گنجور

حاشیه‌ها

علی میراحمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۴۵ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت:

زهی فضل و کَرم که هیچ را هم در آن درگاه وزنی می‌نهند و می‌خرند!
عشق است و بی نیازی
فضل است و بنده نوازی


«دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو»

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۳۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹
                 
چون ، سیمبَران ، روی به گلزار نهادند
گل را ، ز رخِ چون گلِ خود ، خوار نهادند 

تا با رخِ چون گل ، بگذشتند به گلزار
نار از رخِ گل ، در دلِ گلنار نهادند

در کار شدند و مِیِ چون زنگ کشیدند
پس عاشقِ دلسوخته را ، کار نهادند

تلخی ، ز میِ لعل ببُردند ، که مِی را
تُنگی ، ز لبِ لعلِ شکربار نهادند

ای ساقیِ گلرنگ ، درافکن میِ گلبوی
کز گل کلَهی ، بر سرِ گلزار نهادند

مِی‌نوش ، چو شنگرف به سرخی ، که گلِ تَر
طفلی است ، که در مهدِ چو زنگار نهادند

بویِ جگرِ سوخته بشنُو ، که چمن را
گلهایِ جگر سوخته در بار نهادند

زان ، غرقهٔ خون گشت تنِ لاله ، که او را
آن داغِ سیَه ، بر دلِ خون خوار نهادند

سوسن چو زبان داشت ، فرو شد به خموشی
در سینهٔ او ، گوهرِ اسرار نهادند

از بر بِنَیارد کَس و از بحر نزاید
آن دُر ، که در این خاطرِ عطّار نهادند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹
                
چون ، سیمبَران ، روی به گلزار نهادند
گل را ، ز رخِ چون گلِ خود ، خوار نهادند

تا با رخِ چون گل ، بگذشتند به گلزار
نار از رخِ گل ، در دلِ گلنار نهادند

در کار شدند و مِیِ چون زنگ کشیدند
پس عاشقِ دلسوخته را ، کار نهادند

تلخی ، ز میِ لعل ببُردند ، که مِی را
تُنگی ، ز لبِ لعلِ شکربار نهادند

ای ساقیِ گلرنگ ، درافکن میِ گلبوی
کز گل کلَهی ، بر سرِ گلزار نهادند

مِی‌نوش ، چو شنگرف به سرخی ، که گلِ تَر
طفلی است ، که در مهدِ چو زنگار نهادند

بویِ جگرِ سوخته بشنُو ، که چمن را
گلهایِ جگر سوخته در بار نهادند

زان ، غرقهٔ خون گشت تنِ لاله ، که او را
آن داغِ سیَه ، بر دلِ خون خوار نهادند

سوسن چو زبان داشت ، فرو شد به خموشی
در سینهٔ او ، گوهرِ اسرار نهادند

از بر بِنَیارد کَس و از بحر نزاید
آن دُر ، که در این خاطرِ عطّار نهادند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲
                         
زهی زیبا جمالی ، این چه روی است
زهی مشکین کمندی ، این چه موی است

ز عشقِ روی و مویِ تو ، به یکبار
همه کُون و مکان ، پُر گفت و گوی است

از آن ، بر خاکِ کویَت ، سَر نهادم
که زلفَت را ، سَری بر خاکِ کوی است

چو زلفَت ، گر نشینم بر سرِ خاک
نمیرم نیز و اینَم آرزوی است

چه جایِ زلفِ چون چوگان ت آنجا
که آنجا صد هزاران سَر ، چو گوی است

برُو ای عاشقِ دستار ، بگریز
که اینجا ، رستخیز از چار سوی است

تو مردِ نازکی ، آگه نه ، کاینجا
هزاران مرد را ، زِه در گلوی است

نبینی رویِ او ، یک ذرّه هرگز
تو را  یک ذرّه ، گر در خلق ، روی است

دلا ، کِی آید او در جست و جویَت
که او ، دایم ورایِ جست و جوی است

اگرچه ، ذرّه هم ، جوینده باشد
نه چون خورشید ، رنگ اش بر رکوی است

گر ات او در کشد ، کاری بوَد این
که گر کارِ تو ، کارِ شست و شوی است

بسی ، گر تو به جویی آب ندهد 
که هرچ آن از تو آید ، آبِ جوی است

ز کارِ تو ، چه آید یا چه خیزد؟
که اینجا ، بی نیازی سدِّ  اوی است

تو کارِ خویش می‌کن ، لیک می‌دان
که کارِ او ، برون از رنگ و بوی است

به خود ، هرگز کجا داند رسیدن؟
اگر عطّار را ، عزمِ عُلوی است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۴:۲۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳
          
هر دیده ، که بر تو ، یک نظر داشت
از عمر ، تمام بهره برداشت

سرمایهٔ عمر ، دیدنِ تو ست
وان دید ، تو را ، که یک نظر داشت

کور است ، کَسی که هر زمانی
در دیدِ تو ، دیدهٔ دگر داشت

جاوید ، ز خویش ، بی‌خبر شد
هر دل ، که ز عشقِ تو ، خبر داشت

مرغی بپرید در هوایَت
کز شوقِ تو ، صد هزار پر داشت

در شوقِ رخِ تو ، بیشتر سوخت
هر کو ، به تو قُربِ بیشتر داشت

دل بی رخِ تو ، دمی سَرِ کَس
سوگند به جانِ تو ، اگر داشت

در عشقِ رخِ تو ، یک سرِ موی
ننهاد قَدم ، کَسی که سَر داشت

بس مُرده ، که زنده کرد در حال
بادی ، که به کویِ تو گذر داشت

با چشمِ تو ، کارگر نیامد
هر حیله ، که چرخِ پاک برداشت

خوارم کردی  ، چنان که عشقَت
بر خاکِ دَر ام ، چو خاکِ دَر داشت

خوار ، از چه سبب کنی ، کَسی را
کز جانِ خود ات ، عزیزتر داشت

با بوالعجبیِّ غمزهٔ تو
نه دل قیمت ، نه جان خطر داشت

در پیشِ لبَت ، ز شرم بگداخت
هر شیرینی ، که آن شکر داشت

در جنبِ لبِ تو ، آبِ حیوان
هر شیوه که داشت ، مختصر داشت

در نقرهٔ عارض ات ، فرو شد
هر نازکییی ، که آبِ زر داشت

بر گِردِ میانِ تو ، کمر گشت
آن حرف ، که  در میان ، کمر داشت

شکلِ دهنِ تو ، طرفه برخاست
زان ، نقطهٔ طرفه بر زبر داشت

چون رویِ تو ، زیرِ پردهٔ زلف
چه صد ، که هزار پرده در داشت

در هر بنِ موی ، بی رخِ تو
عطّار ، هزار نوحه‌گر داشت

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴
                         
تابِ رویِ تو ، آفتاب نداشت
بویِ زلفِ تو ، مُشکِ ناب نداشت

خازنِ خلد ، هشت خُلد بگشت
در خورِ جامِ تو ، شراب نداشت

ذرّه‌ای پیشِ لعلِ سیرابَت
چشمهٔ آفتاب ، آب نداشت

لعلَت ، از آفتاب کرد سؤال
کانچه او داشت ، آفتاب نداشت

گفت :  تا سرگشاد چشمهٔ تو
آبِ حیوان ، چنین گلاب نداشت

همچو من ، آبِ خِضر و کوثر هم
زیرِ سی لؤلؤِ خوشاب نداشت

چشمه بی‌آب ، کِی به کار آید
زین سخن ، آفتاب تاب نداشت

همه دعویِّ او زوال آمد
زرد از آن شد ، که یک جواب نداشت

دور از رویِ همچو خورشیدَت
چشمِ من ، نیم ذرّه خواب نداشت

کیست  ، کز چشمِ مستِ خونریزَت
باده ناخورده ، دل خراب نداشت

کیست ، کز دستِ فرقِ مِشکینَت
دست بر فرق ، چون رَباب نداشت

کیست ، کز عشقِ لالهٔ رخِ تو
رخ چو لاله ، به خون خضاب نداشت

گرچه صید ام ، مرا مکُش به عذاب
کَس ، چو من ، صید را عِذاب نداشت

من چنان لاغر ام ، که پهلویِ من
جز دل ، از لاغری کباب نداشت

کَس ، به خون‌ریزیِ چنان لاغر
تا که فربه نشد ، شتاب نداشت

تا که صیدِ تو شد ، دلِ عطّار
سینه ، خالی ز اضطراب نداشت

عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳ در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۲:۳۰ در پاسخ به گلی اشرف مدرس دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱:

اجازه بدهید حداقل در سخن استاد سخنوری دست نیاوریم.

در این صورت هیچ معنی که ندارد بلکه معنی نادرستی هم دارد.

این سخن خداوندگار است:

هر گیاهی که به نوروز نجنبد، حَطَب‌است

یعنی اگر بهار بیاید و گیاهی حرکت نکند، آن گیاه هیزم است.

سعدی می‌گوید: عشق حرکت و جنبش است و همان طور که اگر گیاه در بهار سرسبز نشود؛ هیزمی بیش نیست؛ آدمی هم اگر عاشق نشود آدم نیست. یک موجود مرده است.

مجید آزاد در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۱:۵۸ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶:

با درود و احترام

دوستان بعضاً به بیت سوم ایراد وزنی گرفتن و خاطرنشان کردند که سروده‌های جناب رودکی سخت به دست نسل ما رسیده

بنده شاگرد کوچک ادبیات بزرگ پارسی هستم و صرفاً نظر شخصیم درباره‌ی بیت مذکور(با توجه به اینکه احتمالاً اونچه به نسل ما رسیده ممکنه دقیق نباشه) اینه که:

اگر جای دوتا کلمه رو عوض کنیم شاید تغییر ایجاد شده وزن رو اصلاح بکنه به اینصورت:

ای پرغونه و جهان باژگون

 

سایر عزیزان البته نظر تخصصی‌تر ارائه‌ میکنن.

بی هیچ در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۱۰:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۳:

سلام این هوش مصنوعی چیه مگه فهم و شعور داره حذفش کنید لطفا یه سرج میزنیم چیز دیگه میاره.

جعفر عسکری در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۲:۳۱ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴:

سلام.

قافیه در بیت دوم حذف شده و گویا این رباعی، ترکیبی از دو رباعی باشه!

جعفر عسکری در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۱:۲۴ در پاسخ به پیروز دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰:

پیروزجان سلام!

وزن این شعر، "مستفعلُ مستفعلُ مستفعلُ فع" یا "مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلُ فعَل" هست که در مصرع سوم، "مستفعلُ" به "مفعولن" (طبق اختیارات) و در کل به "مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلن فع" تبدیل شده و هیچ اشکال وزنی نداره.

شاد باشی!

علی احمدی در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۰:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶:

سَحَرم دولتِ بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

شرح های متفاوتی در حاشیه این غزل توسط دوستان نگاشته شد که مایه خرسندی است .اما اگر بخواهیم با حافظ زندگی کنیم و پیام غزلهایش را در زندگی خود به کار بندیم به نگاه دیگری نیاز داریم .

وقتی در زندگی ما آنی نامطلوب می رود و اینی مطلوب  می آید باید به یاد این غزل بیفتیم .مثلا مدیری برود و مدیری  بیاید ، خزان برود بهار بیاید، بیماری برود سلامتی بیاید ،جهل برود دانش و توسعه بیاید ،رکود برود رونق بیاید ، بساط ظلم و جور برود و سایه عدالت بیاید .در مجموع چالش ها بروند و فرصت ها بیایند .

دولت بیدار پیام خوشبختی برای خفتگان دارد که برخیزید فرصت جدیدی پیش آمده تا چالش شما رفع شود .فرصت جدید مثل خسرو است که عاشقانه می آید .

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

پس تو هم پیاله ای از شراب سر بکش و شادان به استقبال و تماشا برو تا با نوری که آن شراب امید به تو داده ببینی که این فرصت با چه روشهایی به سویت آمده .به چه آیین هم می تواند معنای چگونه بدهد و هم به معنای آن است که فرصت جدید چه آیین و برنامه ای برایت مشخص می کند .

مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه‌گشای

که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد

ای خلوت نشین که هنرت باز کردن نافه خوشبوست ببین که از صحرای چین آهویی می آید که با خود نافه حاوی مشک دارد .چنین آهویی را باید جستجو کرد حالا خودش آمده پس این فرصت را از دست نده و نافه گشایی کن .از طرفی با آهوی بادپا طرفی . فرصت ها سریع از دست می روند .  

گریه آبی به رخِ سوختگان بازآورد

ناله فریادرَسِ عاشقِ مسکین آمد

این فرصت با گریه های دلسوختگان به دست آمده که حالا آبی به چهره شان آمده و ناله و فریادهای آنان بود که به فریاد این عاشقان بیچاره رسید .این فرصت جدید بدون زحمت به دست نیامده قدرش را بدان.

مرغِ دل باز هوادارِ کمان‌ابروییست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

پرنده دل مایل است هوای این معشوق ابرو کمانی (فرصت) را داشته باشد و از این فرصت  حمایت کند ولی ای کبوتر، فرصتی که به دست آمده مثل شاهین است .می تواند تو را برباید و از هنرت استفاده کند  یا اینکه به درد او نخوری و با کمانش شکارت کند . ببین چگونه از این فرصت استفاده می کنی 

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کامِ دلِ ما آن بشد و این آمد

ای ساقی حالا می بده تا دیگر نگران  دشمن (چالشها) و دوست (فرصت)  نباشیم چون حالا مطابق آرزوی ما چالشها رفته اند و فرصت به دست آمده است.

رسمِ بدعهدیِ ایّام چو دید ابرِ بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

البته بدان که روزگار بدعهدی می کند و معلوم نیست این فرصت پایدار بماند از طرفی فرصت مثل ابر بهار است و بر همه می بارد و فقط مخصوص تو نیست سمن و سنبل و نسرین هم از گریه دلسوزانه این ابر بهاری بهره می برند پس تو هم بهره خودت را ببر .

چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل

عَنبرافشان به تماشایِ ریاحین آمد

وقتی باد صبا از بلبل این گفته های حافظ را شنید برای تماشای گیاهان باغ خود را معطر به عنبر کرد تا او هم مانند فرصت جدید به دست آمده برای همه گیاهان مفید باشد و نقش خود را به گونه ای دیگر  ایفا نماید .پس تو هم در این میان فرصتی برای دیگران باش .

پس فرصت ها به زحمت به دست می آیند و باید قدرشان را دانست ،همیشگی نیستند ،ممکن است به سرعت بروند ،برای برنامه ریزی مفید هستند ،مخصوص افراد خاصی نیستند و برای همگان قابل استفاده هستند و می توانند هم به سود ما باشند و هم اگر به درستی استفاده نکنیم به زیان ما باشند. و در نهایت اینکه 

بیایید ما هم فرصتی برای رشد دیگران باشیم

جاوید مدرس اول رافض در ‫دیروز پنجشنبه، ساعت ۰۰:۰۵ در پاسخ به جاوید مدرس اول رافض دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

بی حرف و گفت و صوت را  بشنو بگوش جان ودل
بشنو به اصل آگهی بیرون بکش خود را زگِل

ای آنکه خود کَر کرده ای باخویشتن بد کرده ای
صد پرده دارد گوش تو با پرده داری برده ای
گوش سر و گوش دلت در جنگ و  استیزه بُود
از گوش سر( گر دَه خوری) بر خور زگوش دل نَود
آن گوش سر را پرده ای وین گوش جان بی پرده ای
با گوش جان در یاب و دُرً تا گوش سر را بسته ای
گنجی که آمد از شنود، جان و دلت با آن غنود
سرمایه ساز این گنج را اندیشه کن باب شنود

از شه ره اندیشه رو بی پیشه لیک از ریشه رو
در یاب و دُریاب ) از یَمَش) وانگه بقصد پیشه رو

تن را بهل  با گوش جان ، بشنو تو آیات خفی
مست و غزل خوان باش وکن رقصی بهمراه دفی
دخل تو از( گوش است و دل) سوراخ گوش و دُرج دل
اندوختی معروف را بشناختی مفروغ را اکنون بیا بیرون ز گِل

اصوات و صوت معنوی فربه کند جان ، دل غنی
این صوت ها کس نشنود الا  که تشنه ی معنوی
تا غره علمت شدی بیگانه از حلمت شدی،همسایه باظلمت شدی
نک خو توهم می زنی،لاپوش عیبت میکنی
۰
رافض ترا جان چیست جز  اخبار و علم و آگهی
تن پروری گر هشته ای یابی تو جان فربهی

بشنو زمن ای چون دَغل، بشنو که تا انسان شوی
بشنو فلاطون گر شدی ،انسان نه ای گر، نغنوی

بزرگمهر در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۷:

مولانا در پایان غزل تأکید می‌کند که اگر نتوانی مانند جعفر طیار از گِل وجود رها شوی و از نفس ستمگر دادِ خود را بستانی، در این بازار بزرگ هستی، یوسفِ جانت را به ثمنی بخس (بهایی اندک) خواهی فروخت 

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۶ دربارهٔ ایرج میرزا » مثنوی‌ها » شمارهٔ ۶ - داستان دو موش:

دیده می‌شود که برخی کاربران پای شعر شاعری که اغلب در برابر دین و معنویت جبهه میگیرد یا مخالف خوانی میکند چنین مینویسند که:
«صد سال از زمانه خود جلوتر بوده است»
به نظر من این که به هر بهانه ای بگوییم شاعری از جهت فکر و زبان و بیان شعری از زمان و زمانه خود جلوتر است سخن یاوه ای است.
حرف چرندی است.
شخص شاعر ممکن است از نظر فکری و بیانی  متحجر و عقب مانده باشد اما نمی‌تواند از زمانه خود جلو بزند.
ما گذشته را درک کرده و رسوبی از آن را در ذهن خود داریم و می‌توانیم به آن بازگردیم اما وقتی آینده را درک نکرده ایم چگونه میتوانیم با آن همفکر شده و از حال خود جلو بزنیم؟!!


در مورد شاعران بزرگ :
فردوسی اساسا فرزند زمانه خود است و مولانا فرزند زمانه خود و حافظ نیز چنین است و شعر ایشان همان است که باید در آن زمانه سروده بشود.
اما به عنوان مثال شعر فروغی،ایرج میرزا ،شهریار ،هاتف اصفهانی،پروین اعتصامی و قاآنی و    بسیاری دیگر نسبت به زمانه خود شاعر،شعری عقب مانده و همچنین واپس گراست.


ما چگونه میتوانیم به شاعری چون ایرج میرزا که همان قوالب کهن را تجربه کرده و مدح حاکمان را گفته و مثنوی «زهره و منوچهر »سروده و «داستان دو موش» را به نظم کشیده ،چه از نظر فکری و چه از نظر زبانی بگوییم پیشرو و جلو دار!

آن هم نه یکسال و دو سال ...صد سال!!

 

علی میراحمدی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۶ دربارهٔ ایرج میرزا » قطعه‌ها » شمارهٔ ۸۱ - انتقاد از قمه‌زنان:

ایرج از برخی رفتارهای مردم زمانه خود شکایت میکند ولی از طرفی حاکمان و سردمداران مملکت را مدح میگوید!
سری در آخور حکومت دارد و لگدی حواله بیرون میکند!!

«صوفی شهر بین که چون، لقمهٔ شُبهه می‌خورد

پاردُمَش دراز باد، آن حَیَوانِ خوش علف»

(حافظ)

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹:

گل را ز رخ چون گل خود ، خوار نهادند

پیروز در ‫۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۲ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰:

* اصلاح

در مصراع سوم باید "را" حذف شود

که اگر حذف شود وزن به صورت مفعول مفاعیل مفاعیل فعل میشود که همان وزن رباعیست و صحیح است

در غیر این صورت اگر با "را" خوانده شود 

میشود مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن که یک هجای بلند در آخر اضافه دارد و نادرست است

۱
۲
۳
۴
۵۶۶۰