گنجور

حاشیه‌ها

جلال ارغوانی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰:

ای دهر توبا وجود سعدی

کم گوی گل وبهار دارم

جلال ارغوانی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:

شعر شیرین توسعدی تا فلک بشنید گفت

این که شیرین تربوداز شهد وحلوا وشکر

جلال ارغوانی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷:

شعر سعدی ازلطیفی سخن

از زمین بگذشت ثریا می رود

کژدم در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۳ دربارهٔ طغرل احراری » دیوان اشعار » مستزادها » شمارهٔ ۱:

عبدالله سلطان بخش‌هایی از این مستزاد را در ترانهٔ «از عکس رخت» خوانده است. پیوند یوتیوب

جلال ارغوانی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:

همچو  سعدی اندر عشق

آفتابی دگر نمی تابد

جلال ارغوانی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶:

می دید سخن سعدی اندر دهان خلق

باد صبا چوگذرش به هر کوی ودر فتاد

جلال ارغوانی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵:

با شیرینی گفتار توای سعدی خوش گو

شیرینی شهد وشکر از هر نظر افتاد

جلال ارغوانی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:

شعر تو سعدیا آب است

که جهان جمله کرد آباد

ابوالفضل عباسیه بزرگی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۰ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰:

امشب 30 آبان 1403 در سن چهل سالگی برای اولین بار این شعر و بصورت تصادفی خوندم و واقعا لذت بردم، فرهنگ و ادبیات ایرانی واقعا زیبا و بسیار دل انگیزه 

جمال برهمندی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۲۸ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۰۹:

مات و مبهوت بودن از این حجم از درک ،خیام فقط یه شاعر نیست یه راهه.خیام عزیز آخه مگه میشه کل مسائل رو در یک رباعی گفت و نتیجه هم گرفت.استاد عزیز در همون مصرع اول همه چی و واضح گفتن.

ممنونم از شما عوامل گنجور.🙏

رزاق رضائی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۱۹ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد دوم » ناآشنا:

درود، در بیت سوم مصراع اول بیت رو از کلیم خونده بودم: 

این نه صدف ز گوهر آسودگی تهی است

آهم خبر ز عالم بالا گرفته است

طهماسب طالبی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بی‌خبران راه نه آنست و نه این

حمیدرضا در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۴۷ در پاسخ به سهیل قاسمی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

بله، انجام شد. برای خودم را نگه داشتم تا مخاطب متوجه قرائت متفاوت مورد قبول بعضی اساتید بشود.

امیرحسین ربیعی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۱ در پاسخ به عرب عامری.بتول دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۱:

دست شما درد نکنه خیلی عالی بود

برگ بی برگی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۲:

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

دل در اینجا یعنی مرکزِ انسان که کارِ اصلیش عشق ورزی ست اما روزها یکی پس از دیگری می گذرند و این دل به هر کارِ دیگری اهمیت می دهد بجز کاری که برای آن پای به این جهان گذاشته است یعنی گذار به کویِ عشق، در مصراع دوم کار همان کارِ عاشقی ست و حافظ خطاب به بیشترِ ما آدمیان می فرماید همهٔ ابزار و اسبابِ این کار را که همهٔ ابعادِ وجودت هستند در اختیار داری اما کار و اقدامی در این راستا  نمی کنی.

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

چوگانِ حکم در ارتباط با چوگان بازیِ شاهان است و بازِ شکاری نیز بر ساعدِ شاه می نشیند تا به فرمانِ او شکارش را به پیشگاه آورد، پس‌ بنظر می رسد حافظ همهٔ انسان‌ها را دارای چنین قابلیتی می داند که چون شاهان گویِ چوگانِ خود را در بازیِ این جهان به حکم و دلخواهِ خود در جهتی به گردش آورد که موجبِ کامیابی و ظفرمندیِ آنان گردد. از دیگر ابزار و اسباب هایی که انسان به عنوانِ ارادهٔ آزاد در اختیار دارد بازِ شاهی ست که بر ساعد دارد و می تواند از آن برای شکار بهرمند شود، شکاری بجز چیزهای این جهانی که بنظر می رسد کسبِ معرفت باشد و حافظ می فرماید شوربختانه انسان از این اسباب و ابزارهایی که د اختیار دارد در راستایِ کارِ اصلیِ خود یعنی عاشقی بهر نمی برد.

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

پس حافظ خطاب به ما ادامه می دهد اینقدر در کارِ عاشقی تعلل می کنی که سرانجام خون و دردها آنچنان وجودت را فرا می گیرند که گویی همچون امواجِ دریا در جگرت موج می زنند، یعنی عدمِ ورود در کارِ عاشقی موجبِ ناکامی های پی در پی در همهٔ امور شده و درونت را از درد و خون انباشه می کند اما باز هم در  نمی یابی که منشأ همهٔ این دردها عدمِ پیگیریِ کارِ عاشقی د این جهان است، بنظر می رسد " ی" در واژهٔ " نگاری" یایِ وحدت نباشد بلکه مراد از "در کارِ نگاری" یعنی در کارِ عاشقی باشد، پس حافظ می فرماید باید که از این خونِ جگرها درس گرفته و آنرا در کارِ رنگ و بوی یا رونقِ کارِ عاشقیِ خود بکار گیری. به عبارتی دیگر خون و دردهایِ ناکامی هایی که بر انسان وارد می شوند پیغامی از جانبِ زندگی هستند تا انسان بیدار شده و در مسیرِ کویِ عاشقی قرار گیرد.

مُشکین از آن نشد دمِ خُلقت چون صبا

بر خاکِ کویِ دوست گذاری نمی کنی

ناکامی و نامرادی ها موجبِ بدخُلقی می شوند بنحوی که انسان زمین و زمان و دیگران را مانعی برای ظفر و سعادتمندیِ خود می بیند و حتی همسرِ خود را که روزگاری به او عشق می ورزید موجب و عاملِ این خونِ جگرها می داند، حافظ می فرماید علتِ اینکه دَمِ خُلق و خویت مُشکین و معطر نیست و بلکه طلبکارانه دیگران را موجبِ ناکامی های خود می دانی این است که همچون بادِ صبا عاشقانه بر خاکِ کویِ حضرت دوست گذاری نمی کنی.

ترسم کز این چمن نبری آستینِ گُل

کز گُلشنش تحملِ خاری نمی کنی

"ترسم نبری" یعنی قطعاََ از چمنِ این جهان آستینی از گُل نمی بری، یعنی بدونِ تردید کام و بهره ای از این جهان و اموالِ خود و یا مقام و حتی همسر و فرزندانِ و یا باورها و اعتقاداتِ خود نمی‌بری چرا که گُلشنِ این جهان علاوه بر گُل دارای خار نیز هست و حافظ می فرماید وقتی قصدِ چیدنِ گُلی از این گُلشن داری باید که خارِ آن را نیز تحمل کنی و تنها در اینصورت می توانی آستین یا دامنی را پر از گُلهای این جهان کنی و طعمِ شادکامی را چشیده و سعادتمند شوی  و بنظر می رسد تنها با گشودنِ  فضایِ درونی و شرحِ صدر در مواجهه با وقایعِ روزمره و در ارتباط با دیگران امکانِ چنین توفیق و ظفرمندی وجود دارد.

در آستینِ جانِ تو صد نافه مُدرج است

وآن را فدایِ طُرّهٔ یاری نمی کنی

" صد" در اینجا نشانهٔ کثرت است و " درآستینِ جان" یعنی در بطنِ جان، پس‌حافظ با درنظر داشتنِ اینکه نافِ آهو در فصلِ عاشقی از خون و نافه انباشته می شود تا آهو با ساییدنش بر سنگ یا درختی موجبِ جلبِ توجهِ یارِ خود گردد می‌فرماید صدها و هزاران نافه و عطرِ مُشکین در جانِ تو درج شده است تا تو با گذر بر کویِ حضرت دوست آنرا فدای طُره و یا تارِ مویِ او کنی و با مُشکین شدنِ دَمِ خود نظرِ آن یگانه یار را بسوی خود جلب کنی اما تو از این کار سر باز می زنی و از اینهمه اسباب که در اختیار داری در این کار استفاده نمی کنی.

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک

واندیشه از بلایِ خماری نمی کنی؟

حافظ که همهٔ اسباب هایی چون چوگانِ حُکم و بازِ ظفر و همچنین صدها نافه ای که انسان در آستینِ جان دارد را ساغری لطیف و دلکش می داند که هدیهٔ حضرتِ دوست است به او تا ساغرِ وجودش را در فرصتی که در این جهان دارد پر از شرابِ ناب کند، می‌فرماید ای انسان تو چنین ساغرِ ارزشمند و دلکش و لطیفی را به خاک می اندازی یا بعبارتی عمر را با بطالت به آخر رسانده و بدونِ اینکه آن را لبریز از شراب کنی این ساغرِ لطیف فرو خواهد ریخت و تو اندیشه نمی کنی از اینکه در ادامهٔ راه در سرایِ دیگر نیازمندِ چنین شرابی هستی، و آیا نمی ترسی که بلایِ خُماری دامنت را بگیرد؟ یعنی بدونِ ساغرِ وجودی که لبریز از شراب است ادامهٔ راه و رسیدن به کویِ حضرتش امکان پذیر نخواهد بود.

حافظ برو که بندگیِ پادشاهِ وقت

گر جمله می کنند تو باری نمی کنی

وقت در اصطلاحِ عارفانه به معنیِِ رایجِ زمان و ساعت نیست و پادشاهِ وقت استعاره حضرتِ دوست یا خداوند است، پس حافظ با شکسته نفسی خود را از لافِ عاشقی برحذر می دارد زیرا تنها کسی می تواند در این رابطه به دیگران  پند و اندرز دهد که خود به کویِ حضرتش راه یافته باشد، و می‌فرماید حتی اگر در این جهان جملهٔ انسان‌ها بندگیِ آن یگانه سلطان را بجای آورند تو باری چنین نمی کنی!

سهیل قاسمی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۰۱ در پاسخ به حمیدرضا دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

زنده باد. دستور بفرمایید این باکس‌های کذا از زیر اجراهای ما حذف شود!

 

مسعود جدیدیان در ‫۳ روز قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۰:

مهرداد کاظمی هم دو بیت از این شعر رو خونده. مرحوم علیقلی آهنگ آب زنید راه را هین که نگار میرسد رو خونده بود، در انتهای این قطعه، آقای مهرداد کاظمی دو بیت از شعر مولوی رو همراه با گروه کر میخونه:

ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

شایان شرقی در ‫۳ روز قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۱ در پاسخ به حمید دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲:

شایسته کاری به معنای قضای حاجت است

حمیدرضا در ‫۳ روز قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۲۰ در پاسخ به سهیل قاسمی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

سپاس و آفرین!

من این به ذهنم نرسیده بود. این مشکل این که چه چیزی فرستاده شده را حل می‌کند.

سهیل قاسمی در ‫۳ روز قبل، سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۰۶ در پاسخ به حمیدرضا دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

درود بر شما 

دمادم حوریان (را) از خلد ِ رضوان (به سوی تو) می‌فرستند

که: ای حوری ِ انسانی! دمی در باغ ِ رضوان آی

 

 

۱
۳
۴
۵
۶
۷
۵۲۵۹