برمک در ۱۲ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۳۰ در پاسخ به کاظم دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۳۵:
میشود یک نسخه تاریخ دار پیش از طالب املی نام ببرید؟
شما بی گمان نه سبک هندی میشناسید و نه شعر پارسی و نه چیزی از نسخه شناسی میدانید وگرنه چچنین سخنی نمی گفتید
برمک در ۱۲ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۲۵ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۵:
نمیدانم چگونه این شعر روستایی را با زبان این صد سال به باباطاهر وصل کردید این شعر از سروده عشایری این صد سال است و شعر زشتی هم هست میگوید شب تاری که گرگون میبرند میش دو زلفونت حمایل کن بیا پیش
اگر همسایگان بیدار گردند بگو راه خددا دادم به درویش .
نردشیر در ۱۳ ساعت قبل، ساعت ۰۹:۳۶ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - فی مدح الامیر الاعظم الاعدل الاکرم الشهریار المعظم الغازی المنصور مبارز الحق و الدین محمد المظفر خلد ملکه:
کاملا مشخصه که خواجه به شاهنامه مسلط بوده
ملک آرشی در ۱۸ ساعت قبل، ساعت ۰۴:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۷۷:
در ادبیات معشوق به باریکی کمر شهرت داره تا جایی اکثرأ که به هیچ وصف شده.(البته در کنارش لب هم صفت هیچ رو مشترکاً گرفته)
حالا اینجا به این اشاره داره که تو که دنبال یار گمشده هستی، من هم کمر تو(که هیچ هست) رو دیدم؛ تا تو باشی از یاری که قابل دیدن نیست نشان نگیری.
عین.الف در ۱۸ ساعت قبل، ساعت ۰۴:۱۲ در پاسخ به عباس پردازی دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۲ - مناجات:
سلام جناب پردازی.
عرض میشود درباره مطلبی که فرمودید، در حدیثی است که مضمون آن به نظرم می آید امام علیه السلام فرموده اند: ما را بندگان خدا بدانید آنوقت هر آنچه که خواستید درباره ما بگویید. طبق این فرمایش غلو معنای دیگری دارد. اینکه محمد و آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین همگی بندگان خداوند هستند شکی نیست. آن بزرگواران مخلوق خداوند هستند، اما نه مثل من و شما. مقامی که آن چهارده نفس مقدس دارند ابدا کسی قادر به درک اش نخواهد بود و بدانید که جلوه ای از صفات خداوند اند چرا که ما نمیتوانیم خدا را ببینیم و درک کنیم بلکه خدا را بایست بواسطه آنان بشناسیم، همان گونه که شهریار مرحوم میگوید به علی شناختم من به خدا قسم خدا را. بطور متواتر در احادیث وارد شده است که حضرت امیر علیه السلام تقسیم کننده بهشت و جهنم هستند. در حدیث طویلی است که حضرت میفرمایند منم نوح، منم موسی، منم عیسی، منم ... که اگر تحقیق بکنید متوجه خواهید شد که فضائل آن حضرت و بقیه آن بزرگواران لا یتناهی است. همان گونه که رسول خدا صلی الله علیه فرمودند: یا علی اگر جنگل ها قلم شود، دریا ها مرکب شود، جن و انس نویسنده و حسابگر شوند، باز هم فضائل تو تمام نمیشود. حال من خود را میگویم با این عقل ناقص چگونه میتوانم عظمت آن بزرگوار را درک کنم چه برسد نعوذ بالله من غضب الله آن را انکار کنم؟
موفق باشید انشاءالله.
علی احمدی در ۲۰ ساعت قبل، ساعت ۰۲:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳:
در نمازم خَمِ ابرویِ تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
این غزل از غزلهایی است که مخاطب حضرت حافظ ، عشق است . از نظر او نماز و سایر عبادات موقعی ارزش دارند که فرد عابد، حضور عشق و جاذبه معشوق ازلی را درک کند .در اینجا حافظ ابروی عشق را به یاد آورده و شادی حضور عشق را درک می کند.چنین درکی با فریاد محراب همراه است . محراب عشق فریاد می زند و این فریاد برای عاشق قابل درک است .
از من اکنون طمعِ صبر و دل و هوش مدار
کان تحمّل که تو دیدی همه بر باد آمد
با چنین درکی از عشق صبر نمی ماند چون عاشق بیقرار می شود . دلی نمی ماند چون با غم عشق زخمدیده می شود . و عقل و هوشی نمی ماند چرا که عاشق مست است .
باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند
موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد
با حضور عشق ، باده ( شراب ) صاف و شفاف می شود یعنی آنقدر شراب فراوان است که دیگر شراب ناخالص پیدا نمی شود. آنقدر فراوان که همه بلبلان باغ مست می شوند .در واقع فصل عاشقی آغاز می شود و پایه و اساس همه امور شکل می گیرد و خلاصه همه چیز درست می شود.
بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان میشنوم
شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد
و در این صورت است که می توان به آینده جهان امیدوار شد . با عشق ، گل شادی می آورد و باد صبا شادان می شود. در باور حافظ فقط با گسترش عشق ورزی است که جهان روی خوش خواهد دید . خودخواهی ها ( به تعبیر قرآنی بغی ) سبب بحرانهای جهانی هستند .بحران آب و هوا ، بحرانهای قومی و قبیله ای و مذهبی ، گرم شدن کره زمین و انقراض گونه های جانوری همه ناشی از فقدان عشق ورزی و جایگزین شدن خودخواهی کاذب بشر است.
ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما
حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد
هنر به عروسی تشبیه می شود که از بخت خود شاکی است که چرا کسی به سراغش نمی آید. و تنها عشق است که باید به کمک هنر بیاید تا شکوفا شود . هنر خلاق است ولی بدون عشق نمی تواند خلاقیت خود را عرضه کند. می گوید ای عروس هنر حال حجله ات را بیارای که داماد یعنی عشق خواهد آمد . از آمیزش هنر و عشق است که نتایج بدیع حاصل می شود .
دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند
دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد
وقتی صحبت از دلفریبان نباتی است یعنی دلبرانی که می رویند و وقتی به سن خاصی می رسند دلفریب می شوند . تازه جذابیت انها به زیورهایشان وابسته است . اما عشق جذابیت و زیبایی خداداد دارد و نیازی به زیور ندارد .
زیرِ بارند درختان که تعلّق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
عشق مثل درختان میوه دار نیست که وابسته آن میوه ها باشد بلکه مثل سرو خالص و آزاد است و کاملا از غم آزاد و در خدمت عاشق است تا او را شادمان کند.
مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان
تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد
ای مطرب عشق حالا که هستی از سروده های حافظ غزلی بخوان تا بگویم که از زمان شادمانی چیزی به یادم آمده است.
علی احمدی در ۲۱ ساعت قبل، ساعت ۰۱:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲:
دوستان آشنا را به این بیت یادآور می شوم که حافظ مقام حیرت را ابتدای راه عاشقی نمی داند . درخت عاشقی از ریشه شروع به رشد می کند و تا زمانی که به نهال برسد مرحله غربت عاشقی را طی می کند . از زمانی که نهال می شود مرحله حیرت اغاز می شود . در اینجا عاشق آشنا به راه عاشقی تلقی می شود.
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
در این غزل صحبتی از غربت به میان نمی آید بلکه فقط از حیرت نام می برد .
عشقِ تو نهالِ حیرت آمد
وصلِ تو کمالِ حیرت آمد
ظاهرا تا وصال با معشوق این مقام حیرت ادامه دارد . از زمان آشنا شدن با رموز راه عاشقی حیرت آغاز شده و در زمان وصال به کمال می رسد. تصور کنید که منظور عشق زمینی باشد چرا عاشق باید در عشق زمینی حیرت کند . وصال در عشق زمینی ویژگیهای مشخصی دارد و قابل تجربه است . اما در عشق متعالی عاشق تصوری از معشوق ندارد و فقط جلوه هایی از او را درک کرده است .اگر معشوق متعالی را اطمینان مطلق فرض کنیم ایا انسان می تواند تصوری از اطمینان مطلق داشته باشد . آیا اصلا برای انسان این تصور قابل تجربه هست؟ پس نتیجه آن است که در راه عشق متعالی بر حیرت عاشق افزوده می شود تا جایی که کمال حیرت را حس خواهد کرد.
بس غرقهٔ حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد
بسیاری از عشاق در حالتی از وصال ( نه خود وصال ) غرق شدند ولی در آخر کار باز هم حالت حیرت داشتند.
یک دل بنما که در رَهِ او
بر چهره نه خالِ حیرت آمد
فقط یک دل به من نشان بده که در راه عشق او باشد و خال و نشانه حیرت بر چهره نداشته باشد .( همه عشاق عشق متعالی حیرانند)چون درک همیشگی معشوق امکانپذیر نیست ولی جاذبه او را درک می کنی و این حیرت زا است.
نه وصل بِمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد
وقتی پای حیرت وسط باشد یعنی عاشق راه عشق متعالی باید بداند که اگر به فرض به وصال هم برسد وصال باقی نمی ماند و خود عاشق هم باقی نمی ماند .شاید حیرت حسی از عدم اطمینان در برابر معشوقِ کاملا مطمئن باشد . حتی اگر بر اطمینان ما افزوده شود بازهم خود را در برابر او نامطمین حس می کنیم تا جاییکه به کمال حیرت برسیم که فقط باید آن را درک کرد و گفتنی نیست.
از هر طرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد
و جالب است که در راه عاشقی از هرطرف آوازی که به گوش می رسد این است که می خواهند اوج حیرت را درک کنند .( سوال حیرت یعنی درخواست حیرت کامل)
شد مُنهَزِم از کمال، عزّت
آن را که جلالِ حیرت آمد
چون کسی که شکوه حیرت را درک کند عزت در این دنیا ( حتی اگر به کمال عزت رسیده باشد ) در چشمش خرد شده به نظر می آید .هرگونه عزتی که مردم آن را بزرگ شمارند از نظر آشنایان به مقام حیرت خرد و کوچک است .
سر تا قدمِ وجودِ حافظ
در عشق، نهالِ حیرت آمد
و این گونه است که عشق که ماهیتش حیرت است در جسم و جان حافظِ عاشق منزل می کند طوری که خودش مثل نهال حیرت می شود وکمال حیرت را طلب می کند و همیشه امیدوار وصال است.
برمک در ۲۲ ساعت قبل، ساعت ۰۰:۰۶ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳:
در پارسی (پارسی پهلوی و پارسی دری نیز) س/ هـ بهم میگردند و همه جا میتوان انها را جای هم نهاد مانند سنگ/هنگ . ماه/ماس.ماهی/ماسی. اگاه/اگاس . گاه/گاس . روباه / روباس . اماه /اماس . پلاس / پلاه . اهنگر/اسنگر . اهن / اسن . ده /دس . داه / داس ( یعنی کنیز / برده زن ) جستن/ جهیدن( جستن/جهتن بوده جهْت را جهید برای این میگوییم که جهت گفتن سخت است ) خواه/خواست .
دکتر حافظ رهنورد در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵:
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی؟
پروانهٔ مراد رسید ای مُحِب خموش
دوستان توجه داشته باشید که شمع در ادبیات ما سمبل عاشق نیست؛ بلکه معشوق است. این پروانه است که عاشق شمع است و دور او میگردد و به آتش شمع میسوزد.
شمع روشنگر است. تیرگیها و نادیدنیها را قابل دیدن میکند. خواجه حافظ نیز در این غزل ناگفتهها و نادیدنیهایی از بزرگان شهر را روشن کرده که خطرناک است و از زبان ساقی غزل که گویا همان شاه شجاع است میفرماید غزلگویی و پردهدری بس است مجوز عیشونوشت مهیاست ساکت بمان
علی احمدی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۲:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱:
حضرت حافظ برای اثبات فرضیه عشق و رونق راه عاشقی دست به هر کاری می زند .البته آزارش به کسی نمی رسد ولی از هیچ روزنه امیدی که وی را به هدفش برساند فروگذار نمی کند . یکی از این راهها اعتماد به دلبران قدرتمند است . حتی گاهی از این کار پشیمان می شود چنانکه می گوید : «دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور/ بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد» ولی از نظر حافظ عشق ارزش آن را دارد که به برخی از قدرتمندان رو بزند.
دوش از جنابِ آصف، پیکِ بشارت آمد
کز حضرتِ سلیمان، عشرت اشارت آمد
آصف همان آصف برخیا وزیر حضرت سلیمان است . پادشاهی به حکومت رسیده که حافظ او را مانند سلیمان نبی و وزیرش را چون آصف می بیند.حال این پادشاه عشرت را برنامه کار خود قرار داده که به مذاق حافظ خوش آمده و امید به دوران حکومت او دارد . خیلی از ما نیز در دوره ای که زندگی می کنیم گاهی با وعده های فردی که زمام امور را به دست می گیرد به او امیدوار می شویم و ممکن است بعدها از وی ناامید شویم و حافظ نیز از این قاعده مستثنی نیست.
خاکِ وجود ما را، از آبِ دیده گِل کن
ویرانسرایِ دل را، گاهِ عمارت آمد
وقتی قرار است عاشقی و راه عاشقی رونق بیابد پس باید دل را آباد کرد خاک وجود را با آب دیده ( یا حتی باده) گل می کنیم و با این گل ویرانه دل را آباد می کنیم و می سازیم.اگر قرار است عشق در جامعه جان بگیرد باید اول دلها آماده شود.
این شرحِ بینهایت، کز زلفِ یار گفتند
حرفیست از هزاران، کاَندر عبارت آمد
زلف یار در واقع راه عاشقی است که باید رونق یابد . هر چه قدر هم از این راه شرح دهیم باز هم یکی از هزاران است . این راه طولانی است و تا ابد ادامه دارد . پس حالا که وقت آن رسیده باید خود را برای این راه آماده کرد .
حافظ راه عاشقی را از ازل تا ابد می داند و این راه را باید دلبران قدرتمند برای مردم هموار کنند .
عیبم بپوش زنهار، ای خرقهٔ مِیآلود
کآن پاکِ پاکدامن، بهرِ زیارت آمد
حالا یکی از این دلبران قدرتمند می خواهد به دیدار مردم بیاید او فردیست پاک و پاکدامن ولی ما اگرچه می را می شناسیم و اهل عاشقی هستیم ولی هنوز خرقه می پوشیم و خالص نیستیم . شاید این خرقه عیب های دیگر ما را نیز در برابر آن دلبر قدرتمند بپوشاند .
امروز جایِ هر کس، پیدا شود ز خوبان
کآن ماهِ مجلسافروز، اندر صدارت آمد
در دوره حاکمیت او خوبان به مقام می رسند چرا که آن وزیر قدرتمند مثل ماه که مجلس را روشن می کند در صدارت قرار دارد . حسن انتخاب شاه نشان می دهد که خوبان دیگر هم با او همکار خواهند بود.
بر تختِ جم که تاجش، معراجِ آسمان است
همّت نگر که موری، با آن حقارت آمد
هرجند بلندای تخت پادشاهی او رو به آسمان دارد آنقدر افتاده است که مورچه ای هم می تواند علیرغم کوچک بودن همت کند و به بارگاهش برود .یعنی در بارگاهش به روی همه درویشان باز است حتی درویشانی چون حافظ نیز مد نظر او خواهند بود.
از چشمِ شوخش ای دل! ایمانِ خود نگه دار
کآن جادویِ کمانکش، بر عزمِ غارت آمد
ای دل حواست باشد که چشم او فریبنده است.چون قرار بر جلوه معشوق و رونق راه عاشقی است ، آن چشم با کمک کمان ابرو جادو می کند و ایمان و باورت را غارت خواهد کرد و تو را مجذوب خود خواهد کرد.
گویا از نظر حافظ این پادشاه می تواند بر دلها حکومت کند و دلهای عاشقان و همه مردم را به خود جذب نماید .
آلودهای تو حافظ، فیضی ز شاه درخواه
کآن عنصرِ سَماحت، بهرِ طهارت آمد
ای حافظ تو آلوده عشق شده ای شاه هم دلش با عاشقان است و قرار است از آنان حمایت کند تو هم بخششی از وی بخواه .او بخشنده است و آلودگی تو را پاک خواهد کرد .
حافظ پیش از آن به دلیل تمایل به مرام عاشقی بدنام شده است و انتظار دارد در دوره حکومت این شاه از وی رفع اتهام شود .لذا می خواهد شاه این موضوع را به زبان آورد.
دریاست مجلسِ او، دَریاب وقت و دُر یاب
هان ای زیانرسیده وقتِ تجارت آمد
به هر حال مجلسی که این شاه در آن است مثل دریاست که درونش مروارید است . تو هم در دوره قبل زیان دیده ای. بیا و در این دوره مروارید خودت را پیدا کن و نقشی بر عهده گیر تا راه عاشقی با کمک تو رونق بیشتری یابد .
عرفان آزادی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۲:۱۷ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - پاکستان:
به به به ملک الشعرای بهار .واقعا الکی نگفتن ملک الشعرا
عرفان آزادی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ عمان سامانی » گنجینة الاسرار » بخش ۲:
به به چه گنجینه ای !!! متاسفانه کم به این منظومه زیبا توجه شده .من بصورت اتفاقی بهش برخوردم اما واقعا متحیر ماندم از زیبایی این اثر .روح شاعر و عارف بزرگ عمان پر نور باد .
سناتور سنتور در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۱:۵۶ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۵:
من آنم که خود می دانم
یکی از بزرگان را در مجلسی ، بسیار ستودند و در وصف نیکیهای او زیاده روی کردند. او سر برداشت و گفت : ((من آنم که خود می دانم . )) (خودم را می شناسم ، دیگران از عیوب من بی خبرند.)
شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است
وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش
طاووس را به نقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش
سعدی جان فرمانروای ملک سخن
بتر زآنم که خواهی گفتن، آنی
که دانم، عیب من چون من ندانی
سعدی جان
علی احمدی در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۰:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:
زاهدِ خلوتنشین، دوش به مِیخانه شد
از سرِ پیمان بِرَفت، با سرِ پیمانه شد
حضرت حافظ گویا قصد آن دارد که ماجرای عاشقی را بیان کرده و چرایی آن را به ما بگوید.لذا در ابتدای غزل از زاهد نام می برد . زاهد کسی است که اصولا با واژه عشق و عشق ورزی مخالف است و راه شریعت را برگزیده . خود حافظ هم روزی در جرگه زاهدان بوده است واین غزل شامل او نیز می شود.
حال این زاهد که در مسجد خلوت می کرده دیشب به میخانه رفته . قرار قبلی اش یعنی مخالفت با عشق ورزی و تعهد به عبادت را از یاد می برد و پیمانه شراب می نوشد.چرا؟
صوفیِ مجلس که دی، جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد
این صوفی ( همان زاهد ) که روز گذشته جام و قدح را می شکست باز هم با نوشیدن شراب عاقل و دانا شده است . یعنی تا حالا عاقل بوده ولی با نوشیدن می دانا هم شده . یک جرعه می عاقل را دانا می کند و دری جدید به رویش می گشاید .این می ، امید او را به مستی نشان می دهد و در مستی درک جدیدی رخ می دهد و بر دانسته هایش می افزاید.
شاهدِ عهدِ شباب، آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر، عاشق و دیوانه شد
اما این تنها دلیل نیست . زیبارویی به خوابش آمده بود . همان که در جوانی بر او جلوه کرده بود و باعث شد سر پیری عاشق و دیوانه شود .
بله وقتی معشوق جلوه کند عاشق را به سوی خودش می رباید . رفتن آن زاهد به میخانه در ظاهر به خواست و اراده خودش است ولی در واقع جاذبه معشوق است که او را به سوی خود می خواند .زاهد یک « بیا » شنیده است.
مُغْبَچهای میگذشت، راهزنِ دین و دل
در پِیِ آن آشنا، از همه بیگانه شد
یک خادم زیباروی میخانه هم می تواند دل و دین را شکار کند و زاهد را با خود آشنا و از همه بیگانه کند طوری که او را به میخانه بکشاند .
آتشِ رخسارِ گُل، خرمنِ بلبل بسوخت
چهرهٔ خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد
مگر نه این است که چهره آتشین گل آشیان بلبل را می سوزاند و با جلوه اش بلبل را عاشق می کند و چهره خندان شمع بلای جان پروانه می شود و او را جذب خود می کند .
حافظ می گوید وقتی جلوه معشوق در دنیا باعث حرکت عاشق به سوی معشوق می شود پس عشق خود یک حقیقت است . وقتی حرکت عاشق به سوی معشوق ظاهرا به خواست خودش است ولی در واقع با جاذبه معشوق رخ می دهد آیا تصمیم های دیگر ما در زندگی که با خواست ما انجام می شود ممکن است در واقع بر اثر جاذبه معشوقی رخ دهد . یعنی از ازل ما یک « بیا » شنیده باشیم و زندگی را آغاز کرده باشیم؟ این هدیه ایست که حافظ به خوانندگان غزلهایش می بخشد.
گریهٔ شام و سحر، شُکر که ضایع نگشت
قطرهٔ بارانِ ما، گوهرِ یکدانه شد
شکر که گریه های شب و سحر تباه نشد و همه آن قطره اشک ها تبدیل به گوهر منحصر به فردی شد . همین که فهمیدم اساس زندگی بر عشق است .
نرگسِ ساقی بِخوانْد، آیتِ افسونگری
حلقهٔ اورادِ ما، مجلسِ افسانه شد
در واقع چشمان افسونگر ساقی آیه افسونگری خواند و حلقه ای که در آن ذکر می گفتیم و دعا می خواندیم تبدیل به مجلسی شد که از پیش آن را افسانه می دانستیم ولی عین حقیقت بود.
منزلِ حافظ کنون، بارگهِ پادشاست
دل بَرِ دلدار رفت، جان بَرِ جانانه شد
و حالا منزل حافظ بارگه همان پادشاه عشق است چرا که دلم نزد دلدار است و جانم نزد معشوق ازل .
یعنی دیگر فهمیده ام که همه خواسته هایم در واقع به دلیل جاذبه اوست . او مرا عاشق کرده و می خواهد به سویش بروم .
Fateme Zandi در دیروز سهشنبه، ساعت ۲۰:۴۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱ - سر آغاز:
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش..
خویش اول خودت هستی،که باید تا زنده هستی ،درست زندگی کنی و عاقبت اندیش باشی و خویش دوم فامیل و خانواده هستند برای مرده کاری نمی کنند چرا که زخارف و حرص دنیا ،آنچنان گرفتارشون می کند که ...و خویش سوم یعنی خودش ..
درود خدای بر روان پاک حضرت سعدی
همه نکاتی که ما انسانها باید بدانیم را به صورتی زیبا برایمان نقل کردست..امید که آویزه ی گوشمان بشود
وبه خود بیاییم
بهزاد رستمی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۹:۴۷ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۳۶:
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
سعدی
علی احمدی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۷:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹:
یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد؟
دوستی کِی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
در هیچ کس میل یاری نمی بینیم .چه اتفاقی برای یاران افتاده است ؟ دوستی کی به آخر رسیده پس دوستداران کجا هستند؟
فضایی که حضرت حافظ در این غزل تصویر می کند فضایی عاری از همدلی هاست فضایی که خودخواهی در آن بیشتر جلوه دارد .این فضا مربوط به چند سال حکومت فلان شاه نمی تواند باشد .چنین حالی را هریک از ما در این دوران و در جهان امروز هم درک می کنیم و فریاد حافظ در این غزل این است که چرا انسانها نسبت به یکدیگر آن توجه لازم را ندارند .
آب حیوان تیرهگون شد، خضر فرخپِی کجاست؟
خون چکید از شاخِ گل، بادِ بهاران را چه شد؟
آب حیوان یعنی آبی که مایه زندگانی جاوید است و حضرت خضر به آن دسترسی داشت.چنین آبی دیگر شفاف نیست و زندگی حاصل از آن که مملو از خودخواهی است تیره شده باید خضری باشد که دوباره این آب را به دست آورد و به انسان عرضه کند.
شاخه گل خونین شد پس باد بهاری کجاست ؟باید منتظر بهاری باشیم تا گلی از این شاخه بروید .شاخه از بس منتظر بهار بوده از آن خون می چکد.
کس نمیگوید که «یاری داشت حقِّ دوستی»
حقشناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟
از نظر حافظ دوستی و عشق ورزی بر گردن بشر حق دارد و باید آن را یاری کرد ولی هیچ کس در این دوران نمی گوید باید عشق و دوستی را یاری کنیم اینها حق نشناس هستند پس یاران عشق کجا هستند؟
لعلی از کانِ مُروّت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
سالهاست که از معدن مروت گوهری بیرون نیامده پس تابش خورشید و تلاش باد و باران کجا رفته تا در پدید آمدن گوهر کمک کنند .(در قدیم تاثیر خورشید و باد و باران را در این امر موثر می دانستند)
حافظ می توانست از سالها استفاده کند و وزن هم به هم نمی خورد ولی وقتی از سالهاست استفاده کرده به نظرم بازه زمانی طولانی تری را مد نظر داشته است.
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کِی سر آمد؟ شهریاران را چه شد؟
این سرزمین تا بوده سرزمین یاران و مهربانان بوده که ارزش عشق ورزی و دوستی را می دانستند .پس آن مهربانی کی تمام شد و آن پادشاهان سرزمین دوستی کجا رفتند؟
گویِ توفیق و کرامت، در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید، سواران را چه شد؟
گوی (توپ) توفیق و بزرگی را در وسط انداخته اند ولی کسی به میدان نمی آید پس آن سواران چوگان باز کجا هستند ؟
حافظ عشق ورزی را توفیق و بزرگی می داند که نصیب انسان شده و حیف که انسان بی توجه به آن است.
صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هَزاران را چه شد؟
صدهزاران گل در این باغ شکفته ولی هیچ بلبلی آوازی نخواند .پس آن بلبلان عاشق کجا رفتند و چه بر سرشان آمد .
زهره سازی خوش نمیسازد، مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوقِ مستی، مِیگساران را چه شد؟
حافظ در عین ناامیدی از بشر چاره کار را نشان می دهد و علت خودخواهی های بشر را بیان می گوید: زهره که نماد ساز است دیگر ساز خوشی نمی نوازد شاید عودش(ساز عود) سوخته است .کسی مست نمی شود که ذوق مستی را بچشد پس می گساران کجا هستند ؟
آری چاره کار در نوشیدن شراب امید و مستی حاصل از آن است .فقط امید می تواند بشر را با عشق آشتی دهد .
حافظ اسرارِ الهی کَس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد؟
ای حافظ اینکه چرا مردم مست نمی شوند شاید از اسرار الهی است و حالا که کسی آن اسرار را نمی داند از چه کسی می خواهی بپرسی که روزگاران چگونه شده است ؟
آری تا امید نباشد عقل راهی به عشق و دوستی نمی یابد .تا ترس و اضطراب از دست دادن داشته ها یا نگرانی به دست آوردن نداشته ها وجود دارد و چهره زیبای امید خود را نشان نمی دهد بشر خودخواه باقی خواهد ماند .
وقتی مردم با یکدیگر مهربانی می کنند که امیدوار باشند .وقتی امید باشد بین مردم "بیا"شکل می گیرد .و "بیا"مقدمه شکل گیری عشق است .
رسول لطف الهی در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۶:۲۹ دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲:
رابرت براونینگ شاعر برجسته انگلیسی صاحب اثری 4جلدی با 4000بیت شعر میباشد که توصیه میکنم
حتماً مطالعه فرمایید چون به اشعار فلسفی پارسی نزدیک است
جلیل امین پور در دیروز سهشنبه، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
الا ای مقتدر الله بده آرامشی والا
در آن هنگام که روآرد بما انواع مشکلها
نگاهی کن بسوی ما که در بحران گرفتاریم
از این انواع بحرانها چه خون افتاده در دلها
برای مردم ایران چه امن عیش چون هردم
رسد از کدخدا پیغام که تحریم می کند مارا
ولی این پیر ما گفته نترسید از کسی جز حق
بلی او بی خبر نبود زراه و رسم ظالمها
بود دنیا شب تاریک و دارد سهمگین گرداب
ولی ما مردم ایران همه آماده ایم اینجا
همه کار ستمکاران به بد نامی کشد آخر
نهان کی ماند آن ظلمی که بر ما کرده آمریکا
سعادت گرهمی خواهیم جدا از حق نباید شد
در این دنیا بفکر باشیم که دست آریم دگر دنیا
برمک در ۱۲ ساعت قبل، ساعت ۱۰:۳۴ در پاسخ به مسعود یحیوی masoudyta@gmail.com دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۳۵: