کارای سخت هراسی نداشته باشی یا کریم که لازمش اینه که بخشنده باشی مثل باران باشی بی توقع بباری و به همه محبت کنی. و در حد توانت همه رو یاری کنی و دیگر صفات مثل کاظم که لازمش اینه که خشمتو اجازه ندی از دهانت بیرون بیاد و قبل از اینکه تبدیل بشه به داد وفریاد و اینا قورتش بدی بره پایین. و به هر حال فقط اینام نیست خواستن انواع مختلف داره ممکن بخوای شناگر بشی یا قهرمان دو یا در کارت بهترین باشی مثلا شما تو یه شرکتی داری کار می کنی باید از هر لحظه برای رشد خودت استفاده کنی البته ممکن آدم وارد یه صنف جدیدی می شه ندونه چی باید بخواد ولی یکم خاکشو بخوری و حرفشنوی داشته باشی از مدیرت کم کم می فهمی کجا هستی و چی لازم داری و بعدش می تونی بخوای و مثلا  ببینی چه نرم افزاری لازم یاد بگیری یا چه دانشی لازم بیاموزی تا در کارت بیشتر رشد کنی یا مثلا اضافه وزن داری باید ببینی چه تمرینی لازم انجام بدی که به وزن متعادل برسی یا چه راهی لازم طی کنی شاید لازم باشه بری باشگاه یا هرمسیر دیگه ای ولی  کلا به نظر من حافظ همچین شخصیتی نداشته که یه گدارو ناچیز ببینه اون همه بنده های خدا رو یکی می دیده مدیر عامل بالاتر از کارگر نمی دیده هر دوشون یکی می دیده در درگاه خدا پس بعید می دونم بخواد  در مورد گداها اینگونه قضاوت کنه اصلا اون چه کار داره به کار گدا . گدام بنده خداست. به نظر من هدف استاد بزرگ حضرت حافظ این بوده که دست از خواستن نکشید حتی وقتی به اعتباری رسیدید حتی وقتی به جایی که لیاقتشو داشتید رسیدید و تا لحظه ای که زنده هستید و هر وقت نمی دونید چی می خواید یا اشتیاقی در وجود خودتون برای انجام دادن کاری نمی بینید و در نتیجه انگیزه و انرژی  ای هم برای انجام دادنش ندارید بازم دست از پا نشورید و شروع کنید به فکر کردن و از خودتون بپرسید من در این لحظه چی می خوام و همیشه بخواید و تلاشتون بکنید تا تو اون مسیر از همه سبقت بگیرید و به خواسته خودتون برسید مثلا اگه می خواید کاظم باشید اگه همه دنیام عصبانیتشون نتونستن کنترل کنن شما سعی کنید از همشون پیشی بگیرید و کنترلش کنید. خخخخخ GOOD LUCK 

فاطمه یاوری در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۵ در پاسخ به فاطمه یاوری دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱ - وداع جوانی:

مخالفم. =)

بوقت 13 آذر 1404

علی احمدی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:

با توجه به اینکه این غزل در خصوص پیروزی و به قدرت رسیدن شاه منصور سروده شده باید رویکرد عاشقانه حافظ را در این غزل بررسی کرد

سحر چون خسرو خاور، عَلَم بر کوهساران زد

به دستِ مرحمت، یارم، درِ امیدواران زد

هنگام سحر وقتی شاه مشرق زمین(خورشید) پرچم خود را روی کوهساران زد (اشاره به روشنایی اولیه آسمان است )،یار من (شاه منصور ) با دست بخشش خود درِ خانه امیدواران را زد .یعنی مردم با آمدن او امیدوار شدند .

چو پیشِ صبح روشن شد، که «حالِ مِهر گردون چیست؟»

برآمد خنده‌ای خوش بر غرورِ کامگاران زد

وقتی صبح همه جا روشن شد و فهمیدیم حال خورشید چگونه است دیدیم خورشید هم خوشحال است و بر غرور کاذب همه کامروایان وقت می خندد.

نگارم دوش در مجلس، به عزمِ رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد

یار من (پادشاه ) دیروز وقتی تصمیم به رقص گرفت .یعنی دوره حکومتش شروع شد ، گره  ابرویش باز شد و با نشاط گردید و گره را بر دل یارانش زد .یعنی با دل های یاران خود پیوند برقرار کرد .

من از رنگِ صلاح آن دَم، به خونِ دل بِشُستم دست

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد

من وقتی چشم مست او را دیدم که هوشیاران را به مستی دعوت می کند دیگر مصلحت اندیشی را با خون دلم کنار گذاشتم ‌ و به مستی متمایل شدم .شاید خون دل را برای این گفته است که پیش از این هم خون دل می خورده که همه مصلحت اندیشی می کنند و مست نمی شوند .

کدام آهن‌دلش آموخت این آیین عیّاری؟

کز اول چون برون آمد، رهِ شب‌زنده‌داران زد

اما او (پادشاه )از همین ابتدا که کارش را شروع کرد راه را بر شب زنده داران بست .من نمی دانم این آیین عیاری و راهزنی را کدام آهنین دلی به او آموخته است. به نظر می رسد آهن در این بیت نباید بار منفی داشته باشد و اطلاق سنگدل بار منفی دارد .بیشتر جسارت در تصمیم گیری شاه مد نظر وی بوده است .این موضوع در بیت های بعد تایید می شود .

خیالِ شهسواری پخت و شد ناگَه دلِ مسکین

خداوندا! نگه دارش که بر قلبِ سواران زد

او ذهنش را آماده پادشاهی کرد  و  دل مسکین ما در این میان  ناگهان از دست رفت و فراموش شد. اما خداوندا نگهدار او باش چرا که در قلب سواران جای دارد .

اینجا حافظ از مرام معمول خود یعنی عیب پوشی استفاده می کند .

در آب و رنگِ رخسارش، چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول، رقم بر جان‌سپاران زد

برای نمایش زیبایی و خوبی چهره اش (شخصیتش) چه جانبازی ها کردیم و چه خون دل ها خوردیم اما وقتی نقش حاکم را بر عهده گرفت ، ما جان سپاران را در نظر نگرفت .

منش با خرقهٔ پشمین، کجا اندر کمند آرم؟

زره‌مویی که مژگانش رهِ خنجرگزاران زد

البته من که پیراهنی پشمی دارم کجا می توانم او را در بند کنم . او گیسویش زره مانند است و مژه هایش راه خنجر زنان جنگجو را می بندد.پیراهن پشمین کنایه از درویشی و بینوایی و شاید پیری باشد .این رخداد در زمان سالمندی حافظ اتفاق افتاده و حافظ انتظار زیادی از شاه  برای حضور خود در دربار ندارد .

نظر بر قرعهٔ توفیق و یُمنِ دولتِ شاه است

بده کامِ دلِ حافظ که فالِ بختیاران زد

منظور این است که حکومت شاه منصور خود توفیق  و باعث برکت است .پس آرزوی دل حافظ(عشق ورزی در جامعه) را برآورده کن چرا که فال خوشبختی زده است.

شهنشاهِ مظفر فر، شجاعِ مُلک و دین منصور

که جودِ بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد

شاه شاهان از آل مظفر ،کسی که در فرمانروایی و آیین شجاعت دارد و بخشش بی حد و حصرش بر بخشش ابر بهاری می خندد .

نکته جالب این است که حافظ پادشاه را در دین هم شجاع می داند .یعنی در مواجهه با ساختار های مذهبی رویکردی شجاعانه دارد و از گفته های زاهدان نمی ترسد .

از آن ساعت که جامِ می به دستِ او مُشَرَّف شد

زمانه ساغرِ شادی به یادِ می‌گساران زد

از آن زمان که جام شراب حکومت به دست او رسید روزگار هم پیاله شراب شادی و امید را به یاد می خواران نوشید.

ز شمشیرِ سرافشانش، ظفر آن روز بِدْرَخشید

که چون خورشیدِ انجم سوز تنها بر هِزاران زد

از شمشیر او که در آن روز  سرهای دشمنان را متلاشی کرد برق پیروزی درخشید .مثل خورشید که وقتی می آید به تنهایی هزاران ستاره را ناپدید می کند .

دوامِ عمر و مُلکِ او، بخواه از لطف حق ای دل!

که چرخ، این سکهٔ دولت به دورِ روزگاران زد

ای دل از لطف خداوند دوام عمر و دوام فرمانروایی او را طلب کن چرا که چرخ فلک سکه خوشبختی را در دوره او برای روزگار ضرب کرده است .

Nima در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲:

یه نوزاد شش ماهه هم می‌تونه تشخیص بده که این غزل عرفانیه

وقتی نمی‌تونیم بین یه غزل عرفانی با ترانه های شهرام شب پره فرق بزاریم بهتره قضاوت را به دیگران واگذار کنیم.

 

جواد احمدی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۸ دربارهٔ شاکر بخارایی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷:

دراین بیت با توجه به یادداشت های مرحوم دهخدا "خواری" درست تر است :

هر که او در ره رود سرمست و شوخ

افتد اندر خاک خواری از شکوخ

 

 

داریوش در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۷ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۳:

آقای بهزاد درست فرمودین .

محسن جهان در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۳۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۳۳ - پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی و پذیرفتن هدیهٔ او را:

تفسیر ابیات ۲۷ و ۲۸ فوق:

مولانا از زبان سالکان راه الله می‌فرماید:

من دیگر بنده نان و روزی نیستم و همانند فرشته از بند اقلام مادی گذر کردم. و به مثال فلک پیرامون بارگاه الهی می‌گردم. 

در جهان هستی کلیه جنبش‌ها و گردش‌ها بدون غرض و دلیل انجام نمی‌شود،  مگر جان و جسم عاشقان درگاه باریتعالی. عاشق واقعی در پی معشوق خود همواره خود را ذوب شده در وجود او می‌بیند. و هیچیک از اعمالش منوط به غرض خاصی نیست. حق را می پرستد فقط بخاطر وصالش و نه برای بهشت یا بیم از جهنم.

 

محسن مز در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۰۳ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۲:

خدایی شعر به این زیبایی که اصلا مشخصه طرف برای خودش و معشوقش سروده رو ربط ندین به دین و مذهب.حال خراب کن ها

ولی استاد بنان و نوازندگان گلهای رنگارنگ خیلی عالی پخت و پز کردن،روح ادم رو میکنن میبرن به یه جاهایی که فقط روان آدمو سیقل میدن

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۱۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
                 
نقدِ قِدَم ، از مخزنِ اسرار برآمد
چون گنج عیان شد
خود بود ، که خود ، بر سرِ بازار برآمد
بر خود نگران شد

در کسوتِ ابریشم و پشم آمد و پنبه
تا خلق بپوشند
خود ، بر صفتِ جبّه و دستار برآمد
لَبسِ همه سان شد

در موسمِ نیسان ، ز سما ،  شد سویِ دریا
در کسوت قطره
در بحر ، به شکلِ دُر شهوارِ برآمد
در گوش نهان شد

در شکلِ بتان ، خواست ،که خود را بپرستد
خود را بپرستد
خود گشت بت و خود به پرستار برآمد
خود عینِ بتان شد

از بهرِ خود ، ایوان و سرا خواست که سازد
قصری ز بشر ساخت
در صورتِ سقف و در و دیوار برآمد
خود خانه و مان شد

خود ، بر تنِ خود ، نیشِ جفا زد ، ز سرِ قهر
خود مرهمِ خود گشت
خود ، بر صفتِ مردمِ بیمار برآمد
خود فاتحه خوان شد

اشعار مَپِندار ، اگر چشمِ سِر ات هست
رازی است نهفته
آنچه به زبان ، از دلِ عطّار برآمد
این بود ، که آن شد

Nima در ‫۳ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳:

تو شمعِ انجمنی، یک‌زبان و ...

این بیت خیلی قشنگه

خییییلی قشنگه و نکته داره


«خندان باش» را میشه یه جور دیگه هم معنی کرد :
یعنی خیال و کوشش پروانه را ببین و بهش بخند که پیش خودش فکر می‌کنه می‌تونه به وصال تو برسه  و این وسط اعتباری داره و تصور کرده علی آباد هم شهره!
عطار یه حکایتی داره که دختر پادشاه به یه بنده خدایی که اوضاع خیلی  خیطی داره می‌خنده و اون طرف به خودش میگیره و خلاصه میره که از دختره خواستگاری کنه ‌و ادامه ماجرا...

فیلم سینمایی«خواب سفید»را ببینین متوجه این بیت و اون حکایته می‌شین.

ابیات عطار را ازون حکایت اضافه میکنم تا قضیه روشنتر بشه.

گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هنر

بر تو می‌خندیدم آن ای بی‌خبر

بر سر و روی تو خندیدن رواست

لیک در روی تو خندیدن خطاست

این بگفت و رفت از پیشش چو دود

هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود

 

.فصیحی در ‫۳ روز قبل، پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۵۶ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳:

سلامی از نور که دارد دمب دراز

بسیار عالی سپاسگزارم جناب برگ بی‌برگی

محسن عبدی در ‫۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۱ - شفاعت کردن خسرو پیش مریم از شیرین:

سخن را از در دیگر بنا کرد ...

در متن بنا کرد نوشته شده

ولی درست آن در اینجا همان بنی کرد است

الف اماله

به دلیل رعایت قافیه

اگر بنا بخوانیم بیت قافیه ندارد.

دکتر حافظ رهنورد در ‫۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳:

بیت دوم مصراع دوم

مگو که .... گو...

مگو معنایش همان است که افاده می‌کند؛ یعنی نگو

اما گو معنایش بگذار است.

معنی مصراع می‌شود؛ با خود مگو که بگذار خاطر عشاق پریشان شود.

اما چرا نهان ز چشم اسکندر باید آب حیوان بود؛ یعنی آبی که نوشیدنش عمر جاودانه می‌بخشد؛ زیرا که اسکندر در پی یافتن آب حیات بود و لیاقتش را نداشت.

در بیت هفتم نیز خندان باش به‌معنای پر نور و روشن باش است. در ادبیات ما شعله‌ی شمع و کم‌وزیاد شدنش را به خندیدن تمثیل می‌کنند. 

و‌مهم اینکه می‌گویند داوود پیامبر صدایی بس زیبا داشته؛ برای همین خوش‌صدا را به دارا بودن حنجره‌ی داوودی اشاره می‌کنند. او زبور (کتابش) را که چون شعر است، به‌لحنی گیرا می‌خوانده . زبور عشق که خواجه از آن استفاده کرده می‌تواند همین غزلیات باشد که خود با الحانی می‌خوانده و ساز می‌نواخته. او به معشوق اشاره می‌کند که تو گل باش که این بلبل(خودش) به‌عشق تو این زبورعشق(غزلیات) را بخواند. 

۱
۲
۳
۴
۵
۵۶۴۴