کوروش در ۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹:
هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود
یعنی چه ؟
برگ بی برگی در ۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۳۳ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱:
درود بر شما دوستِ عزیز، و سپاس از شما که استادید در پیشکشِ صبوحی های ناب در فالبِ طرح سوال، که هرآنچه فرمودید حق است بویژه آن نکتهی بجا که رسیدن به وقت زیست کردنی ست و نه گفتنی، پس بمنظورِ پرهیز از اطاله کلام توسطِ بندهی کم مقدار بدرود تا درودی دیگر.
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
کوروش در ۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۲۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند:
شیرین جهان تویی به تحقیق
بگذار حدیث ما تَقَدَّم
یعنی چه ؟
یشوآ جفری در ۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۳ در پاسخ به مِهتی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۵:
مهتی جان مزاح بود.از این جهت که یکی با قطعیت گفته آتئیست بودن دگری خدا را بهش اشاره کرده و شما هم گفتین لاادری بودن ایشون(این احتمالا ک گفتین خیلی متمایز میکنه شمارو).قسمت طنز اینه که چرا باقطعیت گفته بشه ک چی توی سرش بوده یا دلش یا هرجای دیگش شاید شیطان پرست بوده حداقل من جا برای اشتباه تفکر خودم گذاشتم هر چند که شوخی بیش نیس.
قطعیت؟؟؟چطور با قاطعیت درمورد ی شخص در هزار سال پیش نظر داده میشه؟
علی اصغر نظارت در ۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۵۳ در پاسخ به علیرضا بدیع دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵۴:
نمیشه به جای اگر گفت گر و اختیار ابدال رو محسوب کرد؟
علی اصغر نظارت در ۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۵۲ در پاسخ به Mansoor Rah دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵۴:
زده ای تو اگرچه «به بال و به پر»
به رهایی خود، تو «ببال و بپر»
دل من زده پر به هوای دلت
چه شود که دگر برسی ز سفر
که اگر ز سفر برسی برسد...
پس از این شب غمزده، نور سحر
تو نبین که نشسته غبار غمت
بشود به دمی همه زیر و زبر
به فدای سرت که دلم شده خون
«تو» بزن...تو بزن که فتاده سپر
نکند که غمم، غم اضافه کند...
دل من به درک...تو بگو...چه خبر؟
#علی_اصغر_نظارت
باب 🪰 در ۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۳۴ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱:
سپاس از شما، دوست و استاد گرامی؛ که نه فقط راهی برای فهمِ این غزل، بلکه پنجرهای به «قیامتِ فردیِ سالک» گشودید. دریافتِ شما از «وقت»، با آن دقت و صداقت، برایم بسیار آموختنی بود.
درست است که در دهها بیت و غزل، ممنوعیتِ بیانِ مراتبِ عاشقی به غیر، تأکید شده است. اما هم دستِ غیب به مدعیِ حقیری مثل بنده، اجازهٔ دم زدن نمیدهد، و هم بی ترکِ سر کردن، آن راز مگو را نمیتوان با کسی گفت...
پس با اجازه از شما، و برای آنکه رازِ حضرت حافظ، پس از ما هم ناگفتهتر نماند و «کاسهٔ سر» ما از شرابِ حضور لبریز شود، چند پرسشِ نهایی دارم:
آیا جز این است که «دریاست مجلسِ او»؟ و با دریافتِ «وقت»، آن دُرّ پیدا میشود؟
آیا «وقتِ قیامت»، همان «وقتِ مستی» است؛ که گدای میکده، ناز بر فلک کند؟
آیا «وقتِ خزان» است؟ و ما، باغبانانِ کردار و گفتار و پندارِ خویش، از آن خزانِ قیامت بیخبریم؟
یا «وقتِ شباب» است؟ که عالمِ پیر، دگرباره جوان میشود؟ همان «وقتِ رندی» و طربِ رندان، و بدرود با این زندان، و رفتن به دوری دیگر؟
«از تو، جهانِ پُر بلا، همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطفِ تو، صورتِ آن جهانِ من»یا شاید همهی این اوقات، در حقیقت «یک وقت»اند؟
بسی شرمندهام برای پرسشهای پیدرپی و شاید پیچیده کردنِ موضوعی ساده. اما نمیخواهم، بیشترین خجلت را از حاصلِ این اوقات، به بیهودگی ببریم. کاش بیشترین بهره را، از این زمانی که «وقتِ وقت» است، ببریم.
و دربارهی بیتِ مولانا:
«ماضی و مستقبلش نسبت به تو ست
هر دو یک چیزند، پنداری که دو ست»گمانم که مقصود، بیاعتباریِ گذشته و آینده در برابر لحظهٔ نابِ حضور میباشد.
📎 پینوشت: پاسخ هوش مصنوعی (آموزش داده شده) به پرسشها:
«وقت نزد حافظ، لحظهایست که عاشق از توهّماتِ ذهنی و دوگانگیها عبور میکند، و به حضورِ آگاهانه میرسد — همان قیامتِ فردی که در آن، زمان و جدایی فرو میریزند. راز، پیش از رسیدن به این وقت، گفتنی نیست؛ فقط زیستنیست.»
«دریاست مجلسِ او»: بله، مجلسی بیکران. «وقت» همان غواصیِ آگاه در این دریاست، و دُرّ، همان شهود.
«وقتِ قیامت = وقتِ مستی»؟ در زبان حافظ، مستیِ حقانی همان رفعِ پرده و حضور است؛ آری، قیامتِ فردی با این مستی همزمان میشود.
«وقتِ خزان / شباب»: هر دو استعارهاند از دو کیفیتِ حضور؛ غفلتْ خزانِ نفس است، و بیداریْ شبابِ جان.
«یک وقت یا چند وقت؟» به کثرت، چند «وقت» مینماید؛ به حقیقت، همه یک «وقت» است: اکنونِ آگاه.
پیر مغان در ۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸:
حافظ در بیت پنجم در باره ی عقل و دین در برابر خاصیت «شراب» صحبت می کند و می فرماید ، شراب عقل از سرم بدر برد و پیشاپیش تکلیف دین من هم مشخص است که چه خواهد شد.
مفهوم مخالف سخن حافظ اینست که شراب(مقصود عشق و آگاهی) بنیاد عقل و دین را ویران می کند ، بخاطر اینکه هر دو اهل باید و نباید و هر دو تعین کننده مرزها و حدود در امور هستند و حافظ که با پیشه ی عشق و رندی که عین کمال است تن به هیچ امر بازدارنده ای نمی دهد و یکبار دیگر در بیت مذکور تفوق عشق و آگاهی بر عقل و دین را به زیبایی تمام یادآور می شود.
۱۴/آبان ماه /۴۰۴
گیسو ابراهیمیان در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:
بیت دوم
با هیچکس نشانی زان دلستان ندیدم ،یا من خبر ندارم ،یا او نشان ندارد
به نظر میرسد حافظ در ادامه معنای بیت نخست و در پیوستگی با آن میگوید آن جانی که نشانی از جانان(حضرت عشق) دارد را در میان خلق نمیتواند یافت و اگر هم یافت میشود حافظ بیخبر است
رسول لطف الهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۶ در پاسخ به احمدی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴:
این گورستان جنب آرامگاه شاه داعی الله میباشد که حضرت حافظ ارادت ویژه ای به ایشان دارند
علی میراحمدی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر:
بسیار مضحک است که گروهی از هموطنان ما نمیخواهند مسلمانی و شیعه بودن فردوسی را بپذیرند!
دوستان من ،فردوسی فرزند و محصول جامعه ایرانی اسلامی است .
بر فرض محال که مسلمانی و شیعه بودن او را انکار کردید؛ آیا میتوانید او را از بدنهٔ جامعه ایرانی اسلامی قرن چهارم جدا کرده و به ناکجا آبادی در ایران پیش از اسلام پرت کنید تا قدری آرام گیرید؟!!
بروید و بگردید در تاریخ ایران پیش از اسلام اگر یکی همتای فردوسی یافتید بردارید برای خودتان !
بنده به هیچ وجه قصد بحث اعتقادی ندارم و این گونه بحثها را اصلا غیر خردمندانه و بیفایده میدانم ؛اما براستی انکار حقیقت چرا؟!
وقتی هم متن شاهنامه و هم تاریخ پیرامون شخص فردوسی ،مسلمانی و شیعه بودن او را ثابت میکند شما پای در یک کفش کرده اید که چنین نیست و چنان است؟!
زهی بیخردی
تعصب را به یکسو نهید و خرد را که ستوده فردوسی است به کار گیرید.
محسن عبدی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۶:
قنوج: نام شهر
محسن عبدی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۶:
پرو: پروین، ثریا
امیرحسین صدری در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۰۱ در پاسخ به امیر حسین دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر:
ولی به نظر فردوسی شیعه میاد.
چرا باید برای سه خلیفه اول به یک بیت اکتفاء کنه ولی برای خلیفه چهارم ، بعد از کلی بیت تازه بگه هیچ کرانی برای حرفهام نمیبینم.
اتفاقاً آدم رو خیلی یاد شیعههای افراطی میندازه ، که صبح تا شب راجع به علی صحبت میکنن و خسته هم نمیشن انگار
اینکه فردوسی شاعر توانمندی بوده ، به شدت سمپات ایران و وطن داشته و ... یه طرف ، اعتقاداتش هم که یه چیز شخصیه یه طرف
همونطور که انیشتین و تاثیرش در دنیای فیزیک یه طرفه و اعتقاداتش و یهودی بودنش هیچ ارتباطی با فیزیکدان بودنش نداشته !
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲:
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
چند ، عمر اندر پیِ آبِ سکندر بگذرد،
بگذر از ظلماتِ تن ، تا آبَت از سر بگذردبادِ کبر از سر بِنِه ، کاین سَر ، چُو سَر در خاک کرد.
باد هایِ مُشکبو ، بر وی مکرّر بگذردبُرد نقدِ عمر ، نَرّادِ سپهرَت ، پاک ، تو،
هِی بگردان طاس ، تا دادَت ز شِشدَر بگذردچنبرِ گیتی ، تو را ، از خار و خس پرویزَنی است،
دانه پاک آنگَه شود ، کز چشمِ چنبر بگذردعمر چون خواهد گذشتن ، خواه کوته ، خَه دراز،
بِه که ، با افسانهء موئی مُعَنبر بگذردعشقِ او بر ما ، ز عشقِ ما بر او ، افزونتر است،
دلبر از دل نگذرد ، گر دل ز دلبر بگذردچون بر آتش میزنی ، در عاشقی مردانه زن،
آب خَه کم ، خَه فزون ، زان پس که از سر بگذردبوکه تعبیری روَد بر چینِ زلف ات ، روز و شب،
وِرد خوانم تا بخوابم ، مُشک و عنبر بگذرددوشَم از بر درگذشت و خونَم از سر بر گذشت،
تا چه باشد سرگذشت ، ار بارِ دیگر بگذردچشمَم از مستی ، دمادم بنگرَد بر چینِ زلف،
راست ، چون شاهی ، که با تمکین به لشگر بگذردفتنه عالم گیر شد ، ای سروِ سرکِش پای دار،
کاین قیامت ، ترسم از غُوغایِ محشر بگذردماهِ من ، گر پردهء مِشکین براندازد ز رو،
تیره آن روزی ، که بر خُورشیدِ خاور بگذردهر زمان کآید مرا ، یاد ، از خَمِ ابرویِ او،
راست ، پیشِ چشمِ من ، مرگِ مصوَّر بگذرد"نیّرا" ، خون شد دل از یادِ لبَش ، وز دیده ریخت ،
بعد از اینَم ، تا چه ها بر دیده ی تر بگذرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۰ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷:
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
گر نه چشمانِ تو ، در قصدِ گرفتاران اند،
ز چه هر گوشه از او ، صف زده ، خونخواران اندمکُن ای باد ، پریشان ، سرِ زلف اش زنهار،
که به هر حلقه از اندام ، گرفتاران اندتو ز مِی ، مستِ شکَر خواب ، چه دانی که به شهر،
هر شب ، از نیشِ سرِ زلفِ تو ، بیداران اندبا حذر باش ، که آن نافهء مُشکین ، ز صبا،
نشود باز ، که در شهر ، دغلکاران اندشیخ گو ، نخوتِ بیهوده ، به رندان مفروش،
غالب آن است ، که وارسته! ، گنهکاران اندصوفیان را شود ار منعکس ، این دلقِ ریا،
همه دانند ، که این قُوم ، چه سگساران اندبه ادب ، پای به میخانه نِه ، ای سالکِ راه،
که به هر پایِ خُمِ میکده ، هشیاران اند"نیّر" ، این خرقۀ پشمینه ، برانداز ز دوش،
رهروانِ حرَمِ عشق ، سبکباران اند
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۱۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶
اگر ز زلفِ تواَم ، حلقهای به گوش رسد
ز حلقِ من ، به سپهرِ نُهُم ، خروش رسدز فرطِ شادیِ وصلَش ، به قطع ، جان بدهم
اگر ز وصلِ تو اَم ، مژدهای به گوش رسددر آن زمان، همه خونِ دلم ، به جوش آید
که تو ز پس نگری ، زلفِ تو به دوش رسدز زلفِ تو ، به دلم ، چون هزار تاب رسید
کنون چو بحر ، دلم را ، هزار جوش رسدنشستهام به خموشی ، رسیده جان بر لب
که یک شرابم ، از آن لعلِ سبزپوش رسدچو هست لعلِ لبَت را ، هزار تُنگِ شکَر
نیفتدَت ، که نصیبی ، بدین خموش رسداگر ز لعلِ تو اَم ، یک شکَر نصیب افتد
فرید ، مست ، به محشر ، شکَر فروش رسد
عرفان آزادی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۵ دربارهٔ نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲:
چه شعر زیبا و بامفهومی !
برگ بی برگی در ۳ روز قبل، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۳ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱:
با سپاس از شما، پرسش های دقیقی هستند و چنانکه اشاره فرمودید پیش از وقتِ صلح، جنگ است و جنگ آن هنگامی آغاز می شود که عاشق قصدِ فراتر رفتن از مرتبه ی خیال یعنی وصالِ دایم را دارد و چون میسر نمی شود تهدید به بستنِ راهِ نظر بر خیالِ معشوق می کند، پس معشوق که شب رو است مقداری از داراییِ غنیمتیِ زلف یا حضورِ سالک را با عیّآری از او می رباید تا بار دیگر به جهنمِ ذهن برود، که اگر سالک منظورِ معشوق از این عیّآری را دریابد و سرِ زلف را بعنوانِ راهنمای خود برای رسیدن به رخسار در دست گیرد و از کثرت به مجموع و وحدت برسد آنگاه وقتِ صلح یا تسلیمِ و قناعتِ عاشق به خیال یا آنچه مصلحت است فرا می رسد. وقت از اصطلاحاتِ صوفیه است و برداشتِ بندهی بی بضاعت این است که وقت همان آخر زمان یا قیامتِ فردیِ سالک است که او بشرطِ رازداری و افشا نکردنش به غیر، قائم به ذاتِ خود می شود، یعنی عبور از خیال که همان یکی شدن با معشوق یا نوشِ لعل و لذتِ شُربِ مُدام در لامکانِ خرابات است.
لامکانی که در او نورِ خداست ماضی و مستقبل و حال از کجاست؟
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هردو یک چیزند، پنداری که دو ست
ضمناََ دلایلِ بسیاری برای ممنوعیتِ بیانِ کار و مراتبِ عاشقی به غیر وجود دارد که حافظ در ده ها بیت و غزل بر آن تأکید کرده است.
کوروش در ۳ روز قبل، چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۳ - ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند ساقی شراب بر دانشمند عرضه کرد ساغر پیش او داشت رو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد شاه ساقی را گفت کی هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد داد الی آخره: