سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۱:۰۷ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
یار برداشت ، ز رخ ، پرده ، برایِ دلِ من
بُرد از من دل و بنشست به جایِ دلِ من
نتوان گفت ، زمین است و سما ، خلوتِ دوست
خلوتِ سلطنتِ او ست ، سرایِ دلِ من
دلِ من ، بارگهِ سلطنتِ فقر و فنا ست
آسمان است و زمین است ، گدایِ دلِ من
عشق ، با آنکه ، هوایِ من و آبِ من از او ست
تربیت یافته از ، آب و هوایِ دلِ من
پنجه ی حسن ، که معمارِ بنایِ ابدی ست
کرد از آب و گلِ عشق ، بنایِ دلِ من
ای که از غرب ، افق میطلبی ، کرد اشراق
آفتابِ ازل ، از شرقِ سمایِ دلِ من
دلِ من ، کَشتیِ نوح است ، به دریایِ فنا
ناخدایِ دلِ کَشتی ست ، خدایِ دلِ من
دید ناهار ، نحیف هستم و بیمار و ضعیف
حق ، غذایِ دلِ من گشت و دوایِ دلِ من
به رخِ زردِ من ، آن نرگسِ بیمار گشود
یار بگشود ، درِ دارشفایِ دلِ من
سایه افکند ، کسایِ دلِ من ، بر ملکوت
جبرئیل ، است ، ز اصحابِ کسایِ دلِ من
دل مرا بس ، برُو ، ای دنییِ بی صبر و ثبات
نگرفتهست ، تعلّق به تو ، رایِ دلِ من
دلِ من جوی ، اگر طالبِ نوری ، که هبا ست
آفتابِ فلک ، از نور و ضیایِ دلِ من
در مکانی ست ، کزو نیست برون ، کون و مکان
که سرِ کون و مکان ، باد فدایِ دلِ من
نرسیدند ، به سرمنزلِ مقصود ، صفا
مگر ، آن قوم ، که رفتند ، به پایِ دلِ من
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۴ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
تجلّیگهِ خُود کرد خدا ، دیدهء ما را،
در این دیده درآیید و ببینید خدا راخدا در دلِ سُودا زدگان است ، بجوئید،
مجوئید زمین را و مپوئید سما راگدایانِ درِ فقر و فنای ایم و گرفتیم،
به پاداش سر و افسرِ سلطانِ بقا راخیالات و هواهایِ بدِ خود نپسندیم،
بخندیم خیالات و ببندیم هوی راجمِ عرش بساط ایم و سلیمانِ اولوالامر،
هوا گر نشود بنده ، نشانیم هوا رابلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم،
اگر دوست پسندید ، پسندیم بلا راطبیبانِ خدای ایم و به هر درد دوای ایم،
به جائیکه بوَد درد ، فرستیم دوا راببندید دَرِ مرگ و ز مردن مگریزید،
که ما باز نمودیم ، درِ دارِ شفا راگدایانِ سلوک ایم و شهنشاهِ ملوک ایم،
شهنشاه کند سلطنتِ فقر ، گدا راگذشت از سرِ سلطانی و شد بنده ی درویش،
شَه ، اَر دید فرِ مملکتِ فقر و فنا رابهِل بارِ گل از دوش ، که بر دل نبوَد بار،
اسیرِ زن و فرزند و عبیدِ من و ما راحجابِ رخِ مقصود ، من و ما و شمائید،
شمائید ، ببینید من و ما و شما را"صفا" را نتوان دید ، که در خانهء فقر است،
در این خانه بیائید و ببینید صفا را
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱:
صلای دل
رشید مستقیم
همایون خرم
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
سَرِ خوانِ وحدت ، آن دم ، که به دل ، صلا زدم من،
به سَرِ تمامِ مُلک و ملکوت ، پا زدم مندَرِ دیدِ غیر بستم ، بتِ خویشتن شکستم،
ز سبویِ یار مست ام ، که مِیِ وِلا زدم منز الستِ دل ، بلی ای که زدم ، به قُولِ مطلق،
به کتاب هستیِ کل ، رقمِ بلی زدم منپیِ حکِّ نقشِ کثرت ، ز جریدهء هیولی،
نتوان نمود باور ، که چه نقش ها ، زدم منپیِ سدِّ بابِ بیگانگی ، از سرایِ امکان،
کمرِ وجوب بستم ، دَرِ آشنا زدم منقدمِ شهود ، بر دستگهِ قِدَم نهادم،
علَمِ وجود ، در پیشگهِ خدا زدم منسر پای بر تن و دست به دامنِ تجرّد،
نزدَم ز رویِ غفلت ، همه جا بِجا زدَم منهِله آنچه خواستم ، یافتم از دلِ خدابین،
نه به ارض خویشتن را و نه بر سما زدم منبه دَرِ امیدواری ، سَرِ انقیاد سودَم،
به رَهِ نیازمندی ، قَدمِ وفا زدم منمن و دل ، دُو مستِ باقی ، دُو نیازمندِ ساقی،
دلِ مستِ بادهء فقر و مِیِ فنا زدم مندرِ دِیر بود جای ام ، به حرَم رسید پای ام،
به هزار دَر زدم تا ، درِ کبریا زدم مندَرِ کویِ مِی پرستی ، نزدَم به دستِ هستی،
که مدام صافِ اِلّا ، ز سبویِ لا زدم منبه هوایِ فرشِ استبرقِ جنّتِ حقایق،
ز بساطِ سلطنت رَسته ، به بوریا زدم منبه قفایِ فقر ، آن روز ، قَدم نهادم از دل،
که به دُولتِ سلاطینِ دُوَل ، قفا زدم مندَرِ افتقار را بست و گشود بابِ دُولت،
مسِ قلب را ، در این خاک ، به کیمیا زدم منز هوایِ خویش رَستم ، به خرابخانهء تن،
که ازین خرابه ، خِشتی ، به سَرِ هوی زدم منبه خدای بَستم ، از قدرتِ کائنات رَستم،
به دُو دست ، چنگ ، در سلسلهء صفا زدم منبه رضایِ نفس جُستم ، جَلَواتِ فیضِ اقدس،
نفَسِ تجلّی ، از منزلتِ رضا زدم من
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۳۰ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
ما و دلِ سودازده ، سرمستِ الست یم،
برگشته ز میخانه دُو آشفتهٔ مست ایمبا افسرِ سلطانیِ کُونِین ، بلند ایم،
با خاکِ درِ خاکنشینانِ تو ، پست ایممُوهوم بوَد هستیِ ما ، سِرّ تو موجود،
المنة لله ، که از این واهمه رستیمما شیشه شکستیم و کفِ پایِ ملِک را،
زین شیشهٔ بشکسته ، در این بادیه خَستیمبا عشقِ تو دیوانه و با جامِ تو سرمست،
چون نیست شدیم از همه ، با عشقِ تو هستیمپیوندِ مهمّات ، ز کُونِین بریدیم،
با رشتهٔ پیمان ، سرِ زلفِ تو بستیمما بازِ قویمنزلتِ ساعدِ جان ایم،
از بامِ جهان ، با پَرِ افراشته جستیمزاهد تو برُو مسجدی و صومعهای باش،
ما رندِ خراباترُوِ بادهپرست ایمشاهینِ وجود ایم ، به حبسِ تنِ خاکی،
کز قوّتِ پَر ، این قفسِ تنگ شکستیمبرخاسته از کنگرهٔ عرش و به آفاق،
پرواز نمودیم و به بامِ تو نشستیمصحرایِ تو را ، آهویِ در بندِ گرفتار،
دریایِ تو را ، ماهیِ افتاده به شست ایمگر زان که فقیر ایم ، فقیرِ درِ شاه ایم،
ور زان که خراب ایم ، از آن ساغر و دست ایمای ساقیِ مستان ، به "صفا" رطلِ دمادم،
مخمور بمَگذار ، که ما مستِ الست ایم
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۲۸ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷:
گدازان
صدیق تعریف
مجید درخشانی
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۲۷ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
امشب ، سرِ آن دارم ، کز خانه برون تازم
این خانه ی هستی را ، از بیخ براندازمتن ، خانه ی گور آمد ، جان ، جیفه ی گورِستان
زین جیفه بپرهیزم ، این خانه بپردازمدیوانه ام و داند ، دیوانه به خود خواند
او سلسله جنباند ، من عربده آغازمبا روحِ قُدُس ، همراه ، بودیم و بماند از من
من بال نیفکندم ، بی روحِ قُدس ، تازمدر ششدرِ عشق اش ، دل ، واماند در این بازی
گر پاک نبازم جان ، با نردِ غم اش بازمدر آتش ام و راهی ، جز صبر نمیدانم
هم گریم و هم خندم ، هم سوزم و هم سازمدل بسته ی سودای ام ، این سلسله از پای ام
بردار ، که بگریزم ، بگذار که بگدازماز بال بیفشانَم ، این گَردِ علایق را
بر خاک بِننشینم ، بر ساعدِ شه باز اممن آینه ی ذات ام ، این زنگِ طبیعت را
از آینه بزدایم ، این آینه بطرازمبگرفته ز سر تا پا ، آئینه دهم صیقل
تا عکس بیندازد ، آن دلبرِ طنّاز اممن بچّه ی شهباز ام ، بر دوش و سرِ سلطان
گر ناز کنم صد رَه ، شه باز کشد ناز اماورنگِ خلافت را ، داوود مزامیر ام
سر می شکند سنگ ام ، دل می بَرد آواز اممن مور ام و نشمارم ، بر باد ، سلیمان را
در بادیه ی عشق اش ، من از همه ممتاز امرازِ ازلی ، مشکل ، پوشید توان از دل
دل خواجه ی این منزل ، من محرمِ این راز امدر قافِ احد دارد ، سیمرغِ صفا منزل
زین شمع نمی برد ، پروانه ی پرواز ام
جاوید مدرس اول رافض در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۰:
۱. «با عشق روان شد از عدم مرکب ما»
«عدم» = همان نیروی اولیه، خلا، یا پایهٔ ناشناختهٔ وجود
«مرکب ما» = وسیلهٔ حرکت و عبور جان (یا خود)
معنا: عشق، وسیلهای شد که جان از عدم به حرکت و زندگی واقعی درآمد
به بیان دیگر: عشق، پایان ناپیدا را آشکار میکند
۲. «روشن ز شراب وصل دائم شب ما»
«شراب وصل» = نشاط و مستی عرفانی از آگاهی پیوسته به حقیقت
«دائم شب ما» = تاریکی دل یا شبِ تجربههای ناپیدا
معنا: همین وصل، تاریکی شب را روشن و پرنور میکند
همان نورش، نشانهٔ ارتباط مستقیم با کل وجود است
۳. «زان می که حرام نیست در مذهب ما»
«می» = نماد عرفانی آزادی، شور، و لذت الهی
«حرام نیست» = دیدگاه عرفانی مولوی: در مسیر عشق حقیقی، هیچچیز غیرطبیعی یا ممنوع نیست
معنا: وقتی مسیر عشق حقیقتی و مستقیم است، هیچ منع و محدودیت ظاهری کارایی ندارد
۴. «تا صبح عدم خشک نیابی لب ما»
لب ما = زبان، بیان، یا لحظهٔ حضور
«صبح عدم» = پایان شب تجربه، یا ظهور از عدم
معنا: تا زمانی که جان در مسیر عشق است، هیچ خشکی یا فقدانی در وجود حس نمیشود
همان تجربهٔ مستمر حضور و اتصال با کل است**این رباعی از مولانا درباره مستی عشق الهی و سفر روحانی است:**
**مصراع اول: "با عشق روان شد از عدم مرکب ما"**
مرکب (اسب سواری) ما - یعنی وجود ما - با عشق از عدم به سوی هستی روان شد. عشق نیرویی است که ما را از نیستی به هستی آورد و همچنان به حرکت وامیدارد.**مصراع دوم: "روشن ز شراب وصل دائم شب ما"**
شب ما (زندگی، ظلمت مادی) همیشه از شراب وصل (اتصال به معشوق الهی) روشن است. این مستی، تاریکیها را نورانی میکند.**مصراع سوم: "زان می که حرام نیست در مذهب ما"**
این شراب، شراب عشق الهی است که در مذهب عشق حرام نیست - برخلاف شراب ظاهری. اشاره ظریف به تفاوت مستی روحانی و مادی.**مصراع چهارم: "تا صبح عدم خشک نیابی لب ما"**
تا صبح قیامت (بازگشت به عدم)، لب ما از این می خشک نخواهد شد - این مستی جاودانه است.**زیباییهای شعری:**
- تقابل "عدم" در ابتدا و انتها: از عدم آمدیم و تا بازگشت به عدم، در مستی عشقیم
- استعاره شراب برای عشق الهی
- واژه "مذهب" با طنز عارفانه: مذهب ما، مذهب عشق است!**پیام:** عشق الهی سرچشمه هستی ماست و مستی دائمی ماست - نه مستی زودگذر دنیوی، بلکه سرمستی ابدی در وصال.
جمعبندی عرفانی
این رباعی به زبان خود مولانا میگوید:
عشق، وسیلهٔ عبور از عدم به حضور است
شراب وصل، روشنایی شب جان است
در مذهب عشق، هیچ چیز ممنوع نیست
تا وقتی که جان در مسیر عشق است، هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند لب جان را خشک کند
جاوید مدرس اول رافض در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۰۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸:
۱. «ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها»
«چرخ فلک» نماد نظام کیهانی، گردش زمان و تقدیر است
«مکر و بدسازیها» اشاره به حوادث و نیروهای آزمونگر یا شرور نسبی دارد
این مصرع مثل یک صدا به هستی است: میگوید «تو که بازیها را رقم میزنی، من آگاهام»
۲. «از نطع دلم ببردهای بازیها»استعاره از بازی شطرنج
«نطع دل» یعنی زمین یا فضای درونی قلب
«بازیها» → رخدادها، وسوسهها، فراز و نشیبها
معنا: این بازیهای کیهانی، دل را تکان داده و به حرکت واداشتهاند
۳. «روزی بینی مرا تو بر خوان فلک»
«خوان فلک» = صحنهٔ بزرگ جهان، میزبان سرنوشتها
بیت میگوید: روزی، هستی مرا در معرض دید و قضاوت بزرگ کیهانی میگذارد
یعنی همهٔ تجربهها و آزمونها «حساب» میشوند، اما نه به شکل تهدید، بلکه به عنوان نمایشِ رشد و عبور
۴. «سازم چون ماه کاسهپردازیها»
«ساز» = آگاه شدن، تنظیم شدن، همنوایی با نظم
«ماه» = نور، تجلی زیبایی و آرامش
«کاسهپردازیها» = کل بازیها و فراز و فرودها
معنا: در نهایت، جان میتواند همراه با این بازیها و آزمونها، زیبا و متعادل شود
جمعبندی عرفانی–سیستمی
این رباعی میگوید:
چرخ فلک (هوش کیهانی) بازیها و آزمونها را میآورد
دل (نطع) تکان میخورد و حرکت میکند
روزی همه چیز آشکار میشود
و جان میتواند با این جریانها همراه و موزون شود
جاوید مدرس اول رافض در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۰:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵:
آه، این رباعی واقعا اوج عرفان و شور است
. «آن وقت که بحر کل شود ذات مرا» «بحر کل» یعنی دریای تمامیت و وحدت این بیت میگوید: وقتی تمام هستی و کل جهان درون من جمع شود نقطهٔ اوج خودآگاهی کیهانی، جایی که «من» و «کل» یکی میشوند ۲. «روشن گردد جمال ذرات مرا» هر ذرهای از وجود ما، هر جزء کوچک از هستی، جمال و حقیقتش آشکار میشود دیگر جزء و کل جدا نیستند این همان لحظهٔ اشراق است، جایی که «نور» و «ظاهر» و «باطن» با هم میدرخشند ۳. «زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق» مولانا از سوزاندن خود حرف میزند، نه به معنای فنا، بلکه تسلیم کامل و فنا در عشق این سوزاندن برای تحقق وحدت و روشنایی کل ذرات است شمع در تاریکی میسوزد تا روشنایی بدهد؛ یعنی رنج و فنا برای شعاع حقیقت ۴. «یک وقت شود جمله اوقات مرا» لحظهای که تمام زمانها و لحظات من با نور عشق یکی شود دیگر تقسیم بین گذشته، حال و آینده وجود ندارد هر آن، **کل» و «تمام» میشود جمعبندی عرفانی
این رباعی بهطور خلاصه میگوید:
وقتی که انسان در کل وجودی و هستی حل شود،
هر ذره و هر لحظهاش روشنایی عشق و جمال خدا را آشکار میکند،
و برای رسیدن به این نور، خود را میسوزاند تا تمام اوقاتش یکی شود با راه عشق.
**رباعی عمیق مولانا درباره فنا در وحدت و سوز عشق:**
**مصراع اول: "آن وقت که بحر کل شود ذات مرا"**
آن لحظه که ذات من، دریای کل (وجود مطلق/خداوند) میشود - یعنی وقتی که من در حق فانی شوم و با کل یکی گردم.**مصراع دوم: "روشن گردد جمال ذرات مرا"**
آنگاه جمال تمام ذرات وجودم روشن میشود - وقتی در کل محو شوی، هر ذرهات معنا و زیبایی پیدا میکند.**مصراع سوم: "زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق"**
به خاطر این است که مثل شمع میسوزم در راه عشق...**مصراع چهارم: "یک وقت شود جمله اوقات مرا"**
تا همه اوقات و زمانهای من، یک لحظه واحد شود - یعنی به بیزمانی و سرمدیت برسم.**ساختار فلسفی عمیق:**
**از کثرت به وحدت:**
- ذات من (جزء) ← بحر کل (وحدت)
- ذرات من (پراکندگی) ← روشن شدن در کل
- اوقات من (زمان متکثر) ← یک وقت (سرمدیت)**پارادوکس شمع:**
"میسوزم تا... شود" - سوختن شرط رسیدن است. باید بسوزی تا به آن وحدت برسی.**فلسفه زمان:**
"یک وقت شود جمله اوقات" - این مفهوم عرفانی زمان است: در وصال، همه زمانها در یک لحظه ابدی جمع میشوند.**رابطه سوز و وصول:**
مولانا علت سوزش خود را توضیح میدهد:
- میسوزم "تا" (غایتمند)
- هدف: تبدیل شدن به بحر کل
- نتیجه: روشن شدن ذرات و یکی شدن اوقات**پیام عرفانی:**
این رباعی مسیر سیر و سلوک را بیان میکند:
1. سوز و گداز در راه عشق (جهاد نفس)
2. فنای ذات در بحر کل (مقام فنا)
3. روشن شدن در وحدت (مقام بقا)
4. خروج از زمان به سرمدیت (لقاء)زیباترین نکته: **من باید بسوزم تا "من" نماند، و وقتی من نماند، همه من روشن میشود!**
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۹:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰
شبی ، کز زلفِ تو ، عالم ، چو شب بود
سرِ مویی ، نه طالب ، نه طلب بودجهانی بود ، در عینِ عدم ، غرق
نه اسمِ حزن و نه اسمِ طرب بودچنان ، در هیچ ، پنهان بود عالم
که نه زین نام و نه زان یک لقب بودبتافت ، از زلفِ آن رویِ چو خورشید
که گفت ، آن جایگه ، هرگز که شب بود؟نگارستانِ روی ات ، جلوهای کرد
جهان ، گفتی که دایم ، بر عجب بودهمی تا لعلِ سیراب ات نمودی
جهانی ، خلق ، تشنه خشکلب بودبتا ، تا چشمِ چون نرگس گشادی
همه آفاق ، پُر شور و شغب بودهمی ، تا حلقهای ، در زلف دادی
سرّ مردانِ کامل ، در کنب بودچو از حد میبشد ، گستاخیِ خلق
مگر اینجایگه جایِ ادب بودخیالِ نار و نور ، افتاده در راه
حجاب و کشفِ جانها ، زین سبب بوددرین وادی ، دلِ عطّار را ، هیچ
نه نامی بود هرگز ، نه نسب بود
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۹:۲۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹
هر که ، سرگردانِ این سودا بوَد
از دو عالم ، تا ابد یکتا بوَدهر که نادیده ، در اینجا دم زند
چو حدیثِ مردِ نابینا بودکِی تواند بود، مردِ راهبر
هر که او ، همچون زنان رعنا بودراهبر ، تا درگهِ حق ، گام گام
هم به ره بینا و هم دانا بودهر که او را ، دیده بینا شد ، به کل
در وجودِ خویش ، نابینا بوددیده آن دارد ، که اسرارِ دو کون
ذرّه ذرّه ، بر دل اش ، صحرا بودجملهٔ عالم ، به دریا اندر اند
فرّخ آنکس ، کاندر او دریا بودتا تو در بحری ، ندارد کار ، نور
بحر در تو نور کار اینجا بودقطرهٔ بحر ات ، اگر در دل فتاد
قطره نبوَد ، لؤلؤِ لالا بودهر که در دریا ست ، تر دامن بود
وانکه دریا او ست ، او از ما بودتا تو دربندِ خودی ، خود را بتی
بتپرستی از تو ، کِی زیبا بودتا گرفتاری ، تو ، در عقلِ لجوج
از تو ، این سودا ، همه سودا بودمردِ ره ، آن است ، کز لایعقِلی
در صفِ مستان ، سرِ غوغا بودگوی ، آنکس میبرَد ، در راهِ عشق
کو ، چو گویی ، بی سر و بی پا بودآن کس ، آزادی گرفت ، از مردمان
کو ، میانِ مردمان ، رسوا بودهر که ، چون عطّار ، فارغ شد ز خلق
دی و امروز اش ، همه فردا بود
جزیره مثنوی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۸:۰۴ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » فیوصف حاله » پند ارسطاطالیس بر اسکندر هنگام مردن او:
گر از آن حِکمت دلی افروختی کی چنان فاروق بَرهم سوختی؟
اگر دل و جانَت سرشار از حکمت یونانیان (اندیشه های سکولار) شد، چگونه خواهی توانست مانند یاران پیامبر گرامی (خلیفه دوم، عمر بن خطاب) آنرا به آتش بسوزانی.
شفیعی کدکنی این سخن عطار را اشاره به فرمان عمر بن خطاب برای آتش زدن کتابخانه اسکندریه دانسته. افسانه آتش سوزی کتابخانه اسکندریه، اولین بار در اوایل قرن هفتم هجری، در کتاب تاریخ الحُکماء قِفطی (درگذشتۀ 646 قمری- مصر)، نقل شده و پیش از آن هیچ اثر و نقلی در تاریخ ندارد. اما شگفت است که عطار نیشابوری (درگذشته 618 قمری- نیشابور) کتاب قفطی را دیده باشد! از اینرو یا باید بگوییم که داستان آتش سوزی کتابخانه اسکندریه، پیش از قفطی هم مطرح بود و عطار از آن خبر داشته، که هیچ مستند تاریخی ندارد، و یا این بیت عطار را به گونهای دیگر معنی کنیم: اگر دل به حکمت یونانی و عقل سکولار بدهی، مگر می توانی مانند عمر بن خطاب که از عاقلان زمانه خویش بود و با شنیدن چند آیه از قران کریم، آتش در عقل ظاهربین بزنی و شیفته پیامبر گرامی بِشَوی؟
ایرج محمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۷:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳:
ازبیت سوم که به سیب چانه اشاره دارد در واقع
صورت یار رو به یک سیب تشبیه کرده که یار لوپش چال داره و با زیبایی صورتش هزاران یوسف درونش غرق میشن
بیت 4
اگر ما نمیتونیم به وصال معبود برسیم درواقع از تلاش نکردن و به پاکی نرسیدن ماست
بیت5 حاجب در خلوتصرای خاص
به شیطان که دربان حریم خداوند هست میگه سفارش کنید که من رو گرفتار مال دنیا نکند
چرا گفته حاجب یعنی کسی که حجاب و نقاب روی صورت داره که شناخته نشه
میگه گرچه از نظر همیشه محجوب هست و پوشیده روی هست اما حافظ اون رو میشناسه
و میگه حاجب همیشه در فکر راحتی دنیایی ماست و همیشه سعی در پابند کردن ما به تعلق های دنیوی هست
ومیگه اگر زمانی من رخت بستم از این دنیا و این تعلقات بگو در رو برام باز کنه و دام تازه ای سر راهم قرار نده
وحید سبزیانپور wsabzianpoor@yahoo.com در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷:
تأمین نیازهای اولیة زندگی و احساس آزادی از خدمت و اسارت دیگران جهانی خوش است:
هر کو به سلامت است و نانی دارد / وز بهر نشستن آشیانی دارد//
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی / گو شاد بزی که خوش جهانی دارد (همان: 203)
فردوسی گوید:
چو خرسند باشی تن آسان شوی / چو آز آوری زو هراسان شوی (فردوسی، 1387: 1485)
این مضمون در گلستان سعدی، از زبان درویشی پا برهنه و خوشحال که پیاده با کاروان حجاز همراه شده بود، آمده است:
نه بر اشتری سوارم، نه چو خر به زیر بارم \ نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم //
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم \ نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم (سعدی، 1387: 172)
نکتة قابل تأمل اینکه درویش پابرهنه به مقصد میرسد و توانگری که او را تحقیر میکند در راه میمیرد.
این مضمون با تعبیر دیگری در رباعیات خیام دیده میشود:
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی / معذوری اگر در طلبش می کوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار / تا عمر گرانمایه بدان نفروشی[i] (همان: 459)
در دو رباعی زیر نیز سعادت واقعی در قناعت و رفع نیازهای اولیه دانسته شده است:
گر دست دهد ز مغز گندم نانی / وز می دو منی ز گوسپندی رانی
با دلبرکی نشسته در ویرانی / عیشی است که نیست حد هر سلطانی (همان: 270)
تنگی می لعل خواهم و دیوانی / سد رمقی باید و نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی / خوشتر بود آن ز ملکت سلطانی ( خیام، 1383، 467)
مضمون قناعت، بهرهمندی از امکانات موجود، و پرهیز از حرص و طمع در ایران باستان وجود داشته است، از انوشروان نقل شده است:
أی العیش أرغد و أنعم؟ قال (انوشروان): عیش فی رخاء، و کفاف بلا فقر و لاغنی[ii]. (ابن مسکویه، بی تا: 58): کدام زندگی راحتتر و خوشتر است؟ گفت: زندگی در راحتی و کفاف بدون فقر و ثروت.
براستی نقل این سخن از انوشروان مایة حیرت و تعجب است، این سخن حکیمانه چگونه ممکن است از زبان پادشاهی قدرتمند که مزة فقر و محرومیت را نچشیده صادر شود، درک این معنی نیازمند خرد بسیار، تجربههای تلخ و شیرین و تأمل بسیار، با هوشمندی و زیرکی فراوان است. در هر صورت نقل این مضمون نشان میدهد که در ایران باستان این نکتة حکیمانه از زندگی، مشهور بوده است[iii]. برای اطلاع بیشتر (نک: دهخدا، 1352: 1/34، ذیل آسوده ...)
[i] - در ادب عربی نیز این مضمون دیده می شود:
ذِکرُ الفَتی عُمرُهُ الثانی وَحاجَتُهُ / ما قاتَهُ وَفُضولُ العَیشِ أَشغالُ: نام نیک آدمی عمر دوباره او محسوب می شود و نیاز هایش چیزی است که می خورد و بقیه زندگی کار و گرفتاری است (متنبی، 1407: 3/407)
دامادی (1379: 534) پس از این روایت از پیامبر: «من أصبح منکم آمنا فی سربه معافا فی بدنه و له قوت یومه فکأنما حیذت له الدنیا بحذافیرها: هر کس در میان قوم خود احساس امنیت کند و بدنش سالم باشد و خوراک یک روزش را داشته باشد گویی همه دنیا در تصرف او قرار گرفته است.»، ابیات زیر را در همان معنی از ترجمان البلاغه نقل کرده است:
هر که را بهره کرد ایزد فرد / دانش و امن و تندرستی و خورد //
زین جهان بهره ای تمامی یافت / گو به گرد دگر فضول مگرد //
کآرزو را کرانه نیست پدید / آز را خاک سیر داند کرد
[ii] - این مضمون در نهج البلاغه و اشعار ابو العتاهیة نیز آمده است. نک: (سبزیان پور، 1389، تآثیر کلام... 85)
[iii] - ابوالفتح بستی نیز گوید:
کفی مِنَ العیشِ ما قدْ سَدَّ من عَوَزٍ / وفیهِ للحُرِّ قُنْیانٌ وغُنیانُ: آنچه که در زندگی مانع فقر و نیاز آدمی می شود کافی است همین برای آزاده چون مال و ثروت است (بستی، 1980: 316) لازم به یادآوری است که بدانیم ابوالفتح بستی از شاعران ذولسانین، اهل بست در جنوب افغانستان است که دیوانی هم به زبان فارسی داشته و واژه های فارسی در شعر او بسیار است و یکی از ناقلان فرهنگ ایرانی به عربی است. نک: (آذرنوش، 1383: 95- 99)
إذا ما کساک اللَّه سربالَ صحةٍ / ولم تخلُ من قوتٍ یَحِلُّ ویَعذُبُ //
فلا تَغْبِطنَّ المترفین فإنهم / علی قدْرِ ما یکسوهُمُ الدهرُ یَسْلبُ (ابن الرومی2002: 1/115)
هرگاه خداوند جامه تندرستی به تو پوشاند و محروم از قوتی حلال و گوارا نبودی، دیگر بر مالداران رشگ مبر زیرا به همان اندازه که روزگار به آنها می دهد از آنها میگیرد.
دامادی (1379: 39) پس از نقل دو بیت بالا از ابن رومی شواهد زیر را از ابن یمین برای نشان دادن مضمون مشترک آورده است:
دو قرص نان اگر از گندم است یا از جو / دو تای جامه گر از کهنه است اگر از نو //
چهار گوشه دیوار خود به خاطر جمع / که کس نگوید از این جای خیز و آنجا رو
هزار مرتبه به تر به نزد ابن یمین / ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو (ابن یمین)
منابع
آذرنوش، آذرتاش (1383)، «ابو الفتح البستی»، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، جلد 6، 95–99.
ابن مسکویه، ابوعلی احمد بن محمد، (بی تا)، الحکمة الخالدة، تحقیق عبد الرحمان بدوی، بیروت، لبنان، دار الأندلس.
البستی، أبوالفتح، (1980)، الدیوان، الدکتور محمد مرسی الخولی، حیاته و شعره، دار الأندلس للطباعة و النشر و التوزیع، الطبعة الأولی
دامادی، سید محمد، (1379)، مضامین مشترک در ادب فارسی و عربی، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم.
-
عرفان آزادی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۷:۰۹ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷:
این غزل صائب از آن شعرهاییست که اگر فقط معنای سطحیاش را بگیریم، نصفش را از دست دادهایم. پر از هشدار، تربیت نفس، مراقبت از زبان، و آگاهی از گذر فرصت است؛ همه در قالب تصویرهای بسیار زنده.
اول بیتبهبیت معنای دقیق و روان را میگویم، بعد جمعبندی میکنم که این غزل از ما چه میخواهد.
---
بیت ۱
غنچهسان پر گل اگر خواهی دهانِ خویش را
پرهٔ قفلِ خموشی کن زبانِ خویش رامعنی ساده:
اگر میخواهی دهانت مثل غنچه پُر از گل (سخنِ زیبا، معنیهای قیمتی) باشد، باید بر زبانت «پرهٔ قفلِ سکوت» بگذاری؛ یعنی زبانت را با سکوت کنترل کنی.نکتههای ظریف:
- «غنچهسان پر گل دهان»: غنچه در ظاهر بسته است، ولی درونش سراسر گل است. یعنی: دهانی که همیشه باز است و بیحساب حرف میزند، معمولا درون تهیست؛ دهانی که کم میگوید، درون پر دارد.
- «پرهٔ قفلِ خموشی»: قفل فقط بستن نیست، حراست هم هست. سکوت، زخمِ زبان را میبندد و حرمتِ انسان را نگه میدارد.
- پیام: کمگویی، شرطِ پُربودن است. اول غزل، بحث را از زبان شروع میکند؛ چون بسیاری از بلاها از همینجا آغاز میشود.---
بیت ۲
کاروانگاهِ حوادث جای خوابِ امن نیست
در رهِ سیلِ خطر مگشا میانِ خویش رامعنی ساده:
این دنیا، کاروانسرای حوادث است؛ جایی که دائم حادثه میآید و میرود. اینجا محل خوابِ راحت و غفلت نیست. در راهی که سیل خطر در جریان است، شکم خودت را شُل نکن، آسوده نشو، خودت را رها نکن.نکتههای ظریف:
- «کاروانگاه حوادث»: دنیا مثل رباط یا کاروانسرایی است که کاروانها میآیند و میروند؛ هیچ چیز ثابت نیست. حادثه، مهمان دائمی است.
- «جای خواب امن نیست»: یعنی اینجا برای جا خوش کردن، خیال راحت داشتن، و غفلت نیست. معلوم نیست بعد از یک لحظه آرامش، چه پیش میآید.
- «مگشا میان خویش را»: «میان» یعنی کمر / شکم؛ کنایه از آسودگی و رهاشدگی، مثل کسی که کمربند را شل میکند، مینشیند و خیال راحت میکند. در راه سیل، اگر خودت را راحت بگذاری، سیل میبردت.
- پیام: در جهانی که سراسر حادثه و خطر است، غفلت و دلبستگیِ آسودهخاطر، خودکشی آرام است.---
بیت ۳
چون شرر بشمر به دامانِ عدم، آسوده شو
در گره تا چند داری نقدِ جانِ خویش رامعنی ساده:
جانِ خودت را مثل جرقهای بدان که قرار است در دامن نیستی فرو افتد و خاموش شود؛ آنوقت آرام میشوی. تا کی این «جانِ نقد» را در گره و گرفتگی و دلبستگی نگه میداری؟توضیح:
- «چون شرر بشمر…»: شرر (جرقه) لحظهایست؛ برق میزند و میرود. صائب میگوید: جانت را اینطور ببین؛ کوتاه، ناپایدار، رفتنی.
- «به دامان عدم»: سرانجامِ هرچه هست، نیستی ظاهری است؛ یعنی از این دنیا رفتن. اگر به این آگاهی برسی، «آسوده میشوی»؛ چون زیادی دل نمیبندی.
- «نقدِ جان»: جان، سرمایهٔ نقد است؛ چیزی که الان در اختیار توست (نه چکِ آینده).
- «در گره تا چند داری…»: چرا این جان را در گرهٔ حرص، تعلق، ترس، و وابستگی نگه میداری؟ گره، هم گرهٔ دل است، هم «گرهگره کردن» یعنی سخت گرفتن.
- پیام: مرگآگاهی، آدم را از بندِ حرص و ترس آزاد میکند. وقتی بدانی همهچیز شرریست که میگذرد، ول میکنی.---
بیت ۴
برنمیآیی به زخمِ آسیایِ آسمان
نرم کن زنهار چون مغز استخوانِ خویش رامعنی ساده:
در این جهان، زیر سنگِ آسیابِ آسمان (گردش روزگار)، ساز و کار به گونهایست که تو از سختگیری و لجبازی سودی نمیبری؛ این آسیاب اگر بخواهد، خرد میکند. پس خودت را نرم کن، مثل مغز استخوان، نه مثل سنگ و آهن.توضیح:
- «آسیای آسمان»: روزگار، چرخِ آسمان، قضا و قدر؛ مثل آسیابیست که دانهها را آرد میکند. انسان در برابرش ناتوان است.
- «برنمیآیی به زخمِ…»: از پس زخم و ضربههای این آسیاب برنمیآیی؛ یعنی مقاومِ سرسخت بودن در برابر حقیقتِ جهان، تو را پیروز نمیکند؛ تنها خرد میشوی.
- «نرم کن چون مغز استخوان»: مغز استخوان لطیفترین بخش است، در دلِ سختترین پوسته. صائب میگوید: جانت را اینقدر لطیف کن؛ اهلِ انعطاف باش، تسلیمِ حکمت هستی، نه آنکه مثل سنگ، فقط بشکنی.
- پیام: در برابر قهرِ جهان، راه نجات، نرمدلی و تسلیمِ عاقلانه است، نه دعوا با آسمان.---
بیت ۵
مرگ را بر خود گوارا کن در ایامِ حیات
در بهاران بگذران فصلِ خزانِ خویش رامعنی ساده:
در همین روزهای زنده بودن، مرگ را برای خودت خوشگوارا کن؛ یعنی به آن عادت کن، آن را بپذیر، با آن آشتی کن. در بهار زندگیات، فصل خزانِ خودت را بگذران؛ یعنی اندیشهٔ مرگ و فنا را همین حالا تجربه کن، نه وقتی که دیر شده است.توضیح:
- «مرگ را گوارا کن»: این یعنی مرگ را دشمن مطلق نبین؛ بلکه بخشی از نظامِ هستی بدان. هرچه در ذهنت با مرگ آشتی کنی، در زندگی شکستناپذیرتر میشوی.
- «در ایام حیات»: فرصت تمرین مرگآگاهی، همین اکنون است؛ وقت بیماری و دمِ آخر، جایی برای تربیت نیست.
- «در بهاران بگذران فصل خزان»: بهار، جوانی و توانایی است؛ خزان، پیری، زوال، مرگ. صائب میگوید: در اوج جوانی و شکوفایی، به یاد خزان باش؛ تمرین مردنِ نفسانی کن، نه آنکه فقط وقتِ زوال به یاد فنا بیفتی.
- پیام: تمرینِ مرگآگاهی، باید در روزهای قدرت و شادابی اتفاق بیفتد؛ آنوقت است که تربیتآور میشود.---
بیت ۶
هر سرِ موی تو از غفلت به راهی میرود
جمع کن پیش از گذشتن کاروانِ خویش رامعنی ساده:
هر سرِ موی تو از سرِ غفلت، به راهی جداگانه میرود؛ یعنی وجودت پراکنده است، تمرکز و وحدت نداری. پیش از آنکه کاروان عمرت بگذرد، این پریشانی را جمع کن؛ خودت را یکجا کن، سامان بده.نکتهها:
- «هر سر موی تو…»: موی انسان زیاد و پراکنده است؛ صائب میگوید، غفلت تو آنقدر زیاد است که هر تار مویت در راهیست؛ یعنی:
- دل جای دیگری است،
- فکر جای دیگر،
- زبان جای دیگر،
- بدن در جایی،
- آرزو در جای دیگر.
وجودِ انسان تبدیل به هزار پاره شده.
- «جمع کن… کاروان خویش را»: کاروان، مجموعهایست که باید منسجم حرکت کند. «کاروانِ خویش» یعنی قوای نفس، عمر، لحظات، توجه، استعدادها. آنها را پیش از رفتنِ کاروان جمع کن؛ یعنی قبل از مرگ، این پراکندگی را به یک جهت تبدیل کن.
- پیام: این غزل همزمان اخلاقی و عرفانی است؛ میگوید: خودت را یککاسه کن، متفرق نباش؛ عمر کاروانیست که میرود.---
بیت ۷
وحشیِ فرصت چو تیر از شَست بیرون جسته است
تا تو زه میسازی ای غافل کمانِ خویش رامعنی ساده:
فرصت وحشیست؛ مثل تیری که از چله رها شده و دیگر برنمیگردد. تو هنوز سرگرم ساختن زِهِ کمانِ خودت هستی، اما تیرِ فرصت مدتهاست از دستت رها شده؛ تو غافلی.توضیح:
- «وحشیِ فرصت»: فرصتی که رامشدنی نیست؛ اگر رهایش کردی، دیگر اسیر تو نمیماند.
- «چو تیر از شست بیرون جسته»: شست، انگشت شستِ تیرانداز است که زه را نگه میدارد. وقتی تیر رها شد، دیگر برگشت ندارد؛ دقیقهای که رفت، دیگر همان دقیقه برنمیگردد.
- «تا تو زه میسازی…»: تو تازه داری آماده میشوی، تازه کمان را زه میکنی، تازه میخواهی شروع کنی، اما فرصتها تا حالا رفته. یعنی تعلل، آمادهسازیهای بیپایان، «حالا وقت نیست، بعداً» گفتن.
- پیام: فرصت، صبر نمیکند تا تو کامل آماده شوی؛ اگر امروز زندگی نکنی، فردایی نیست که شبیه امروز باشد.---
بیت ۸
چاهِ صحرایِ طلب از نقشِ پا افزونتر است
زینهار از کف مده صائب عنانِ خویش رامعنی ساده:
در صحرای طلب (راهِ جستوجو، سلوک، زندگی)، چاهها بیشتر از نقش پاهاست؛ یعنی خطر، دام، گمراهی، لغزش خیلی زیاد است. پس، مواظب باش، افسار خودت را رها نکن؛ «عِنانِ خودت را از کف نده، صائب!»نکتهها:
- «صحرای طلب»: هم میتواند اشاره به راه عرفانی و طلبِ حقیقت باشد، هم به طور عام، راه زندگی و دنبالِ آرزو رفتن.
- «چاه… از نقش پا افزونتر است»: تصویر بسیار تکاندهنده است؛ یعنی در این بیابان، تعداد دامها و خطرها از تعداد قدمهای آدمی هم بیشتر است. پس سادهدلانه نمیشود در این راه راه رفت.
- «عنان»: افسار؛ کنترل.
- عنانِ خویش یعنی اختیار نفس، اراده، تصمیمگیری، هوشیاری.
- خطاب به خودش: «صائب عنانِ خویش را»
شاعر در پایان، خود را خطاب میکند؛ یعنی پندهای این غزل اول از همه برای خودِ اوست.
- پیام: طلب کردنِ حقیقت، یا حتی طلب دنیا، بدون اختیارِ نفس و مراقبت، سقوطآور است. نگه داشتن افسار خود، آخرین و مهمترین توصیهٔ این غزل است.---
جمعبندی معنایی و روح غزل
اگر بخواهیم روح کلی این غزل را در چند محور خلاصه کنیم:
1. مراقبت از زبان و سکوت سازنده
- دهانِ پربار، دهانِ کمگو است.
- زبان اگر در قفل سکوت نباشد، هم خودت را میسوزاند هم دیگران را.2. آگاهی از بیثباتی جهان
- دنیا «کاروانگاه حوادث» است، نه خانهٔ امن.
- در راهی که سیل میگذرد، آسودگیِ بیخیال، خطرناک است.3. مرگآگاهی و رهایی از گرهها
- جان، شرریست که میآید و میرود.
- اگر این را بفهمی، حرص و ترس، سست میشود.
- تمرینِ مرگ و خزان، باید در بهارِ زندگی اتفاق بیفتد.4. نرمدلی در برابر آسیابِ آسمان
- در برابر قضا و قدر، سرسختیِ کور، تو را خرد میکند.
- نجات در نرمشدن است؛ مثل مغز استخوان در دلِ استخوان.5. جمعکردنِ پراکندگیِ درون
- هر موی تو در راهیست؛ یعنی وجود تو شکسته و متشتت شده.
- باید کاروانِ درون را یکی کنی؛ دل، عقل، تن، زبان، خواسته، همجهت.6. فرصتگریزی و هشدار به تعلل
- فرصت مثل تیریست که اگر رفت، برنمیگردد.
- وقتی تو هنوز در حال آمادهسازی دائمی هستی، زندگی از تو گذشته است.7. طلب، پر از چاه است؛ کنترلِ نفس، ضروری است
- راه طلب، چه طلب حقیقت، چه طلب دنیا، پر دام است.
- بدون نگه داشتن عنان خویش، سقوط تقریباً حتمی است.
خلیل شفیعی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۷:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹:
✅ نگاه دوم: عناصر برجستهٔ غزل ۲۸۹ حافظ
بیت ۱
«مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش / لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش»
تقابلِ زیباییِ کامل با فقدانِ مهر و وفا برجسته است؛ حافظ میان جمالِ ظاهری و کمالِ اخلاقی فاصله میاندازد و نگاه انتقادی خود را وارد ستایش میکند.
بیت ۲
«دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی / بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش»
عنصرِ ناپختگی معشوق غالب است؛ آزار از سرِ بیخبری است نه قصد. کودکبودن، بیگناهیِ آسیبزننده را توجیه میکند.
بیت ۳
«من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل / که بد و نیک ندیدهست و ندارد نگهش»
خودآگاهی عاشق در برابر خامی معشوق برجسته میشود؛ کنایه ی عقل و احتیاط جای شورِ بیمحابا را میگیرد.
بیت ۴
«بویِ شیر از لبِ همچون شکرش میآید / گرچه خون میچکد از شیوهٔ چشم سیهش»
همنشینیِ معصومیت و قساوت تصویر محوری است: شیرینیِ لب در کنار زخمِ نگاه، تضادِ حسیِ قوی میسازد.
بیت ۵
«چارده ساله بُتی چابکِ شیرین دارم / که به جان حلقه به گوش است مهِ چاردهش»
اغراقِ عاشقانه در وصف جوانی و دلربایی؛ عدد «چارده» نمادِ کمالِ جمال و درخشش است.
بیت ۶
«از پی آن گلِ نورُسته دلِ ما یارب / خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش»
گمشدنِ دل عنصر مرکزی است؛ عاشق در پی معشوق، هویتِ خویش را از دست میدهد.
بیت ۷
«یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند / ببرد زود به جانداریِ خود پادشهش»
شکستنِ دل به ابزارِ سلطه بدل میشود؛ معشوق با ویرانی، فرمانروای جان همه میگردد.
بیت ۸
«جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانهٔ در / صدف سینهٔ حافظ بود آرامگهش»
نهایتِ فداکاری عاشق برجسته است؛ دل عاشق به صدف و معشوق به گوهر تشبیه میشود.
👈 جمعبندی نگاه دوم
غزل بر سه محور میچرخد: زیباییِ بیوفا، ناپختگیِ معشوق، و خودآگاهیِ عاشق.
حافظ نه شیفتهٔ کور است و نه زاهد عقبنشینی کننده؛ هم زخم را میبیند، هم آگاهانه تن به عشق میدهد. همین تضادِ آگاهانه، غزل را محکم و بالغ کرده است.
⬅️ خلیل شفیعی (مدرس زبان و ادبیات فارسی)
خلیل شفیعی در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۶:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹:
✅ نگاه اول: شرح بیتبهبیت غزل ۲۸۹ حافظ
بیت ۱
🔹 مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش / لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش
چهرهٔ او مجموعهٔ همهٔ زیباییها و لطافتهاست، چون ماه میدرخشد؛ اما از مهر و وفا بهرهای ندارد. خدایا به او ارزانی کن
(پیام: جداییِ زیبایی ظاهری از کمال اخلاقی.)
بیت ۲
🔹 دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی / بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش
معشوقم کودکی بیتجربه و بازیگوش است؛ با بیتوجهی و ناز، عاشق را میآزارد، اما از روی قصد نیست و و به دلیل نرسیدن به سن تکلیف گناهی بر او نیست.
(پیام: بیگناهی معشوق در آزارِ ناخواستهٔ عاشق.)
بیت ۳
🔹 من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل / که بد و نیک ندیدهست و ندارد نِگَهَش
بهتر آن است که با دقت دل خود را از او محافظت کنم، چون هنوز خوب و بد را نمیشناسد و رعایت نمی کند
(پیام: خودآگاهی عاشق در برابر ناپختگی معشوق.)
بیت ۴
🔹 بویِ شیر از لبِ همچون شِکَرَش میآید / گرچه خون میچکد از شیوهٔ چشمِ سیَهَش
سن و سالی ندارد ، اما عشوه گری نگاهش چنان نافذ و آزاردهنده است که دل عاشق را خونین میکند.
(پیام: همزمانیِ معصومیت و ویرانگری در معشوق.)
بیت ۵
🔹 چارده ساله بُتی چابُکِ شیرین دارم / که به جان حلقه به گوش است مَهِ چاردَهَش
معشوقی جوان، چابک و دلربا دارم که ماهِ شب چهارده، از صمیم دل مطیع و فرمانبردار اوست
(پیام: اغراق شاعرانه در وصف جوانی، زیبایی و جذابیت معشوق.)
بیت ۶
🔹 از پِی آن گُلِ نورُستِه دلِ ما یارب / خود کجا شد که ندیدیم در این چند گَهَش؟
دلِ ما به دنبال آن گلِ تازهروییده رفت، اما گم شد و دیگر در این مدت پیدایش نکردیم.
(پیام: گمشدنِ کامل عاشق در تجلی معشوق.)
بیت ۷
🔹 یارِ دلدارِ من ار قلب بدین سان شِکَنَد / بِبَرَد زود به جانداریِ خود پادشهَش
اگر معشوق دل مرا چنین بشکند، همین شکستن سبب میشود که پادشاهِ برای حفاظت از جان خود اورا انتخاب کند(دل پادشاه را هم برباید)
(پیام: سلطهٔ کامل معشوق از راهِ شکستن دل.)
بیت ۸
🔹 جان به شکرانه کنم صرف گَر آن دانهٔ دُر / صدفِ سینهٔ حافظ بُوَد آرامگَهَ
اگر آن گوهر گرانبها در دلِ حافظ جای گیرد، جان خود را به شکرانه فدا میکند و سینهاش آرامگاه آن گوهر میشود.
(پیام: نهایتِ فداکاری و تسلیم عاشقانه.)
⬅️ خلیل شفیعی(مدرس زبان و ادبیات فارسی )
علی مغازهای در دیروز دوشنبه، ساعت ۱۵:۵۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹۵:
در مصرع دوم بیت نهم
و در مصرع دوم بیت دهم
توئی یا تویی، توی نوشته شده که امیدوارم اصلاح شوند.
چون نشان من تویی ای بینشان بیمن مرو
دانش راهَم تویی ای راهدان بیمن مرو
علی احمدی در دیروز دوشنبه، ساعت ۲۱:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷: