سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۳ دربارهٔ نیر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۹:
نیّر تبریزی » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۹
ندیدم در وطن ، رویِ نشاط ، آخر سفر کردم
بحمدالله ، دَری جُستم ، چُو خُود را دربهدر کردمغبارِ کعبهٔ مقصود ، تا کُحلالبصر کردم،
سراسر رویِ جانان بود ، بر هرسو نظر کردمز اکسیرِ غمی ، شد زرد رخسارَم ، بحمدالله،
که تعمیرِ خرابیهایِ خُود ، با خشتِ زر کردمدُمِ مار است ، با زلفِ سیاه ، ای دل مکن بازی،
علی الله ، اختیارِ خویش داری ، من خبر کردمز چشمِ خویشتن ، رشک آیدَم ، بر دیدنِ رویَت،
ز غیرت ، در نگاهِ اوّلین ، خونَش هدر کردم
باب 🪰 در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۹ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱:
درود و مهرِ بیپایان، دوستِ عزیز 🌿
جسارتاً، پرسشی ذهنم را مشغول کرده که محرمی جز شما برایِ طرحِ آن نیافتم. هر زمان که فرصت و فراغتی بود، نظرتان را چراغِ راهم کنید. گمان دارم دو بیت از لسانالغیب، شاید در (ابتدای) گذرِ ایّام، دچارِ جابهجایی یا تصرّفی از عمد شدهاند:❌
تکیه بر تقوا و دانش، در طریقت؛ کافریست
راهرو گر صد هنر دارد، توکّل بایدش✅
تکیه بر تقوا و دانش، در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد، تفکّر بایدش🪶 دلیل:
در شریعت، تقوا بدونِ توکّل معنی ندارد و یکی از ارکانِ تقوا، داشتنِ توکّل است؛
پس آوردنِ دو واژه در تضادِ هم، بیمنطق و اشتباه است و اصلاً در مسلکِ حضرت، توکّلِ کورکورانه وجودی ندارد…
---❌
ما درسِ سحر، در رهِ میخانه نهادیم
محصولِ دعا، در رهِ جانانه نهادیم✅
ما درسِ سحر، در رهِ جانانه نهادیم
محصولِ دعا، بر درِ میخانه نهادیم🪶 دلیل:
نخست آنکه تکرارِ ساختارِ «در رهِ...» در هر دو مصراعِ یک بیت، از شیوهی سخنوریِ اعجازگونهی خواجه به دور مینماید.
دوم آنکه، جابهجاییِ «میخانه» و «جانانه» احتمالاً از ترسیست که زاهد از افکارِ مردم داشته و برایِ تغییرِ معنا انجام شده است... چون حضرتِ حافظ، درس و همّتِ سحرگاهِ خود را برایِ رسیدن به معشوق (و یا رویِ فَرُّخ) قرار داده و میوهی دعای خود را بر درِ میخانه نهاده.. مثل همیشه و از ازل تا ابد.و سوم، برای آنکه اینگونه بیانِ کلمات، با شدّتِ بسیار بیشتری خرمنِ زاهدِ عاقل را به آتش میکشد و راهی برایِ فرارِ او نمیگذارد.
شاید این تغییرها کوچک بهنظر برسند، امّا تفاوتِ میانِ ایمانِ کور و اندیشهی بیدار را رقم میزنند.
بیژن جعفری در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱ - سرآغاز:
سلام شاید بهترین توصیف برای نظامی بزرگ لقب مینیاتوریست ادبیات فارسی باشه چون کلمات در شعرش به رقص در میآیند و به شکل عجیبی با روح شعر در هم میآمیزند
بیژن جعفری در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۴ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۰:
با سلام خدمت اساتید بنده فکر میکنم بنی آدم اعضای یک پیکرند صحیح است چون در مصرع بعدی توضیح میده که چرا مثل اعضای یک پیکرند چون (که در آفرینش ز یک گوهرند) و از جهت خوانش نیز وزین تر و منسجم تر است
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:
خلق گفتند ، این گدایی کشتنی است
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴:
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
سر گِران تا کِی ز من ساقی ، بدِه رطلی گرانَم،
کز سبک مغزی ، ز پای افکند دُورِ آسمانَمشیشۀ صبرم شکست ، از سنگِ عبرت ، چرخِ گردون،
خُم به دست آرَم یکی ، در سایۀ خم دِه امانَمبر جبین از من میَفکن عقده ، چون ناخوانده مهمان،
کز کهن دُردی کِشانِ صُفّۀ این آستانَ امطرّۀ پُر چین به دستم دِه ، که از بادِ مخالف،
اندرین بحرِ معلَّق ، سرنگون شد بادبانَمچون دلِ شب ، تیره روزَم دیده ، از چشمَم میفکن،
کابِ حیوان است ، در جوبارۀ طبعِ روانَممامِ دهرَم ، خُم نشینِ غصّه کرد از چشمِ بد ، چون،
دید کَاندر مهدِ عَهد ، اینک فلاطونِ زمان ام
کوروش در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۰۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاند
یعنی چه ؟
کوروش در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۰۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
منظور از سر شهناز چیست ؟
کوروش در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
یعنی چه ؟
کوروش در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آنگهش بعدالعیان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
که آمنست از هر فراق آن منقبت
یعنی چه ؟
کوروش در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۴۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
یعنی چه ؟
کوروش در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۴۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
تا بیامد خشت میزد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
منظور از خشت زدن چیست ؟
کوروش در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۴۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره:
امرء القیس از ممالک خشکلب
هم کشیدش عشق از خطهٔ عرب
منظور از ممالک خشک لب چیست ؟
شعیب حازم در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۵۸ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۶:
سلام و درود دوست !که خط مرا می خوانی . برداشت من از بیت اول.
«حُقّه» در فارسی دو معنا دارد: یکی فریب و نیرنگ، و دیگری جعبه یا صندوقچه.
در شعر، معمولاً دهان را به «حقّه» تشبیه کردهاند؛ جایی که سخن از آن بیرون میآید.ز حُقّهٔ دهانش هر گه سخن برآید
آب از عقیق ریزد، دُرّ از عدن برآید.اگر «حُقّه» را به معنای فریب بگیریم، بیت معنای درستی پیدا نمیکند، چون فریب با دُرّ و عقیق، که نشانهٔ پاکی و ارزشاند، همخوانی ندارد.
اما اگر آن را جعبه یا خزانه بدانیم، دهان در اینجا چون گنجینهایست پُر از سخنان نغز و اندیشههای زیبا.با این حال، بیدل در نگاه خود یک گام فراتر میرود.
او وقتی از «حقّهٔ دهان» سخن میگوید، تنها به ظاهر دهان اشاره ندارد، بلکه به درون آن — به حلق و حنجره، به سرچشمهٔ صدا — نظر دارد.
محمدعلی نجفی در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۳۹ دربارهٔ وفایی شوشتری » دیوان اشعار » مدایح و مراثی » شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه کاینات محمدبن عبدالله صلوات الله و سلامه علیه:
به به. چه زیبا.
امشب این را خواندم و حالم خوش شد
صلوات خدا بر حضرت محمد و آل محمد.
امسال(۱۴۴۷هجری قمری) دقیقا پانزدهمین قرن ولادت پیامبر اکرم است.
محمد الماسی در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲:
از زبان خدا به بنده
اشاره دارد به یکی بودن قطره روحمان به دریای بی انتهای خداوند که به خواست خدا جدا افتاده ایم (صید ، شکار ، گوی ، بوسه ای که از صنمی ربوده شده و حالا خدا باز میخواهدش )
گوش کشان : اشاره به طرد شدن انسان از بهشت وشیطنت های او
گوی منی و ... : اشاره به تقدیر و احاطه خدا به زمان و سرنوشت دارد ؛ مانند فیلم نامه نویسی که علاوه بر ما خودش هم بازیگر آن فیلم است و میگوید حالا در انتهای این حرف هایم ، همه چیز را میدانم و هر کاری که میکنی ، از قبل میدانستم و خودم این تقدیر را برایت نوشته ام.
شهرزاد در ۳ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۲ - سخنی چند در عشق:
این ابیات از جمله زیباترین و تاثیرگذارترین ابیات شعر فارسی برای من هستند. نظامی عشق را از دوگانه کلیشهای عشق زمینی/آسمانی فراتر میبرد و آن را به عنوان یک عامل محرک قوی که جهان را تغییر میدهد، معرفی میکند. البته با دید من امروزی، در جهانی که حاصل بر هم کنش انرژیهای مختلف است، عشقی وجود ندارد، بلکه عشق مفهومیست بسیار انسانی و زاده پیچیدگیهای ذهن و ذات انسان.
نظامی چه زیبا بیان میکند که، حتی اگر به گربهای عشق بورزی و از او نگهداری کنی، بهتر از این است که در خودت غرق و شیفتهی خودت باشی. عشق در همه انواعش، حتی همان «عشق زمینی» (که معلمهای ادبیات و دیگر تحلیلکنندگان شعر فارسی همیشه به دید تحقیر نگاهش میکنند، شاید چون عشق زمینی را با میل جنسی یکی میدانند)، احساسی است که شخص را از سطح خود فراتر میبرد و با دنیای جدیدی آشنا میکند، و از این رو تجربهای است که بر شعور و فروتنی انسان میافزاید. این عشق، همان درک کردن، پذیرفتن و دوست داشتن عمیق چیزهاست، آنطور که هستند، نه طوری که باید باشند. این عشق است که در بین گبر و آتشپرست و ترسا و مسلمان پیدا میشود، چرا که آنها با وجود تفاوت ظاهری، همه ذاتا انسانند و نیازمند و خلق کنندهی عشق. این عشق است که نظامی را واداشته تا خسرو و شیرین را بنویسد (خود او ذکر میکند که شیرین یادآور آفاق، همسرش، بوده است) و «ز عشق آفاق را پر دود کند»، طوری که هنوز بعد از قرنها مردم کتاب او را میخوانند و تحت تاثیر قرار میگیرند. این عشق است که نظامی را جاودانه کرده است.
مرا کز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
او حتی به عنوان کسی که عشق ورزیده و با مرگ معشوقش، زهر و درد ناشی از عشق را هم چشیده است، باز عنوان میکند که تا زنده است، جز عشق پیشهای ندارد، و این بینهایت زیباست.
برمک در ۳ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۲ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در صفت شراب خوردن سلطان محمدبن محمود غزنوی:
خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد
ماه درخشنده سبو پیش برد
سرو خرامنده بپای ایستاد
شادی و می خوردن شه را سزد
شاد خور ای شه که میت نوش باد
از تو به می خوردن یابند زر
وز تو به هشیاری یابند داد
مردم گیتی همگی خرمند
زان دل بخشنده وزان دست راد
شیر دلی و پسر شیر دل
خسروی و خسرو خسرو نژاد
چون تو که باشد بجهان اندرون
همچو تو فرخنده زمادر نزاد
سیر نگردد همی از تو دو چشم
شاه ندیدیم بدینسان نهاد
تا تو بشاهی بنشستی شها
خرمی از تو بجهان ایستاد
شاد زیادی زتن و جان خویش
وانکه بتو شاد، بشادی زیاد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ روز قبل، یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴
شکنِ زلفِ چو زنّارِ بتَم ، پیدا شد
پیرِ ما ، خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شدعقل از طرّهٔ او ، نعرهزنان مجنون گشت
روح از حلقهٔ او ، رقصکنان رسوا شدتا که آن شمعِ جهان ، پرده برافکند از روی
بس دل و جان ، که چو پروانهٔ ناپروا شدهر که امروز ، معایینه ، رخِ یار ندید
طفلِ راه است ، اگر منتظرِ فردا شدهمه سرسبزیِ سُودایِ رخَش میخواهم
که همه عمرِ من ، اندر سَرِ این سودا شدساقیا ، جامِ میِ عشق ، پیاپی دَردِه
که دلم ، از میِ عشقِ تو ، سرِ غوغا شدنه ، چه حاجت به شرابِ تو ، که خود جان ، ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شیدا شدعاشقا ، هستیِ خود ، در رهِ معشوق ، بباز
زانکه با هستیِ خود ، مینتوان آنجا شدرویِ صحرا ، چو همه پرتوِ خورشید گرفت
کِی تواند نفسی ، سایه بدان صحرا شدقطرهای بیش نهای ، چند ز خویش اندیشی؟
قطرهای چِبوَد ، اگر گم شد و گر پیدا شدبود و نابودِ تو ، یک قطرهٔ آب است همی
که ز دریا به کنار آمد و با دریا شدهرچه غیر است ز توحید ، به کل میل کِشَم
زانکه چشم و دلِ عطّار ، به کل بینا شد
علیرضا.... در ۳ روز قبل، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵: