گنجور

 
پروین اعتصامی

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا می‌خواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل می‌خواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها می‌رفت بر بازار و کوی

نان طلب می‌کرد و می‌بُرد آبروی

دست بر هر خودپرستی می‌گشود

تا پشیزی بر پشیزی می‌فزود

هر امیری را، روان می‌شد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، به سوی خانه می‌آمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیماردار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرَم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری می‌رفت حیران بر دری

رهنورد اما نه پایی، نه سری

ناشمرده، برزن و کویی نماند

دیگرش پای تکاپویی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت که‌ای حی قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش دست

برگشایی هر گره که‌ایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

می‌خرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان می‌خریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا می‌ریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی‌ست

جان فدای آن‌که درد او یکی‌ست

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا می‌کرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وآن گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، که‌ای خدای دادگر

چون تو دانایی، نمی‌داند مگر

سال‌ها نرد خدایی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و دِه

فرق‌ها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هرچه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من تو را کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آن هم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم تو را حکمت چه بود

هر بلایی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هرچه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان به تاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمی‌دانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا تو را دانم پناه بی‌کسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست

تا بداند کآنچه دارد زان توست

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی

رشته‌ام بردی، که تا گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
گره گشای به خوانش رضا ناظری
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
شمارهٔ ۱۲۳ - گره گشای به خوانش فاطمه زندی
شمارهٔ ۱۲۳ - گره گشای به خوانش بهناز شکوهی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم