گنجور

حاشیه‌ها

سناتور سنتور در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۹:۰۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۴۲:

نگشته است ز کام جهان کسی سیراب

ز خود سفر پی هر موجه سراب مکن

هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب

ازین بساط فریبنده انتخاب مکن

صائب صاحب سخن شهسوار میدان خیال

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۴۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۹:

حکمتی است درین حکایت که همگان آن را در نیابند و سعدی را متهم به تعصب مذهبی میکنند!

 

علی احمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴:

کلمه سرّ در بیت اول و شاهراه حقیقت در بیت آخر مشخص می کند که حضرت حافظ بنا دارد  الزامات رسیدن به حقیقت را برای ما بیان نماید

به سِرِّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد

که خاکِ میکده کُحلِ بَصَر توانی کرد

جام جم اسرار نادیدنی را به ما می گوید ولی نه برای هر چشمی .چشمی می تواند این اسرار را ببیند که میکده را بشناسد و چشمانش را با خاک آنجا سرمه کند تا نور چشمش زیاد شود 

مباش بی می و مُطرب که زیرِ طاقِ سپهر

بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد

الزام بعد این است که از می و مطرب غافل نباشد می  و مطرب خاصیتش این است که غم را از انسان دور می کند و می تواند بهتر بیندیشد و راه چاره پیدا کند .طبعا این بد مستی نیست .از نگاه حافظ مستی با بد مستی متفاوت است ."صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد "

گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بُگْشاید

که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد

مراد یا هدف به گل تشبیه شده و گل وقتی هنوز غنچه است گویا نقاب دارد و این نسیم سحر است که می تواند نقاب گل را بگشاید و گل را شکوفا کند .می گوید اگر می خواهی به هدف خود برسی باید مثل نسیم سحر تلاش کنی تا این گل در برابر شکوفا شود.

گدایی درِ میخانه طُرفه اِکسیریست

گر این عمل بِکُنی، خاکْ زر توانی کرد

الزام بعدی گدایی درِ میخانه است یعنی احساس نیاز برای رسیدن به حقیقت .اما چرا میخانه ؟ چون در میخانه بارها و بارها می داده می شود و این می همان امیدواری است .میخانه تو را امیدوار نگه می دارد و هیچوقت مطمئن نیستی و ناپایداری دنیا را درک خواهی کرد .و ابن به ما می فهماند که همیشه نیازمند به پیشرفت هستیم تا به اطمینان برسیم .

به عزمِ مرحلهٔ عشق پیش نِه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

الزام بعدی در راه رسیدن به حقیقت این است که راه رسیدن به حقیقت باید با عشق طی شود .حقیقت باید برای ما جذاب باشد ربایش داشته باشد.تنها در این صورت نه تنها به حقیقت می رسی بلکه خاک را هم می توانی تبدیل به طلا کنی

تو کز سرایِ طبیعت نمی‌روی بیرون

کجا به کویِ طریقت گذر توانی کرد

در الزام بعدی می گوید  تویی که از دایره طبع خودت پا را فراتر نمی گذاری نمی توانی به راه حقیقت برسی .حقیقت فقط طبیعت تو نیست .دو معنا برای این سخن وجود دارد .یکی اینکه همه چیز طبق طبع انسان پیش نمی رود و باید چالش های این راه را بپذیری تا حقیقت را درک کنی .دوم اینکه نباید فقط به بعد مادی انسان اکتفا کنیم و دامنه کار فراتر از ماده است .

جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبارِ رَه بِنِشان تا نظر توانی کرد

الزام بعدی این است که چهره زیبای یار (حقیقت) پوشیده نیست و نقاب و پرده ندارد بلکه غباری در این راه هست که مانع دیدن است باید این غبار را بنشانی تا بتوانی حقیقت را ببینی .این غبار را خیلی اوقات خود ما با تعصبات بیجا و باورهای نادرست و مصلحت اندیشی های ظاهرا عاقلانه ایجاد می کنیم به عبارتی در این راه گرد و خاک به پا می کنیم طوری که کسی حقیقت را نبیند.(آگاهانه یا ناخودآگاه) 

بیا که چارهٔ ذوقِ حضور و نظم امور

به فیض‌بخشیِ اهلِ نظر توانی کرد

برای رسیدن به حقیقت دو هدف کوچکتر وجود دارد یکی اینکه حضور آن حقیقت مطلق را درک کنیم و به ذوق آییم و دوم به امور دنیا نظم دهیم .برای حصول به این اهداف باید از کارشناسان مجرب کمک گرفت .آنانکه این مسیر را پیموده اند کمک بزرگی هستند و ما را به فیض می رسانند .

ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ مِی خواهی

طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد

الزام بعدی اخلاص است .وقتی تمایل به لب معشوق و جام می که حقیقت نما است داری به کار دیگری طمع نداشته باش و همه تمرکز خود را بر این کار بگذار .

دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی

چو شمع، خنده‌زنان تَرکِ سر توانی کرد

الزام بعدی ایثار است.اگر در این راه با نوری هدایت شوی مقل شمع می شوی که وقتی می خواهند سرش را ببرند می خندد و به استقبال فنا شدن در راه عاشقی می رود .

گر این نصیحتِ شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراهِ حقیقت گذر توانی کرد

حال اگر این نصیحت شاهانه را بشناس می توانی از شاهراه حقیقت عبور کنی .

 

معمای حقیقت را تنها با این روش میتوان حل کرد .ماده گرایی ،اومانیسم ،اگزیستانسیالیسم هیچکدام همه الزامات فوق را ندارند و حافظ در این غزل مبنای یک تفکر فلسفی را بیان نموده است.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹:

ساقی بده مِی ، بیگانه ای نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۱۷ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹                 

خورشید روئی ، گردید طالع
دردَم نهان شد ، چون برقِ لامع

گر ایستادی ، آتش فُنادی
هم در مدارس ، هم در صوامع

آنرا که دید اش ، طالع قوی بود
وان کو ندید اش ، از ضعفِ طالع

این ماه رویان ، کم ، رو نمایند
آن ماهِ چرخ است ، کان هست طالع

از بس عزیز اند ، از کَس گریزند
دیدارشان را ، باشد موانع

مهرِ زمین را ، مَه مَه توان دید
مهرِ فلک هست ، هر روز طالع

خورشید رویان ، هرجا نباشند
خورشیدِ چرخ است ، کان هست واسع

ساقی بدِه مِی ، بیگانه ای نیست
از خویش رفتم ، دیگر چه مانع

بگذار ای فیض ، اشعارِ باطل
از حق سخن گو ، کان هست نافع

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۱۵ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶
                 
رسید از دوست پیغامی ، که مستان را نظر کردم
شدم من مستِ پیغام اش ، ز خود بی ‌خود سفر کردم

چو ره بردم به کویِ دوست ، کِی گُنجم دگر در پوست
بیفکندم ز خود خود را، ره اش را پا ز سر کردم

چو جان آهنگ‌ِ جانان کرد، وصلِ دوست شد نزدیک
ز پا تا سر ، بصَر گشتم ، سراسر تن ، نظر کردم

به یادِ دوست چون افتم، ز چشمانَم گهر ریزد
سرشکم را ، به دریایِ خیالِ او ، گهر کردم

ز جانم بر زبان ، گر چشمهٔ حکمت شود جاری
از آن زاری مدد یابم ، که در وقتِ سحر کردم

قضا افکند هر گه ، سویِ من ، تیرِ فراموشی
به یادش تازه کردم جان، خیالش را سپر کردم

به دستَم ، خیری ار جاری شود ، زان منبعِ خیر است
ز من گر طاعتی آید ، نه پنداری ، هنر کردم

شَراری از دم ام ، تا کم نگردد ، از دمِ سردی
به هر جا ، زاهدِ خشکی که دیدم، زو حذر کردم

اگر بی‌وقت و بی‌جا ، فیض رازی گفت، معذور است
هجومِ غم ، چو جا را تنگ کرد ، از دل به در کردم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۱۲ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۳:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۳
                 
چون غمی زور آورَد ، خود را ، به صحرا می‌کشم
ناله را سر می‌دهم ، از دیده دریا می‌کشم

راز در دل ، بیش از این نتوان نهفتن ، چند و چند
بر سرِ هر چارسو ، بانگِ علالا می‌کشم

نی غلط ، کِی می‌توان گفتن به هرکَس ، رازِ دل
همدمی هرجا بیابم ، ناله آنجا می‌کشم

هرکجا گردد دوچار ام ، بی‌سراپا آگهی
بی‌سراپا در ره اش ، سر می‌نهم وامی‌کشم

روزِ بذلِ وصلِ جان‌افزایِ خود ، گر سر کشید
من به گِردِ کویِ او ، از ضعفِ تن ، پا می‌کشم

سرخوش ام ، از نشئهٔ صهبایِ جامِ معرفت
چون نیابم محرمی ، این باده تنها می‌کشم

آگهی باید ، ز سِرِّ جان و آنگه رنجِ تن
گر نباشم آگه از خود ، رنجِ بی‌جا می‌کشم

گاه در چشم ام درآید ، گاه در دل جا کند
از جمال اش ، گاه ساغر ، گاه مینا می‌کشم

از برایِ آنکه در عقبا ، بیابم راحتی
رنجِ گوناگون ، بسی در دارِ دنیا می‌کشم

سر به سر صحرا ، ز دودِ آهِ من ، شد کوه کوه
تا نسوزَد شهر ، آهم را به صحرا می‌کشم

دردِ روزم را ، به شب می‌افکنم ، زآشفتگی
کارِ دی را ، از پریشانی ، به فردا می‌کشم

هر جمیلی ، از جمال اش ، باده ای دارد دگر
باده‌هایِ گونه‌گون ، زان حُسنِ یکتا می‌کشم

دیده‌ام ، جام است و بت ، مینا و حُسنِ دوست ، مِی
بادهٔ توحیدِ حق ، زین جام و مینا می‌کشم

آن صهیبی ، کو کند پرهیز ، از صهباییم
آن صهیب ام من ، که با پرهیز ، صهبا می‌کشم

فیض می‌خواهد ، که سرِّ خویش را پنهان کند
من ز نظم اش ، اندک‌اندک رازها وامی‌کشم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۰۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵:

چون تبسّم می‌کنی ،  خون می‌خورم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۰۸ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵:

ناله ای ، من هم به قانون می‌کشم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۷:۰۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵
                 
از دلم ، بس ناله بیرون می‌کشم
وز جگر ، بس کاسهٔ خون می‌کشم

بر در ات می‌آورَم ، صد گون نیاز
تا ز تو ، یک ناز بیرون می‌کشم

عشوه‌ای را ، کآورَد در گردش ام
عشوه‌ها ، از چرخِ گردون می‌کشم

خونِ دل ریزم به جایِ مِی ، به جام
خون به جایِ آبِ گلگون می‌کشم

مطربان ، چون دست بر قانون کشند
ناله ای ،  من هم به قانون می‌کشم

چون تبسّم می‌کنی ، خون می‌خورم
حسرتی ، زان لعلِ مِیگون می‌کشم

گر کند رطلِ گران ، دریا دلی
من ز خونِ دیده ، جیحون می‌کشم

بر سرِ راهَت ، فُتاده خوار و زار
خویش را در خاک و در خون می‌کشم

کاسه‌هایِ زهرِ هجرانِ تو را
هیچ می‌دانی ، که من چون می‌کشم

گر کشند از دستِ دشمن ، جُورها
من ز دستِ دوست ، افزون می‌کشم

طالعِ شوریده ای دارم ، چو فیض
این همه ، از بختِ وارون می‌کشم

محنت و بیدادم ، از دستِ خود است
حاش لله ، کِی ز گردون می‌کشم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۶:۳۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵:

مطربان ، چون دست بر قانون کشند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۶:۲۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۴:

لطف کن ، تا ندهی بر بادم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۶:۲۸ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۴:

لطف کن تا ننهی بر بادم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۶:۲۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۴:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۴
                 
من به بویِ خوشِ تو ، دلشاد ام
ور نه ، از خود گرِهی بر باد ام

شوَم از خویش ، به هر لحظه خراب
کند آن لطفِ خفی ، آبادم

بی نسیم ات ، برَد ام ، باد صبا
لطف کن تا ننهی بر بادم

ای خوش آن دم ، که مرا یاد کنی
ای که ، یکدم نرَوی از یادم

لطفِ پنهان ، ز دلم باز مگیر
که در این لطفِ نهانی زادم

لطفِ تو ، گر نبوَد با غمِ تو
قهر این غم ، بکَند بنیادم

نرَسی ، گر تو به فریادِ دلم
از فلک هم گذرد ، فریادم

بیستونِ غم ات و تیشهٔ صبر
که تو شیرینی و من فرهادم

کمرِ بندگی ات بست ، چو فیض
از غمِ هر دو جهان ، آزادم

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۶:۲۵ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶:

هجر تو ، جان میستاند ، وصل ، دل

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۶:۲۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۶
                 
بی دلان را ، از نکو رویان ، چه حظ
زآفتِ دین و بلایِ جان ، چه حظ 

زاهدان را ، چون ز خوبان ، بهره نیست
از دل‌ ، ایشان را چه سود ، از جان ، چه حظ

شاهدان را ، از جمالِ خود ، چه ذوق
عاشقان را ، از غمِ اینان ، چه حظ

چون کسی را ، تابِ دیدارِ تو نیست
از جمال ات ، ای مهِ تابان ، چه حظ

تا نگه کردی ، دلم را برده‌ای
زین نگاهِ دلربا ، ای جان ، چه حظ

دل بریّ و دین بَریّ و جان بَری
از تو ، ای برهم زنِ سامان ، چه حظ

دردِ تو، چون خستِگان را ، راحت است
خسته را ، از جُستنِ درمان ، چه حظ

هجرِ تو ، جان می ستاند ، وصل ، دل
مر مرا ، زین وصل و زین هجران ، چه حظ

دردِ تو در دست و درمان نیز درد 
فیض را ، زین درد و زین درمان ، چه حظ

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۴:۰۷ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۱۶ - حکایت:

یکی زان میان غیبت آغاز کرد

در ذکر بیچاره‌ای باز کرد

مصراع دوم را بنگرید چقدر زیبا و دقیق گفته است.بدون شک فقط سعدی است که میتواند چنین سخن بگوید و این ریزبینی و نکته سنجی را داشته باشد.

معمولا  یک نفر آغازگر غیبت دیگری است و در را برای غیبت فرد باز میکند و دیگران هم از آن در وارد شده و شروع به غیبت میکنند!

این بیت و به ویژه مصراع دوم شاهکاری است در حکمت و سخنوری

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۴:۰۰ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۴ - در سابقهٔ حکم ازل و توفیق خیر:

درین  بخش کوتاه سعدی یک دوره مفید و مختصر خودشناسی و خداشناسی برقرار کرده است.

 

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۳:۵۲ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۶ - گفتار اندر بخشایش بر ناتوانان و شکر نعمت حق در توانایی:

سلیمی که یک چند نالان نخفت

خداوند را شکر صحت نگفت

رسول خدا(ص)فرمود: ارزش دو نعمت از نظر مردم پوشیده است: امنیت و تندرستی

علی میراحمدی در ‫دیروز یکشنبه، ساعت ۱۳:۴۸ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۷ - حکایت سلطان طغرل و هندوی پاسبان:

حکایت بسیار زیبا و دلنشینی است .

بیت هشتم در مورد نگهبان است ولی اینطور که سعدی بیان کرده به پادشاه برمیگردد !

 

 

۱
۲
۳
۴
۵۶۶۱