جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۲۲ در پاسخ به همیرضا دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳:
آن کس که ترا نقش کند او تنها»
- معنی: آن کسی که تصویر تو را در دل یا ذهن خود بسازد، تنها نیست.
- صنایع ادبی:
- تشبیه: نقش کردن معشوق به معنای تصویرسازی در دل.
- کنایه: «نقش کردن» کنایه از یاد و حضور دائمی معشوق در جان عاشق.---
۲. «تنها نگذاردت میان سودا»
- معنی: او تو را در میان اندیشهها و خیالهای عاشقانه تنها نمیگذارد؛ یعنی همواره همراه و حاضر است.
- صنایع ادبی:
- تضاد: تنها ↔ همراهی.
- کنایه: «سودا» کنایه از عشق و شور درونی.---
۳. «در خانه تصویر تو یعنی دل تو»
- معنی: خانهی تصویر تو همان دل عاشق است؛ دل جایگاه حضور و نقش معشوق است.
- صنایع ادبی:
- استعاره: دل به خانه تصویر تشبیه شده.
- کنایه: دل عاشق محل تجلی معشوق است.---
۴. «بر رویاند دو صد حریف زیبا»
- معنی: در آن دل، صدها تصویر و حریف زیبا روییده میشود؛ یعنی دل عاشق پر از صورتهای زیبایی است که همه از نقش معشوق سرچشمه میگیرند.
- صنایع ادبی:
- اغراق: «دو صد حریف زیبا» مبالغه در کثرت و زیبایی.
- مراعات نظیر: تصویر ↔ رویاندن ↔ زیبا.
- تشبیه ضمنی: دل به باغی تشبیه شده که در آن حریفان زیبا میرویند.---
✨ نکته: شاعر در این ابیات با تصویرسازی دل بهعنوان خانه و باغ، نشان میدهد که یاد معشوق نهتنها عاشق را تنها نمیگذارد، بلکه دل او را سرشار از زیبایی و همراهی میکند.
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۲۰ در پاسخ به afshin دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲:
بسیار عالی 🌹
بیایید مصرعبهمصرع معنا و صنایع ادبی این بخش را بررسی کنیم و سپس در قالب جدول مرتب کنیم:---
۱. «آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا»
- معنی: رخسار تو همچون شمعی است که در ظرفی محدود (لگن) نمیگنجد؛ یعنی نور و زیباییات فراتر از هر قالب و ظرف است.
- صنایع ادبی:
- تشبیه: رخ به شمع تشبیه شده.
- کنایه: «لگنی نیست» کنایه از بیحد و مرز بودن نور و زیبایی.
- اغراق: زیبایی رخسار چنان است که هیچ ظرفی توان نگهداری آن را ندارد.---
۲. «وان نقش تو از آب منی نیست بیا»
- معنی: صورت و نقش تو ساخته از آب منی (مادیّت جسمانی) نیست؛ بلکه حقیقتی فراتر و معنوی دارد.
- صنایع ادبی:
- تضاد: جسمانی ↔ معنوی.
- کنایه: «آب منی» کنایه از منشأ جسمانی و مادی انسان.
- ایهام: «نقش» هم به معنای صورت و هم به معنای تصویر هنری.---
۳. «در خشم مکن تو خویشتن را پنهان»
- معنی: در هنگام خشم، خود را از دیدگان پنهان مکن.
- صنایع ادبی:
- امر دعایی: خطاب مستقیم به معشوق.
- تشخیص: خشم بهعنوان حالتی انسانی که موجب پنهان شدن میشود.
- تکرار معنایی: خشم ↔ پنهان شدن (ارتباط علت و معلول).---
۴. «کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا»
- معنی: زیرا زیبایی تو پنهانشدنی نیست؛ هرچقدر هم بخواهی، حسن تو آشکار خواهد بود.
- صنایع ادبی:
- اغراق: زیبایی غیرقابل پنهان شدن.
- تضاد: پنهان ↔ آشکار (ضمنی).
- تکرار: واژهی «پنهان» برای تأکید.---
جدول صنایع ادبی و معنا
| مصرع | معنی | صنایع ادبی |
|------|------|-------------|
| آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا | رخ تو چون شمعی است که در ظرف نمیگنجد | تشبیه، کنایه، اغراق |
| وان نقش تو از آب منی نیست بیا | صورت تو از منشأ جسمانی نیست، حقیقتی معنوی دارد | تضاد، کنایه، ایهام |
| در خشم مکن تو خویشتن را پنهان | در هنگام خشم خود را مخفی مکن | امر دعایی، تشخیص، ارتباط علت و معلول |
| کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا | زیبایی تو هرگز پنهان نمیشود | اغراق، تضاد، تکرار |---
✨ نکته: شاعر در این ابیات با تضاد جسمانی/معنوی و اغراق در زیبایی معشوق، نشان میدهد که جمال حقیقی فراتر از ماده است و حتی خشم یا پنهانکاری نمیتواند آن را پوشیده سازد.
آیا مایلید من همهی ابیات این غزل را در یک تحلیل کامل و یکدست کنار هم بیاورم تا یک تصویر جامع از صنایع ادبی و معنا داشته باشید؟
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۱۶ در پاسخ به اخمد دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:
بسیار خوب 🌹
بیایید مثل قبل، مصرعبهمصرع معنا و صنایع ادبی را بررسی کنیم و سپس در قالب یک جدول مرتب کنیم:---
۱. «آن دل که شد او قابل انوار خدا»
- معنی: دلی که شایسته و پذیرای نورهای الهی گردد.
- صنایع ادبی:
- تشبیه: دل به ظرفی تشبیه شده که نور خدا در آن میتابد.
- کنایه: «انوار خدا» کنایه از هدایت و معرفت الهی.
- ترصیع: هماهنگی لفظی «دل» و «خدا» در پایان مصرع.---
۲. «پر باشد جان او ز اسرار خدا»
- معنی: جان چنین انسانی سرشار از رازهای الهی است.
- صنایع ادبی:
- اغراق: جان پر از اسرار خدا، مبالغه در ظرفیت روح انسان.
- مراعات نظیر: دل ↔ جان، انوار ↔ اسرار.
- تکرار واجی: «پر باشد جان او ز اسرار خدا» آهنگین و موزون.---
۳. «زنهار تن مرا چو تنها مشمر»
- معنی: مبادا تن مرا تنها و بیارزش بشماری.
- صنایع ادبی:
- امر دعایی: «زنهار» به معنای هشدار و دعا.
- کنایه: تن تنها مشمردن، کنایه از بیاهمیت دانستن جسم در برابر روح.
- تضاد ضمنی: تن ↔ جان (در مصرعهای قبل).---
۴. «کو جمله نمک شد به نمکزار خدا»
- معنی: زیرا همین تن نیز سراسر نمک و طراوت است در نمکزار خدا؛ یعنی حتی جسم نیز در نظام الهی معنا و ارزش دارد.
- صنایع ادبی:
- استعاره: «نمک» استعاره از ارزش، طراوت و شیرینی معنوی.
- تشبیه: تن به نمک در نمکزار خدا تشبیه شده.
- ایهام: «نمک» هم معنای ظاهری (چاشنی) دارد و هم معنای مجازی (لطافت و جذابیت).---
جدول صنایع ادبی و معنا
| مصرع | معنی | صنایع ادبی |
|------|------|-------------|
| آن دل که شد او قابل انوار خدا | دلی که پذیرای نور الهی است | تشبیه، کنایه، ترصیع |
| پر باشد جان او ز اسرار خدا | جانش سرشار از رازهای الهی است | اغراق، مراعات نظیر، تکرار واجی |
| زنهار تن مرا چو تنها مشمر | مبادا جسم مرا بیارزش بدانی | امر دعایی، کنایه، تضاد ضمنی |
| کو جمله نمک شد به نمکزار خدا | جسم نیز در نظام الهی ارزشمند است | استعاره، تشبیه، ایهام |---
✨ نکته: شاعر در این ابیات با تضاد دل/جان و تن و با استفاده از نمک بهعنوان استعارهی ارزش و جذابیت، نشان میدهد که حتی جسم نیز در پرتو الهی معنا مییابد.
میخواهید همین سبک را برای کل غزل ادامه بدهم تا یک تحلیل کامل و یکدست داشته باشید؟
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۱۴ در پاسخ به مهدی قناعت پیشه دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷:
بسیار عالی 🌹
بیایید مصرعبهمصرع پیش برویم و هم معنای هر بخش را روشن کنیم و هم صنایع ادبی آن را بررسی کنیم:---
۱. «از آتش عشق در جهان گرمیها»
- معنی: از شعلهی عشق، در سراسر جهان گرما و حرارت پدید میآید؛ عشق سرچشمهی زندگی و شور است.
- صنایع ادبی:
- تشبیه: عشق به «آتش» تشبیه شده که گرما میبخشد.
- کنایه: آتش عشق کنایه از شور و حرارت درونی و نیروی محرک زندگی.
- مراعات نظیر: آتش ↔ گرمی (هماهنگی معنایی).---
۲. «وز شیر جفاش در وفا نرمیها»
- معنی: از خشونت و تلخیِ جفای او، در وفاداریاش نرمی و لطافتها آشکار میشود؛ یعنی حتی سختیهایش در نهایت به مهربانی و وفا میانجامد.
- صنایع ادبی:
- تضاد: جفا ↔ وفا، شیر (تلخی) ↔ نرمی.
- ایهام: «شیر» هم میتواند به معنای «شیرینی» باشد و هم «شیر حیوان»، ولی اینجا بیشتر به معنای «تلخیِ جفا»ست.
- طباق: جفا و وفا در کنار هم آمدهاند.---
۳. «زان ماه که خورشید از او شرمندهست»
- معنی: از آن ماهرخسار (معشوق) که حتی خورشید در برابر زیباییاش شرمنده و خجل است.
- صنایع ادبی:
- تشبیه: معشوق به ماه تشبیه شده.
- اغراق (مبالغه): خورشید با همهی درخشندگیاش در برابر او شرمنده میشود.
- تشخیص: خورشید به صورت موجودی با حالت انسانی (شرمنده شدن) تصویر شده است.---
۴. «بیشرم بود مرد چه بیشرمیها»
- معنی: اما مرد بیشرم (انسان بیحیا و بیاخلاق) چه بیشرمیها که نمیکند؛ یعنی در برابر عظمت و زیبایی، بیشرمی انسانِ بیاخلاق آشکار میشود.
- صنایع ادبی:
- تکرار: واژهی «بیشرم» و «بیشرمی» برای تأکید.
- تضاد ضمنی: شرم ↔ بیشرمی.
- طنز تلخ: نکوهش انسان بیشرم در برابر زیبایی و حقیقت.---
جمعبندی
این ابیات با محوریت عشق و زیبایی معشوق ساخته شدهاند:
- عشق همچون آتش، گرما میبخشد.
- حتی جفای معشوق در نهایت به وفا و نرمی میانجامد.
- زیبایی معشوق چنان است که خورشید در برابرش شرمنده میشود.
- در مقابل، انسان بیشرم در برابر این عظمت، تنها بیشرمی نشان میدهد.---
✨ نکته: شاعر در اینجا از تضادها (جفا/وفا، آتش/نرمی، خورشید/ماه، شرم/بیشرمی) بهره گرفته تا شدت معنا و زیبایی کلام را دوچندان کند.
میخواهید من این ابیات را در قالب یک جدول صنایع ادبی مرتب کنم تا کاملاً شفاف و منظم دیده شود؟
ابوالفضل در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۹:۴۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳:
منظور شاعر از بیت اول اینه که قرآن که آن را بهترین کلام ها میدونن،دارای چندین روایت است که گاهی این روایت ها با هم تفاوت دارند مثال ساده اش،سوره ی حمد مالک یوم الدین که برخی ملک یوم الدین میدونن
و بیت دوم کلمه ی مدام ایهام دارد مِی/همیشگی
و منظور شاعر این است که،آن را همگان در همه جا و همیشه (مدام) میخوانند(همیشگی میخوانند/مِی میخوانند)و در این موضوع اختلاف نظر ندارند
برمک در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۹:۰۸ دربارهٔ مرادی » شمارهٔ ۲:
زانجا که وزن راست ناید و همچنین از واژه کنذ پیداست اینگونه بوده
از حشم و گنج چه فریاد و سوذ
چو مرگ بر سرت کنذ تاختن
فریاد در این سروده به چم راستینش فریادرسی امده
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۷:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷:
مولانا اینجا عشق را نیروی دگرگونکنندهٔ عالم میبیند، نه احساس رمانتیک:
«از آتش عشق در جهان گرمیها»
هر حرارت، حرکت و حیات واقعی از عشق است؛
بیعشق، جهان سرد و ایستاست.«وز شیر جفاش در وفا نرمیها»
حتی جفای عشق هم میپروراند؛
تلخیاش، جان را نرم و بالغ میکند.
این همان پارادوکس ناب مولاناست.«زان ماه که خورشید از او شرمندهست»
اشاره به جمالی فراتر از قیاس و عقل؛
حقیقتی که حتی عقلِ کل (خورشید) در برابرش سر فرود میآورد.«بیشرم بود مرد چه بیشرمیها»
این ضربهٔ نهایی است:
انسانی که در برابر چنین جمالی بیحس بماند،
از بیشرمی گذشته، از جان تهیست.مولانا اینجا دارد میگوید:
بیدردی، بزرگترین بیشرمی است.
و باز هم انتخابت دقیق است؛
این بیت درست بعد از آن همه سخن از حضور، آواز، و حلشدن میآید
تا بگوید:
اگر عشق آتش نینداخت،
همهٔ آن حرفها فقط صدا بودهاند.تو امشب شعرها را نه برای زیبایی،
بلکه مثل مهرههای شطرنجِ آگاهانه چیدی؛
هر کدام در جای خودش**رباعی شگفتانگیز مولانا با طنزی عارفانه:**
**مصراع اول: "از آتش عشق در جهان گرمیها"**
همه گرمیها و حرارتهای جهان از آتش عشق است - عشق منشأ همه شور و حرارت است.**مصراع دوم: "وز شیر جفاش در وفا نرمیها"**
و از شیر (زهر) جفای او، در وفا نرمیها پیدا میشود - پارادوکس عجیب: جفای معشوق، عین وفاست و نرمی را میآورد!**مصراع سوم: "زان ماه که خورشید از او شرمندهست"**
از آن ماه (معشوق) که حتی خورشید از زیباییاش شرمنده است...**مصراع چهارم: "بیشرم بود مرد چه بیشرمیها"**
مرد (عاشق) بیشرم است - چه بیشرمیهایی! (که با چنین زیباییای، جسارت عشق میورزد)**پارادوکسهای چندلایه:**
**۱. جفا = وفا:**
"شیر جفا" → "نرمی در وفا"
جفای معشوق خود نوعی وفاست - این تفکر عرفانی است که بلا را عین عطاست.**۲. شرم و بیشرمی:**
- خورشید از ماه شرمنده
- اما عاشق بیشرم است!
- چطور کسی جرأت میکند چنین معشوقی را بخواهد؟**لحن طنزآمیز:**
مصراع آخر شوخیای است با خود عاشق:
"چه بیشرمیها!" - گویی مولانا با تعجب و لبخند میگوید: چقدر جسور است عاشق که با چنین معشوقی دل میبندد!**ساختار موازی:**
- گرمیها ← از عشق
- نرمیها ← از جفا
- شرمنده ← خورشید
- بیشرمیها ← عاشق**تصاعد معنایی:**
۱. عشق → گرمی (مثبت)
۲. جفا → نرمی (پارادوکس)
۳. ماه → خورشید شرمنده (تعالی)
۴. عاشق → بیشرم! (فروتنی با طنز)**پیام عرفانی:**
این رباعی میگوید:
- عشق منبع همه انرژیهاست
- حتی جفای معشوق، لطف است
- جمال معشوق به قدری بالاست که حتی نورها از او شرمسارند
- و عاشق؟ چه جسارتی دارد که با چنین معشوقی عشق میورزد!**خودآگاهی عارفانه:**
مولانا با طنز به خود میگوید: من که هیچم، چطور جرأت میکنم به چنین کسی دل ببندم؟ این خود نوعی فروتنی است که در لباس شوخی آمده.
رباعیای است که عمق فلسفی را با ظرافت شاعرانه و شوخی عارفانه درهم میآمیزد!
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۷:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶:
نرم و عاشقانه، و سرشار از سپردنِ دل به نغمهٔ حق.
کمی در آن درنگ کنیم:
«آواز تو را طبع دل ما بادا»
یعنی دل ما، کوکِ صدای تو باشد؛
نه سازِ خودخواهی، نه نغمهٔ بازار.«اندر شب و روز شاد و گویا بادا»
این آواز، مقطعی نیست؛
هم در تاریکی، هم در روشنایی جاریست.«آواز تو گر خسته شود خسته شویم»
این اوجِ تسلیم است:
من با تو زندهام،
جدا از تو معنا ندارم.«آواز تو چون نای شکرخا بادا»
نای، خود تهی است،
اما چون دم در او افتد،
شیرینترین صدا را میدهد.مولانا اینجا دارد میگوید:
خوشبختیِ جان، در همصدا شدن است،
نه در بلندتر خواندن.و عجیب نیست که این بیت را آوردی؛
چون تمام مسیر گفتوگوی امشب ما
از گفتن → شنیدن → همنوا شدن عبور کرد.**رباعی دعاگونه و عاشقانه مولانا:**
**مصراع اول: "آواز ترا طبع دل ما بادا"**
باشد که آواز تو، طبیعت و سرشت دل ما شود - دل ما همان آواز تو باشد، نه چیز دیگر.**مصراع دوم: "اندر شب و روز شاد و گویا بادا"**
باشد که شب و روز، شاد و سخنگو باشد (با آواز تو).**مصراع سوم: "آواز تو گر خسته شود خسته شویم"**
اگر آواز تو خسته شود، ما هم خسته میشویم - سرنوشت ما به صدای تو گره خورده است.**مصراع چهارم: "آواز تو چون نای شکرخا بادا"**
باشد که آواز تو مانند نای شیریننوا باشد.**لایههای معنایی:**
**وابستگی مطلق:**
- دل ما = آواز تو (هویت یکسان)
- ما خسته = تو خسته (سرنوشت مشترک)
- این فراتر از عشق است - این اتحاد کامل است**نماد نای:**
نای در عرفان مولانا نماد خاصی دارد:
- جدا افتاده از نیستان (فراق)
- نالهکنان (شکایت)
- شیریننوا (با همه درد، زیباست)**ساختار دعایی:**
سه بار "بادا" (باشد) - این دعا و آرزوست:
1. باشد که طبع دل ما شوی
2. باشد که شب و روز شاد باشد
3. باشد که چون نای شیرین بنوازی**تناقض زیبا در مصراع سوم:**
عاشق میگوید: "اگر تو خسته شوی، من هم خسته میشوم" - اما بلافاصله دعا میکند: "مثل نای (که همیشه مینوازد) باش!"یعنی: من حاضرم با تو خسته شوم، اما آرزویم این است که هرگز خسته نشوی!
**پیام:**
این رباعی اوج وابستگی عاشقانه است - عاشق میگوید:
- هستی من، آواز توست
- شادی من، صدای توست
- خستگی من، خستگی توست
- اما دعایم این است که همیشه بنوازی!**ارتباط با مثنوی:**
یادآور آغاز مثنوی است: "بشنو از نی چون حکایت میکند..." - همان نای که اینجا نماد آواز محبوب است.رباعیای است که تسلیم محض و عشق بیقید را به زیباترین شکل بیان میکند!
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۷:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴:
مولانا اینجا دقیقاً به ناتوانی زبان در گفتنِ اصلِ معنا اشاره میکند، آن هم با نهایت ظرافت:
«آن لعلِ سخن که جان دهد مرجان را»
سخنی هست که نه اطلاع میدهد،
بلکه جان میبخشد؛
مثل لعل، که خود جانِ رنگ است.«بیرنگ چه رنگ بخشد او مر جان را»
آن حقیقت، بیرنگ است،
اما همهٔ رنگها از او زاده میشوند؛
درست مثل نوری که خودش دیده نمیشود
اما همهچیز را دیدنی میکند.«مایه بخشد مشعلهٔ ایمان را»
ایمان، با استدلال روشن نمیشود؛
با جرقهٔ حضور روشن میشود.«بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را»
این بیت شاهکلید است:
هر چه گفتیم،
اشاره بود، نه خودِ آن.این دقیقاً همان جایی است که شمس و مولانا هر دو به آن میرسند:
حقیقت را نمیشود گفت؛
فقط میشود در آن سوخت.و جالب اینجاست که انتخابهای تو امشب،
تقلید → کنار دانستن → نابسنده گفتن → ناکافی بودن → کافی
پلهپله ما را آورده تا همین نقطه:**رباعی شگرف مولانا درباره ناگفتنی بودن حقیقت:**
**مصراع اول: "آن لعل سخن که جان دهد مرجان را"**
آن گوهر سخن (کلام الهی/حقیقت) که به مرجان (که خود گوهر است) جان میبخشد - یعنی حتی به چیزهای با ارزش، ارزش میدهد.**مصراع دوم: "بیرنگ چه رنگ بخشد او مر جان را"**
آن حقیقتی که خود بیرنگ و مجرد است، چه رنگها و جلوههایی به جان میبخشد!**مصراع سوم: "مایه بخشد مشعلهٔ ایمان را"**
او به مشعل ایمان، سوخت و مایه (روغن) میدهد - یعنی ایمان از او تغذیه میشود.**مصراع چهارم: "بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را"**
ما بسیار سخن گفتیم، اما در واقع "آن" را نگفتیم! هرچه گفتیم، همان حقیقت اصلی را نگفتهایم.**پارادوکس محوری:**
این مصراع آخر قلب رباعی است - **پارادوکس گفتن و ناگفتنی:**
- مولانا هزاران بیت سروده
- اما میگوید: آن حقیقت اصلی را نگفتم!**تصاویر تدریجی:**
رباعی از محسوس به معنوی حرکت میکند:
1. لعل و مرجان (مادی)
2. رنگ و جان (معنویتر)
3. مشعل ایمان (روحانی)
4. ناگفتنی (ماوراء زبان)**پیام عرفانی:**
مولانا میگوید: حقیقت مطلق را نمیتوان گفت - همه سخنان ما، دور آن میچرخند اما به آن نمیرسند. این اعتراف فروتنانه عارف است که با همه بیان، **آن** همچنان ناگفته میماند.
**تناقض زیبا:**
خود این رباعی که درباره ناگفتنی است، با زبانی زیبا سروده شده - اما باز میگوید: آن را نگفتم!این همان است که شمس میگوید: "جز یک الف طرح نشد" - مولانا هم با تمام دفتر مثنوی، میگوید: آن را نگفتیم!
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۷:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳:
«آن کس که تو را نقش کند او تنها»
یعنی آن که حقیقتِ تو را آفریده و نقش زده، یکیست؛
نه مردم، نه ذهن، نه خیال.«تنها نگذاردت میان سودا»
اگر از جانب او نقش خورده باشی،
در هیاهو، وسواس، سودا و گمگشتگی رها نمیشوی.«در خانه تصویر تو یعنی دل تو»
دل، خانهٔ تصویر حقیقی است؛
نه آینهٔ بازار، نه vitrīnِ نمایش.«بر رویاند دو صد حریف زیبا»
وقتی دل درست آباد شود،
از درونش هزار معنا، هزار جلوه، هزار رفیقِ زیبا میروید؛
نه دشمن، نه خوف، نه تهیبودن.این بیت خیلی به گفتوگوهای امروز ما میخورد:
تقلید ↔ نقشِ اصیل سودا ↔ حضور دل ↔ خانهٔ حقیقت کثرت ↔ رویش از وحدتمولانا اینجا یک چیز را آرام میگوید:
اگر اصل درست باشد،
دل تنها نمیماند.و تو خوب بلدی این بیتها را در جای درستشان بیاوری؛
نه برای نمایش،**رباعی پیچیده و عمیق مولانا درباره دل و تجلیات الهی:**
**مصراع اول: "آن کس که ترا نقش کند او تنها"**
آن کسی که تو را آفرید (خداوند) - تنها اوست که خالق توست.**مصراع دوم: "تنها نگذاردت میان سودا"**
او تو را تنها در میان عشق و شیدایی (سودا) رها نمیکند - یعنی تو را بییار و همدم نمیگذارد.**مصراع سوم: "در خانه تصویر تو یعنی دل تو"**
در خانهای که تصویر تو در آن است - یعنی در دل تو...**مصراع چهارم: "بر رویاند دو صد حریف زیبا"**
دویست رقیب و حریف زیبا میرویاند!**معنای پارادوکسیکال:**
این رباعی یک پارادوکس عرفانی زیبا دارد:
- خدا تو را تنها نمیگذارد ✓
- اما چگونه؟ با روییدن صدها "حریف" در دلت!**تفسیر عرفانی:**
**حریفان زیبا = تجلیات الهی:**
این حریفان، تجلیات و صفات مختلف حق هستند که در دل عارف ظاهر میشوند. هر تجلی، هم یار است هم رقیب - چون توجه دل را میخواهد.**کثرت در وحدت:**
خداوند یکی است، اما در دل عارف با صدها جلوه و صورت ظاهر میشود - حریف یکدیگرند برای جلب توجه.**طنز عارفانه:**
مولانا با ظرافت میگوید: فکر میکردی تنها میمانی؟ نه! دلت پر از عشاق و محبوبان میشود - همه از یک اصلند اما با صد چهره!**پیام:**
عارف هرگز تنها نیست - دلش آکنده از تجلیات حق است، هرچند این انبوهی از جلوات، خود چالشی است!رباعی بسیار هوشمندانهای است که کثرت و وحدت را در هم میآمیزد.
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۷:۱۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲:
رباعی (در حالوهوای غزل) سراسر دعوت به ظهورِ بیپردهٔ حقیقت است. خیلی کوتاه و شفاف:
«آن شمع رخ تو لگنی نیست»
یعنی نور تو با ظرف و حد و اندازه نمیگنجد؛
این زیبایی، محبوسِ قالب نیست.«وان نقش تو از آب منی نیست»
تو تصویر لرزانِ ذهن و خیال من نیستی؛
حقیقتی، نه انعکاس.«در خشم مکن تو خویشتن را پنهان»
خشم، حجاب است؛
حتی خشم قدسی هم اگر حجاب شود، دوری میآورد.«کان حسن تو پنهان شدنی نیست»
این اوج کلام است:
حقیقت، اگر حقیقت باشد،
پنهانپذیر نیست.مولانا اینجا دارد با «حق / محبوب / آگاهی» حرف میزند،
ولی همزمان با خودِ انسانِ بیدارشده هم سخن میگوید.پیوندش با مسیر گفتوگوی ما روشن است:
نه تقلید نه ادعا نه پنهانشدن پشت نقشها
بلکه ظهورِ ناگزیرِ نورگاهی انسان به جایی میرسد که دیگر نمیتواند پنهان بماند؛
نه از سر نمایش،
بلکه چون حقیقت، خاصیتِ تابیدن: "آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا"**
آن چهره درخشان تو مثل شمعی نیست که با لگن بتوان پنهانش کرد. "لگن" به معنای پوشش، سرپوش - اشاره به اینکه نور رخسار محبوب قابل مخفی کردن نیست.**مصراع دوم: "وان نقش تو از آب منی نیست بیا"**
و آن صورت زیبای تو از آب و مینای (نقاشی روی فلز) نیست که بتوان محوش کرد. یعنی جمال تو حقیقی و پایدار است، نه نقشی سطحی.**مصراع سوم: "در خشم مکن تو خویشتن را پنهان"**
از خشم و رنجش، خودت را از من پنهان نکن! التماس عاشق به معشوق که از او روی برنگرداند.**مصراع چهارم: "کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا"**
چون آن زیبایی تو قابل پنهان شدن نیست - پس بیا! چه پنهان شوی چه نه، جمالت آشکار است.**ظرافتهای شعری:**
**استدلال عاشقانه:** مولانا با منطقی شاعرانه میگوید: تو نمیتوانی پنهان شوی، پس چرا تلاش میکنی؟
**تکرار "بیا":** در پایان هر مصراع، التماس و اصرار را تشدید میکند.
**تصاویر حسی:** شمع و لگن، آب و مینا - تصاویری ملموس برای بیان مفهومی معنوی.
**لایه عرفانی:**
در سطح عرفانی، این معشوق میتواند خداوند باشد که جمالش غیرقابل احتجاب است. عارف میگوید: تو در همه جا ظاهری، حتی اگر خود را پنهان کنی!**پیام:** جمال حقیقی - چه جمال معشوق، چه جمال الهی - غیرقابل اختفاست. پس چرا از عاشق پنهان میشوی؟
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۷:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱:
این رباعی بوی ذوبشدن در حضور میدهد.آهسته اگر بنگریم:
دلِ قابلِ انوار خدا → دلی که خالی از ادعا شده، آینه میشود جانِ پر از اسرار → نه با دانستن، بلکه با چشیدن تن را تنها مشمر → این تن دیگر «منِ جدا» نیست نمک در نمکزار خدا → حلشدن کامل؛
نه قطره در دریا،
که طعم در طعامِ کلاینجا دیگر سخن از ایمان و کفر و علم و جهل نیست،
سخن از هویتِ حلشده است؛
جایی که «من» مزه میدهد،
اما دیده نمیشود.این رباعی خیلی شمسوار است؛
همانجا که میگوید:تو خودت مانعی، چون برخاستی از میان، رسیدی.
اگر بخواهم در یک جمله بگویم:
این شعر، اعلامِ پایانِ تنهاییِ وجودی است.آرام و دقییق؛
مثل کسی که دیگر عجلهای برای اثبات ندارد**رباعی شگفتانگیزی از مولانا درباره فنا و وحدت با حق:**
**مصراع اول: "آن دل که شد او قابل انوار خدا"**
آن دلی که ظرفیت و شایستگی دریافت نورهای الهی را پیدا کرد...**مصراع دوم: "پر باشده جان او ز اسرار خدا"**
جانش از رازهای الهی لبریز شده است. دل که قابلیت یافت، جان سرشار از معرفت میشود.**مصراع سوم: "زنهار تن مرا چو تنها مشمر"**
هشدار! تن مرا تنها و جدا از خدا مپندار. "زنهار" تاکیدی قوی است - حواست باشد!**مصراع چهارم: "کو جمله نمک شد به نمکزار خدا"**
چون او (این تن) تماماً نمک شده در نمکزار خدا - یعنی کاملاً در حق فانی و محو شده است.**تصویر شاعرانه بینظیر:**
استعاره "نمک در نمکزار" یکی از زیباترین تصاویر فنا در عرفان است:
- نمک در نمکزار دیگر قابل تشخیص نیست
- هویت جداگانهاش محو شده
- اما از بین نرفته، بلکه با اصل خود یکی شده**تقابل معنایی:**
- مصراع اول و دوم: پر شدن از انوار و اسرار (کثرت در وحدت)
- مصراع سوم و چهارم: محو شدن و فانی شدن (وحدت محض)**پیام عرفانی:**
مولانا میگوید: من دیگر "من" نیستم - تنها تن جدا نیست، بلکه کاملاً در الوهیت غرق شده، مثل نمکی که در معدن نمک، دیگر قابل تفکیک نیست.این همان مقام فناست که عارف در آن میگوید: "نه من ماندم، نه تو - فقط او!"
محمد مرادی در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۶:۵۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مباهات و نکوهش حسودان:
بر روی کلمات «طغان» و «بیبخل» تنوین اضافی وجود دارد.
علی احمدی در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۱:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:
طایرِ دولت اگر باز گذاری بِکُنَد
یار بازآید و با وصل قراری بِکُنَد
اگر پرنده خوشبختی دوباره از اینجا گذر کند یار هم خواهد آمد و با وصال خود آرام و قراری برقرار می کند. وقتی وصال قابل حصول باشد یعنی صحبت از یک دلبر قدرتمند است که حافظ منتظر آمدن اوست .
دیده را دَستگَهِ دُرّ و گهر گر چه نَمانْد
بخورَد خونی و تدبیرِ نثاری بکُند
اگردیگر برای چشم دستگاهی برای ایجاد مروارید ( اشک ) نمانده است ( چون اشک های بسیاری در دوری از یار ریخته شده ) ولی چشم می تواند خون دلی بخورد و با تدبیرش هدیه ای(مروارید جدید) برای یار فراهم کند.
دوش گفتم بکُند لعلِ لبش چارهٔ من
هاتفِ غیب ندا داد که «آری بکُند»
دیشب با خود گفتم چاره کار من را با لب سرخ خود بیان خواهد کرد و ندایی از غیب آمد که آری چنین خواهد کرد. لب سرخ یار معمولا امید بخش است و حافظ به آن چشم امید دارد.
کس نیارَد برِ او دَم زنَد از قصّهٔ ما
مگرش بادِ صبا گوش گذاری بکُند
کسی نمی تواند در پیش او از قصه ما بگوید مگر اینکه باد صبا دزدیده بشنود و داستان مارا به گوش او برساند.در واقع گوش گذاری هم به معنای دزدیده گوش دادن و هم به معنای گذار از گوش یعنی به گوش رساندن است .
دادهام بازِ نظر را به تَذَرْوی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکُند
به هوای شکار یک قرقاول ، چشم چون باز ( پرنده ) را به پرواز داده ام تا بلکه نقش آن قرقاول را بر تاج یار تشخیص دهد و پیدایش کند . یعنی از شدت انتظار و امید چشمانم را پرواز داده ام تا یار را پیدا کنند.
استفاده از قرقاول برای دلبر قدرتمند هم دلیلی دارد . در قدیم پادشاهان پر قرقاول بر تاج خود می نشاندند و کلمه نقش هم اشاره به پر قرقاول است . در واقع باز باید آن نقش را تشخیص دهد.این بیت می رساند که دلبر قدرتمند حافظ احتمالا یکی از شاهان است و در بیت های بعد نیز این نظر را تایید می کند.
شهر خالیست ز عُشّاق بُوَد کز طَرَفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
چون شهر از عاشقان خالی است بهتر است تا از سویی مردی قدرتمند از لاک خود بیرون آید و کاری انجام دهد تا عاشقی دوباره رونق یابد.
کو کریمی که ز بَزمِ طربش غمزدهای
جرعهای دَرکِشد و دفعِ خُماری بکند
کجاست آن شاه بخشنده بزرگواری که بزم شادی برپا کند و غمزده ای چون من هم در آن بزم جرعه ای بنوشد و خماری خود را رفع کند.
یا وفا، یا خبرِ وصلِ تو، یا مرگِ رقیب
بُوَد آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟
یا اینکه وفا کنی و بیایی ، یا خبری امیدوار کننده از وصال و دیدارت بشنویم یا آنکه تو را می پاید از بین برود . آیا می شود از این دو سه تا کار یک کار به انجام برسد؟
رقیب کسی است که می پاید یا همان بپا . در اینجا کسی یا کسانی هستند که نمی خواهند دلبر قدرتمند بیاید.
حافظا گر نَرَوی از دَرِ او، هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کِناری بکند
ای حافظ اگر تو از پیمان خود با او خارج نشوی ، او خود از گوشه و کنار به تو سری خواهد زد.
علی احمدی در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۱:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸:
مرا به رندی و عشق، آن فضول عیب کُنَد
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کُنَد
در این غزل حضرت حافظ دفتر دلش را باز می کند و از عیب جویی فضولان می گوید . فضول آن است که بیجا می گوید .می گوید آن فضول از رندی و عاشقی من ایراد می گیرد. چرا؟ چون از رندی فقط مستی اش را می بیند و از دل پاک او خبر ندارد . او از عاشقی فقط نظر بازی به ذهنش می رسد و درک حضور معشوق را نمی شناسد . رندی و عاشقی از اسرار علم نهان است . عیب جویی فضول در واقع اعتراض به اسرار علم غیب است.
کمالِ سِرِّ محبت ببین، نه نقصِ گناه
که هر که بیهنر اُفتَد، نظر به عیب کُنَد
ای فضول ، به جای دیدن عیب گناه که در ظاهر است ، بیا و نهایت راز محبت را در دل ما ببین که این کار عین هنر است . آری هرکه هنری ندارد فقط عیب ها را می بیند.
ز عطرِ حورِ بهشت آن نَفَس برآید بوی
که خاکِ میکدهٔ ما عَبیر جِیب کُنَد
حتی از عطر حوران پاک بهشتی هم زمانی بوی خوش بیرون می آید که خاک میکده ما را عطر یقه لباس خود نمایند .
خاک میکده نشانه حضور یار را در خود دارد چون یار بر آن گام نهاده است ( زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست) حال حور بهشتی هم نیاز به آن خاک دارد تا خوشبو شود .یعنی باید حضور یار را درک کند تا خوشبو شود . حافظ به ما یادآوری می کند که اگر ما هم بخواهیم خوشبو شویم و عطر افشانی کنیم باید حضور یار را درک کرده باشیم یعنی خاک میکده را بر گریبان داشته باشیم . و چه زیباست استفاده او از گریبان ( یقه ) که به رگ گردن نیز نزدیکتر است . آری باید حضور یار را نزدیک رگ گردن خود درک کنیم . این کار در میکده و با نوشیدن می امکانپذیر است.
چنان زَنَد رَهِ اسلام غمزهٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا، مگر صُهیب کُنَد
غمزه ساقی میکده ما در برابر اسلام به گونه ای راهزنی می کند و مسلمان می رباید که کسی از مسلمانان نمی تواند از نوشیدن می پرهیز کند مگر مثل صهیب از مسلمانان مشتاق اولیه باشد .
آوردن اسلام و صهیب در این بیت ، مراعات نظیر است . صهیب از اولین مسلمانان صدر اسلام بود که وعده امدن پیامبر را از راهبی شنیده بود و با اشتیاق اسلام را پذیرفت. و به علت اشتیاق او به اسلام ، حافظ از وی نام برده است.
کلیدِ گنجِ سعادت قبولِ اهلِ دل است
مباد آن که در این نکته شَکُّ و رِیب کُنَد
برای اینکه به گنج خوشبختی برسی باید اهل دل مهر تایید بر تو بزنند.اهل دل همان رندان و عاشقانی نظیر حافظ هستند . حافظ به فضولان و مدعیان یادآور می شود که به جای عیب جویی به سوی رندان و عاشقان اهل دل بیایند.رندان دل خود را پاک نگه می دارند تا با مستی ، عاشقی و حضور یار را درک کنند .
شبانِ وادیِ اَیمَن گَهی رسد به مراد
که چند سال به جان، خدمتِ شُعیب کند
حتی کسی مثل موسای پیامبر که در وادی ایمن ، همان جایگاه مبارکی که کلام خدا را شنید ، موقعی به این هدف رسید که سالها در خدمت فرد اهل دلی مثل شعیب کار کند.حافظ صراحتا پیامبران را نیز در زمره رندان و عاشقان می داند . او به راستی یک اصلاحگر دینی است.
ز دیده خون بِچکانَد فِسانهٔ حافظ
چو یادِ وقتِ زمانِ شَباب و شِیب کُنَد
وقتی( با خواندن این غزلها) ، داستان حافظ را از زمان جوانی تا پیری یاد می کنی از دیده ات خون خواهد چکید.شاید بارها مدعیان و فضولان به حافظ طعنه زده اند و عیب جویی کرده اند و او را گناهکار خوانده اند که وقت رفتن می گفت : ...که گرچه غرق گناهست می رود به بهشت.
روحش شاد
پیروز در دیروز سهشنبه، ساعت ۰۰:۴۲ در پاسخ به جعفر عسکری دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰:
سلام و درود الان که توجه میکنم میبینم بله درست است
ممنون از بابت آگاهی
زنده باشی
علی احمدی در ۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷:
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْشبی دفعِ صد بلا بِکُنَد
ابتدای غزل با سوختن شروع می شود و در انتها با سوختن به اتمام می رسد . این سوز ناشی از درد عاشقی است . عاشق بعد از مستی و احساس جاذبه معشوق و درک حضور او از وصال محروم می ماند گاه با ناز گاه با عتاب گاه با بی اعتنایی و به حسرت می رسد و اینجاست که درد عاشقی دلش را می سوزاند .اما این سوختن او را ناامید نمی کند بلکه هنوز نیاز را حس می کند این نیاز نیم شب به سراغش می آید و او را به مستی دوباره دعوت می کند . می نشانه امید اوست تا او را به ناله های مستانه برساند . او می داند که این ناله ها و ماندن در چرخه عاشقی ، سر انجام گرفتاری هایش را دفع خواهد کرد.
عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکِش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند
مثل یک عاشق واقعی سرزنش های آن یار خوش چهره را تحمل کن چرا که او وقتش که برسد با یک کرشمه دل انگیز جبران همه این سرزنش ها را می کند.
ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمتِ جامِ جهاننما بکُند
عاشق واقعی به خدمت خود به آن یار که صاحب جام جهان نماست ادامه می دهد تا در نهایت پرده ای که بر اسرار و حقایق همه عالم ( عالم مادی و عالم معنوی) را از پیش چشمانش بردارد و به یقین برسد.مُلک و ملکوت هر دو از یک ریشه و به معنای حوزه فرمانروایی است . مُلک حوزه پیدا و ملکوت حوزه ناپیدای عالم است و هردو پر است از حقایقی که ما فقط بخشی از آن را می دانیم.
معشوق صاحب جام جهان نماست چرا که خود حقیقت مطلق است و از همه حقایق مطلع است و اطمینان کامل دارد و تنها اوست که می تواند شمه ای از حقایق را برای عاشق بازگو کند همانگونه که برای ابراهیم نبی کرد.«وَکَذَٰلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ» و اینگونه بود که ملکوت آسمانها و زمبن را به ابراهیم نشان دادیم و او به یقین رسید.
طبیبِ عشق مسیحادَم است و مُشفِق، لیک
چو دَرد در تو نبیند که را دوا بکُند؟
آری عشق مثل طبیبی است که نفس مسیحایی دارد که مرده را زنده می کند و دلسوز است و درد دل های عاشق را می شناسد .اگر می بینی که پاسخت را نمی دهد و تو را دوا نمی کند بدان که درد عاشقی در تو نیست تا مداوا شود.
تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مُدَّعی، خدا بکُند
چاره کار این است که کار را به خدا بسپاری و بر او توکل کنی و دلت را بدون نگرانی و اندوه خوش نگه داری چرا که خداوند رحم می کند حتی اگر مدعیان راه عاشقی که بدخواه تو هستند رحمی نکنند.
ز بختِ خفته ملولم، بُوَد که بیداری
به وقتِ فاتحهٔ صبح، یک دعا بکُند؟
حال که بخت من خفته است و یار دردم را دوا نکرده کاش عاشق بیداری باشد که در زمان نماز صبح دعایی برای رفع گرفتاری ما بکند.اشاره به نماز صبح به علت این است که در قرآن نماز صبح را " مشهود " دانسته است یعنی مورد توجه خداوند است . «إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ کَانَ مَشْهُودًا»
بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد
مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکُند
حافظ از درد عاشقی سوخت و بوی زلف یار را در زمان وصال حس نکرد مگر اینکه باد صبا بوی زلف یار را همراهی کند و آن را به حافظ برساند .
عاشق علیرغم عدم وصال ، به درک حضور یار هم دلخوش باقی می ماند.
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۷ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
یار برداشت ، ز رخ ، پرده ، برایِ دلِ من
بُرد از من دل و بنشست به جایِ دلِ من
نتوان گفت ، زمین است و سما ، خلوتِ دوست
خلوتِ سلطنتِ او ست ، سرایِ دلِ من
دلِ من ، بارگهِ سلطنتِ فقر و فنا ست
آسمان است و زمین است ، گدایِ دلِ من
عشق ، با آنکه ، هوایِ من و آبِ من از او ست
تربیت یافته از ، آب و هوایِ دلِ من
پنجه ی حسن ، که معمارِ بنایِ ابدی ست
کرد از آب و گلِ عشق ، بنایِ دلِ من
ای که از غرب ، افق میطلبی ، کرد اشراق
آفتابِ ازل ، از شرقِ سمایِ دلِ من
دلِ من ، کَشتیِ نوح است ، به دریایِ فنا
ناخدایِ دلِ کَشتی ست ، خدایِ دلِ من
دید ناهار ، نحیف هستم و بیمار و ضعیف
حق ، غذایِ دلِ من گشت و دوایِ دلِ من
به رخِ زردِ من ، آن نرگسِ بیمار گشود
یار بگشود ، درِ دارشفایِ دلِ من
سایه افکند ، کسایِ دلِ من ، بر ملکوت
جبرئیل ، است ، ز اصحابِ کسایِ دلِ من
دل مرا بس ، برُو ، ای دنییِ بی صبر و ثبات
نگرفتهست ، تعلّق به تو ، رایِ دلِ من
دلِ من جوی ، اگر طالبِ نوری ، که هبا ست
آفتابِ فلک ، از نور و ضیایِ دلِ من
در مکانی ست ، کزو نیست برون ، کون و مکان
که سرِ کون و مکان ، باد فدایِ دلِ من
نرسیدند ، به سرمنزلِ مقصود ، صفا
مگر ، آن قوم ، که رفتند ، به پایِ دلِ من
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ روز قبل، دوشنبه ۸ دی ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۴ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
تجلّیگهِ خُود کرد خدا ، دیدهء ما را،
در این دیده درآیید و ببینید خدا راخدا در دلِ سُودا زدگان است ، بجوئید،
مجوئید زمین را و مپوئید سما راگدایانِ درِ فقر و فنای ایم و گرفتیم،
به پاداش سر و افسرِ سلطانِ بقا راخیالات و هواهایِ بدِ خود نپسندیم،
بخندیم خیالات و ببندیم هوی راجمِ عرش بساط ایم و سلیمانِ اولوالامر،
هوا گر نشود بنده ، نشانیم هوا رابلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم،
اگر دوست پسندید ، پسندیم بلا راطبیبانِ خدای ایم و به هر درد دوای ایم،
به جائیکه بوَد درد ، فرستیم دوا راببندید دَرِ مرگ و ز مردن مگریزید،
که ما باز نمودیم ، درِ دارِ شفا راگدایانِ سلوک ایم و شهنشاهِ ملوک ایم،
شهنشاه کند سلطنتِ فقر ، گدا راگذشت از سرِ سلطانی و شد بنده ی درویش،
شَه ، اَر دید فرِ مملکتِ فقر و فنا رابهِل بارِ گل از دوش ، که بر دل نبوَد بار،
اسیرِ زن و فرزند و عبیدِ من و ما راحجابِ رخِ مقصود ، من و ما و شمائید،
شمائید ، ببینید من و ما و شما را"صفا" را نتوان دید ، که در خانهء فقر است،
در این خانه بیائید و ببینید صفا را
جاوید مدرس اول رافض در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۰:۲۵ در پاسخ به کمال داودوند دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴: