گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵:

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
                
توانی گر درین رَه ، ترکِ جان کرد
توانی عیش با جانِ جهان کرد

اگر جان رفت ، جانان هست بر جای
به جانان ، زندگی خوشتر توان کرد

چه باشد جان و صد جان ، در رهِ دوست
جهانی جان ، به قربان می توان کرد

اگر دل از جهان کندن ، توانی
توانی ، هر چه خواهی ، در جهان کرد

گر اش سر در نیاری ، می‌توانی
به زیرِ پا ، فلک را نردبان کرد

اگر دل از زمین کندن ، توانی
توانی ، رخنهٔ در آسمان کرد

توانی ، خاک در چشمِ زمین ریخت
توانی ، حلقه در گوشِ زمان کرد

بوَد نقشِ جهان را ، جمله قابل
دلت را ، هر چه خواهی می توان کرد

تو را چشمِ دو عالم ، می‌توان دید
تو را گوش دو عالم ، می‌توان کرد

کَسی ، کو بست دل ، در مهرِ جانان
مر او را می رسد ، این گفت و آن کرد

سزَد مر بیدلان را ، اینچنین گفت
سزد مر عاشقان را ، آن چنان کرد

دل از خود ، گر توان کندَن ، درین راه
بسی دشوار ، فیض ، آسان توان کرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸
                         
کیست که از عشقِ تو ، پردهٔ او پاره نیست
وز قفسِ قالب اش ، مرغِ دل آواره نیست

وزن کجا آورَد ، خاصه به میزانِ عشق
گر زرِ عشّاق را ، سکهٔ رخساره نیست

هر نفسَم همچو شمع ، زار بکُش ، پیشِ خویش
گر دلِ پر خونِ من ، کُشتهٔ صد پاره نیست

گر تو ز من فارغی ، من ز تو فارغ نی ام
چارهٔ کارَم بکن ، کز تو مرا چاره نیست

هر که درین راه یافت ، بویِ میِ عشقِ تو
مست شود تا ابد ، گر دلَش از خاره نیست

هست همه گفتگو ، با مِیِ عشق اش چه کار
هرکه در این میکده ، مفلس و این کاره نیست

دَردِ ره و دَردِ دِیر ، هست محک ، مرد را
دلق بیَفکن ، که زَرق ، لایقِ میخواره نیست

در بنِ این دِیر اگر ، هست مِی ات آرزو
دُرد خور اینجا ، که دِیر ، موضعِ نظّاره نیست

گشت هویدا چو روز ، بر دلِ عطّار  ، از آنک،
عهد ندارد درست ، هر که در این پاره نیست

محسن جهان در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۶:۱۲ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۲۴ - افحسبتم انما خلقناکم عبثاً:

تفسیر ابیات ۱ و ۲ فوق؛

بر اساس آیه مبارکه ۱۱۵ سوره مومنون:

"أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا وَأَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ"

آیا پنداشته‌اید که شما را بیهوده و عبث آفریدیم، و اینکه به سوی ما بازگردانده نمی شوید؟

 

حکیم سنایی عارف شهیر می‌فرماید:

ای انسان چنین پنداشتی پروردگارت تو را بیهوده و برای بازی و خوشگذرانی آفریده است، و لذا عمر را با نادانی تلف نکن واز صفات ناپسند پرهیز کن.

علی میراحمدی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۵:۳۴ در پاسخ به شاهین آگاه دربارهٔ ایرج میرزا » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲:

انکار خدا نمیکند بلکه سخنان بیهوده ای را که عده ای پیرامون خدا میگویند را رد میکند.
در بیت دوم میگوید :وقتی پیغمبر ما گفته است خدایا من تو را آنچنان که حق معرفت توست نشناختم ،دیگر تکلیف بقیه  افراد معلوم است.
زمانی که شاعر از پیغمبر سخن می‌گوید نمی‌تواند خدا را انکار کند.
در بیت آخر هم میگوید: هر چه تو بیندیشی اندیشه توست و خدا نیست.
شاعر در واقع خدای ذهنی که عده ای برای خود ساخته و تعریف میکنند و در موردش بحث و جدال میکنند را نفی و انکار میکند نه آن خدای پاک و منزه را.
تنزیه است به روش ایرج میرزا

شاهین آگاه در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۴:۱۲ دربارهٔ ایرج میرزا » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲:

مصرع دوم که میگه: "بی جهت بحث مکن، نیست خدا" یعنی داره از زبان خودش میگه که نیست خدا، یا داره میگه در مورد اینکه خدا نیست بحث نکن؟!

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۴۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱:

دل میِ عشق می‌خورد ، جان دمِ نوش می‌زند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰
                 
عاشقانی ، کز نسیمِ دوست ، جان می‌پرورند
جمله وقتِ سوختن ، چون عود ، اندر مجمر اند

فارغ اند از عالم و از کارِ عالم ، روز و شب
والهٔ راهی شگرف و غرقِ بحری منکر اند

هر که در عالم دُویی می‌بیند ، آن از احولی است
زانکه ایشان ، در دو عالم ، جز یکی را ننگرند

گر صفت شان برگشاید ، پردهٔ صورت ، ز روی
از ثری تا عرش ، اندر زیرِ گامی بسپرند

آنچه می‌جویند ، بیرون از دو عالم ، سالکان
خویش را یابند ، چون این پرده از هم بردرند

هر دو عالم ، تختِ خود بینند ، از رویِ صفت
لاجرم در یک نفَس ، از هر دو عالم بگذرند

از رهِ صورت ، ز عالم ، ذرّه‌ای باشند و بس
لیکن از راهِ صفت ، عالم به چیزی نشمرند

فوقِ ایشان است در صورت ، دو عالم در نظر
لیکن ایشان در صفت ، از هر دو عالم برتر اند

عالمِ صغری به صورت ، عالمِ کبری به اصل
اصغر اند از صورت و از راهِ معنی اکبر اند

جمله غوّاص اند ، در دریایِ وحدت ، لاجرم
گرچه بسیار اند ، لیکن در صفت یک گوهر اند

روز و شب ، عطّار را ، از بهرِ شرحِ راهِ عشق
هم به همّت دل دهند و هم به دل جان پرورَند

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۲۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱
                         
آیینهٔ تو ، سیاه روی است
او را چه خبر ، که ماه‌روی است

آن آینه ، می‌زدای  پیوست
کورا ، گهی پشت و گاه روی است

آن پشت ز عشق روی گردان
گر کرده تو را به راه ، روی است

کز عشق ، چو آفتاب گردد
هر ذرّه ، اگر سیاه‌روی است

نُه چرخ ، کلاهِ فرقِ عشق است
پس در خورِ آن کلاه‌روی است

تا این رویَش ، نگردد آن روی
او را ، همه در گناه روی است

هر ذرّه که هست ، در دو عالم
او را ، سویِ پیشگاه روی است

نتواند یافت ، هرگز این روی
آن را که ، به عزّ و جاه روی است

هرگز نرسَد ، به ذروهٔ عرش
آن را که ، به قعرِ چاه روی است

روی از همه شیوه ، بست باید
آن را که ، به پادشاه روی است

زین شوق ، فرید را همه عمر
آورده به بارگاه ، روی است

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹
                         
در دِه ، خبر است این ، که ز "مَه دِه" خبری نیست
وین واقعه را ، همچو فلک ، پای و سری نیست

عقلَم ، که جهان زیر و زبر کرد ، به فکرَت
بی خویش از آن شد ، که ز خویش اش ، خبری نیست

جان سوخته زان شد ، که از آنها که برفتند
بسیار اثر جُست و ز یک تن اثری نیست

دل بر سرِ رَه ماند ، که می‌دید که هست اش
مشکل سفری پیش ، که چون هر سفری نیست

این کار برون نیست ، ز دو نوع ، به تحقیق
یا هیچ نی ام یا که به جز من دگری نیست

در ماتمِ این درد ، که دور اند از آن ، خلق
آشفته و سرگشته ، چو من نوحه‌گری نیست

زان مغز شود خشک و تر ام ، هر شب و هر روز
کز چرخ مرا ، جز لب و رخ ، خشک و تری نیست

جانَم که ز بستانِ فلک ، نیشکری خواست
گفتا نه‌ای واقف ، که مرا نیشکری نیست

از خوانِ فلک ، دل مطلب ، گر جگر ات خورد
زیرا که اگر دل دهد ات ، بی جگری نیست

عطّار ، چو کَس را خطری نیست ، درین راه،
تو نیز فرو شُو ، که تو را هم ، خطری نیست

سیدمحمد جهانشاهی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰
                         
عشق ، جز بخششِ خدایی نیست
این ، به سلطانی و گدایی نیست

هر که ، او برنخیزد ، از سَرِ سَر
عشق را ، با وی آشنایی نیست

عشق وقف است ، بر دلِ پُر درد
وقف  در شرع ما ، بهایی نیست

هر که را ، بازِ عشق  ، صید کند
باز اش ،  از چنگِ او رهایی نیست

کارِ آن کَس ، که عاشقی ورزد
به جز از ، عینِ بی‌نوایی نیست

چون رسیدم ، به نزدِ آن معشوق
کار ، جز عیش و دلگشایی نیست

هرچه عطّار گوید ، از سَرِ عشق
به یقین دان ، که جز عطایی نیست

مختارِ مجبور در ‫دیروز شنبه، ساعت ۱۱:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:

حافظ میگه در ازل حسن و زیبایی تو تجلی کرد و عشق پدیدار شد و از ظهور حسن و عشق هستی آغاز شد
این نگاه عرفانیه و برای خودش هم یه دنیا توضیح داره


علم میگه عالم از انفجار بزرگ یا«بیگ بنگ »آغاز شد 
این نگاه علمیه که دلایل و مستندات خودش را داره


اگر در اسطوره های مردم سراسر دنیا تحقیقی کنیم داستانهای  بسیاری از آغاز آفرینش پیدا میکنیم
این نگاه اسطوره ایه و در فرهنگ مردمان آن سرزمین محترمه و ممکنه ریشه هایی در حقیقت داشته باشه
یاد بگیریم موضوعات را از جنبه وسیعی نگاه کنیم و برچسب خرافات به همه چیز نزنیم.
دنیا از غرب شروع نشده و فقط با علم تعریف نمیشه و بسیاری از ملتها و تمدنها پیش ازین بوده اند که سهم خود را در دانش و فرهنگ بشری ایفا کردن .

یاد بگیریم ماستا را نریزیم توی قیمه ها 

مهدی شکیبی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۰۹:۴۹ در پاسخ به عباسی-فسا @abbasi2153 دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند:

سلام و ادب

در خصوص فعل تقبس فرمایشتان صحیح نیست چون معلوم آن بر وزن ضرب و عین الفعل مضارع آن مکسور است (تقبِس) که در این صورت قافیه صحیح نخواهد بود. وانگهی سراج در زبان عربی تنها در صورتی مونث خواهد بود که به معنی خورشید باشد (المعجم المفصل فی المذکر و المؤنث، ص۲۴۰) پس معنای بیت بسیار جالبتر و دلکش‌تر خواهد بود چه اینکه می‌فرماید از آتش گونه تو خورشید فروزان می‌گردد. پس صورت صحیح این فعل در این بیت همان تُقبَس به صورت مجهول و مؤنث است.

مختارِ مجبور در ‫دیروز شنبه، ساعت ۰۷:۴۳ در پاسخ به علی میراحمدی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۸:

نگاه علمی نگاه تشریحیه و شاید پاسخی برای زیبایی نداشته باشه
اگر عرفان به زیبایی توجه کرده بخاطر اینه که عارف با روح متعالی خودش این زیباییها را درک کرده و به شناختی رسیده که دانشمند علوم طبیعی ازین نوع نگاه محرومه
این که من نوشتم که شناخت محدود به علم نمیشه بخاطر همینه

الهام در ‫دیروز شنبه، ساعت ۰۶:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵ - مناجات:

♾️ ای خدای بی‌نظیر ایثار کن

     گوش را چون حلقه دادی زین سخن

     بر عدم باشم نه بر موجود مست

     زانک معشوقِ عدم وافی‌ترست ♾️

     

احمدرضا نظری چروده در ‫دیروز شنبه، ساعت ۰۲:۵۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۴:

این رباعی خیام درواقع درپاسخی مقدر داده شده است.  مثلا کسی از خیام درباره عمر وکوتاهی زندگی یا هرچی دیگر سوالی پرسیده، واو در جواب پرسش  گفته بنگر ز صبا دامن گل چاک شده... درخوانش به اینباید توجه کرد

علی احمدی در ‫دیروز شنبه، ساعت ۰۱:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹:

رسید مژده که ایّامِ غم نخواهد ماند

چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند

 در غزلهای حضرت حافظ غم سه معنا دارد . اول به معنای اندوه یا حزن است که در مواردی ایجاد می شود که چیزی از دست رفته باشد و نقطه مقابل آن شادی یا نشاط است.مفهوم دوم غم،  غم عاشقی است که حاصل ناکامی عاشق در رسیدن به وصال است . در مقابل این غم نیز شادی را داریم .اما غم سوم به معنای نگرانی و اضطراب است که در مورد آینده است . انسان در مورد اتفاقاتی که در آینده خواهد افتاد غم دارد چون محاسبه می کند که ممکن است آنچه خوشایند است رخ ندهد . نقطه مقابل این غم امید است.هر سه نوع غم از نظر حافظ ناپسند است و باید از آنها دوری کرد و روش دوری کمک گرفتن از می است. بدیهی است که همه غم ها را نمی توان با یک نوع می از بین برد هر غمی چاره ای دارد که باید می مربوط به آن را پیدا کرد.نکته مهم این است که دلیل این غم عدم اطمینان کامل است یعنی ما چون از آینده بی خبریم و اطمینان نداریم می ترسیم و نگرانیم.پیشنهاد حافظ این است که با امید خود را از عدم اطمینان برهانیم و اطمینان خود را بیشتر از قبل کنیم.

پس معنی بیت چنین می شود که مژده آمد که روزگار غم و نگرانی پایدار نخواهد بود چون وقتی روزگار خوشی ناپایدار بوده روزگار غم هم ناپایدار است و تمام خواهد شد .(اگر امیدوار باشید نتیجه بهتری خواهد داشت.)

من ار چه در نظرِ یار خاک‌سار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

من که خود را عاشق یار می دانم و بر این باورم که یار مرا می خواند در برابرش خاکسارم و خود را با او که مظهر اطمینان کامل است برابر نمی دانم . رقیب من که مرا می پاید و حسادت می کند و بر این باور است که با همت و تلاش به یار خواهد رسید هم هیچگاه به اطمینان کامل نمی رسد و عزت و احترامش بیشتر از من نیست.یعنی در راه رسیدن به یار همه دچار عدم اطمینان هستیم ولی امیدوارانه مسیر را طی می کنیم.

چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مُقیمِ حریمِ حَرَم نخواهد ماند

منظور از حرم ، جایگاه یار است . چیزی که برای همه ما حکم شده و برایش مامور پرده داری نهاده اند که با شمشیرش همه را براند ، این است که در حریم حرم یار نمی توانیم مقیم شویم مقیم شدن یعنی وصال با کسی که اطمینان کامل دارد و ما که در عدم اطمینان  هستیم جایگاه ثابت و پایداری در حریم حرم یار نداریم « مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم / جرس فریاد می دارد که بربندید محملها»

چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟

چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند

نقش های نیک و بد  برای مردم قائل هستیم و ارزش گذاری می کنیم . آنان که از نظر ما نیک هستند مقدس می کنیم و زبان به چاپلوسی  برایشان باز می کنیم و آنان که از نظر ما بد هستند را آزار می دهیم و آبرویشان را می بریم و از آنان شاکی هستیم . با توجه به عدم اطمینان ،وقتی در این دنیا هیچ ارزشی پایدار نمی ماند و ممکن است فرد نیک تبدیل به فرد بد شود و بالعکس ،این کارها چه ارزشی دارد ؟ 

سرودِ مجلسِ جمشید گفته‌اند این بود

که «جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند»

در مجلس جمشید پادشاه که عمری طولانی داشت گفته اند که جام شراب بیاورید که جمشید برای همیشه نخواهد ماند . یعنی مقامها هم ناپایدار و نامطمئن است. اما چرا جام شراب برای اینکه به امید مستی خود را از اضطراب عدم اطمینان برهانیم .

غنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه!

که این معامله تا صبح‌دم نخواهد ماند

ای شمع اینکه پروانه پیش توست را غنیمت بدان چون این فرصت با هم بودن نامطمئن است و هر آن ممکن است پروانه عاشق بسوزد و دیگر او را نبینی . یعنی فرصتها هم ناپایدار و نامطمئن هستند و از دست می روند .

نکته جالب این است که پروانه عاشق است و قدر این فرصت را می داند و حافظ به شمع که معشوق است می گوید فرصت را غنیمت دان و این وصال را نوعی معامله می داند که هم شمع و هم پروانه از آن سود می برند.(البته این معامله قابل تعمیم به هر نوع عشقی نیست )

توانگرا! دلِ درویشِ خود به دست آور

که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند

ای فرد توانگر و توانمند که هرگونه قدرتی داری بدان که در برابر تو حداقل یک درویش وجود دارد که سبب توانگری تو شده و بر گردن تو حق دارد پس دل آن درویش را به دست آور چرا که خزائن طلا و گنج حاوی ثروت فراوان پایدار نیست و اطمینانی به بقای آن وجود ندارد .

بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشته‌اند به زر

که «جز نکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند»

پس حالا که همه چیز ناپایدار و نامطمئن است چه چیزی باقی خواهد ماند ؟ بر این آسمان سبزفام با طلا نوشته اند که به جز نیکوکاری کریمان چیزی در این دنیا نخواهد ماند .پایداری نیکوکاری اهل کرم نیز از این باور حافظ سرچشمه می گیرد که عشق نامیراست . از آنجا که عشق در ذات خود جاذبه دارد پس کریمان هم باید مانند یار جاذبه نشان دهند و درویشان را به خود جذب کنند و به آنان کرم کنند .درویشان نیز امیدوار به آنان  و خواهان آمدن و تفقد کریمان هستند .کریم می گوید بیا چون عشق می ورزد و درویش هم می گوید بیا چون امیدوار است . و اینها همیشه می مانند .

ز مهربانیِ جانان طمع مَبر حافظ

که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند

ای حافظ امید خود نسبت به مهربانی یار را از دست نده چرا که روزی می رسد که کسی نقش ستمگر را بازی نخواهد کرد و نشانه ستم را نخواهد داشت . یعنی وقتی کرم دائمی و پایدار شود ، ظلم و ستم ناپایدار خواهد بود.

حامد عشقی در ‫۱ روز قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۳۵ - تعظیم نعت مصطفی صلی الله علیه و سلم کی مذکور بود در انجیل:

چه اصراری هست هر کسی تبلیغ اعتقادات خودش رو میکنه ؟ 

دقیقا جناب مولانا همین رو گفته در ابیاتش 

از ظاهر بگذریم به باطن بنگریم 

 

متین چشم براه در ‫۱ روز قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۵:

برون و اندرون جام و می نیست...

علی میراحمدی در ‫۱ روز قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۷ در پاسخ به مختارِ مجبور دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۸:

در مورد زیبایی
براستی ما چه تعریفی میتوانیم از زیبایی ارائه بدهیم تا حق مطلب را ادا کرده باشیم
ما باید بسیار بر زیبایی تاکید بورزیم .

البته منظور من از زیبایی این پلشتی و ولنگاری ظاهری که افراد با هزار ادا و اطوار دنبالش هستند نیست،این زیبایی نیست و ابتذال است.

منظور من زیبایی پنهان و آشکار وجودی پدیده هاست.
جالب است که همگان به دنبال زیبایی هستند و زیبایی را پاس میدارند و بدان عشق میورزند ؛
آیا ما بدون روح میتوانیم ردپای زیبایی را دنبال کنیم؟!

اصلا علم چه تعریفی از زیبایی دارد یا فلسفه؟!
عرفان که بسیار تاکید بر زیبایی کرده است و ازین لحاظ بسیار از علم پیش افتاده است.
به نظر من انسان امروز باید در خیلی از موارد پای درس انسان دیروز بنشیند و زانوی شاگردی بر زمین بزند.

حافظ میگوید:

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

چه چیزی در گل وجود دارد که ما باید آن را به تماشا نشسته و عزیز بداریم؟!

شاید باید غبار عادت را از پرده چشم پاک کنیم و نگاهی دیگر داشته باشیم 

شاید باید دل را صفایی بدهیم تا رازهای عالم را دریابیم 

درس‌هایی هست که در هیچ دانشگاهی در دنیا تدریس نمیشود 

به قول سهراب سپهری:

چیزهایی هم هست

لحظه های پر اوج.

عالی فرمودید ؛کتاب را باید بست.

آفرینش خود کتابی است ،وجود آدمی نیز.

اما انکار بلای جان و روح آدمی است .

منکر معنا ،پیش از مرگ مرده است.

 

 

 

دکتر حافظ رهنورد در ‫۱ روز قبل، جمعه ۲۸ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶:

غزلی نغز در باب سبک زندگی رندانه و کم‌دردسر. فلسفه‌هایی برای زندگانی و سلامت وجود.

 

توجه بفرمایید که خواجه بسیار زیرکانه خود را از آشنایان و محرمان پرده‌ی اسرار برمی‌شمرد که سروش با وی از رمز و راز زندگانی عالیمرتبه سخن می‌گوید و وی را جام می می‌دهد. البته در بیت مقطع هم این نکنه را خود می‌گوید که من به رندی در این غزل چه حرف‌ها که نزدم..

۱
۲
۳
۴
۵۶۶۳