سیدمحمد جهانشاهی در دیروز جمعه، ساعت ۲۰:۲۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰
سرمست ، به بوستان برآمد
از سرو و ز گل ، فغان برآمدبا حسن ، نظارهٔ رُخ اش کرد
هر گل ، که ز بوستان برآمدنرگس چو بدید ، چشمِ مست اش
مخمور ، ز گلسِتان برآمدچون ، لاله ، فروغِ رویِ او یافت
دلسوخته شد ، ز جان برآمدسوسن ، چو ز بندگیِّ او ، گفت
آزاده و دَه زبان برآمدبگذشت به کاروان ، چو یوسف
فریاد ، ز کاروان برآمداز شیرینیِ خندهٔ او ست
هر شور ، که از جهان برآمدوز سر تیزیِ غمزهٔ او ست
هر تیر ، که از کمان برآمدکردم شِکُری طلب ، ز تنگ اش
از شرم ، رخ اش چنان برآمدکز رویِ چو گلستان ش ، گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمدخورشیدِ رخِ ستاره ریز اش
از کنگرهٔ عیان برآمداز یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمددر خود نگریستم ، بدان نور
نقشی م ، به امتحان برآمدیک موی ، حجاب در میان بود
چون موی تنَم ، از آن برآمددر حقّه مکن مرا ، که کارَم
زان حقهٔ دُرفِشان برآمداز هر دو جهان ، کناره کردم
اندوهِ تو ، از میان برآمدهر مرغ ، که کرد ، وصفَت آغاز
آواره ز آشیان برآمدزیرا که به وصفَت ، از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمددر وصفِ تو شد ، فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد
برمک در دیروز جمعه، ساعت ۱۹:۰۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - ستایش سلطان محمود:
پیداست بیتهایی که در ان عربی هست همه سست است و از فردوسی نیست مانند این که از بیخ نیازی بدان نیست :
دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب
Nima در دیروز جمعه، ساعت ۱۸:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲:
«یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود»
عکس یارم در پروفایلش چه چاق افتاده بود
گفتمش :عکسی دگر بگذار از قاب رُخَت
لیک آن عکس دگر شکل الاغ افتاده بود
باز هم گفتم به تعویضش بکن همت ،بکرد
در یکی عکس دگر مثل کلاغ افتاده بود
گفتمش: ای سروقامت قامتی بنما چو سرو
قامتش در عکس اما چون چماق افتاده بود
گفتمش در گوشه رو ،بنشین و تصویری بگیر
این یکی شکل شبح کُنج اتاق افتاده بود
گفتمش: یارا حبیبا دلبرا بی عکس باش
رفت و دیگر برنگشت و بس فراق افتاده بود
گیتی قاسم زاده در دیروز جمعه، ساعت ۱۵:۰۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳:
بیت اول که معنایش معلوم هست.
اما بیت دوم:
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
درگذشته جام ها هفت خط(آیت) داشت که از بالا به پایین چنین خوانده میشد: جور، بغداد، بصره، ارزق، اشک، کاسهگر و فرودینه و بسته به تحمل هرکس در نوشخواری، ساقی پیاله را تا آن خط پر میکرده.
شاید منظور از این بیت اشاره به همین موضوع هست؟
افسانه چراغی در دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:
ادمین گرامی تمنا میکنم این حرکتگذاریهای افراطی و نابجا و غیرضروری را تایید نفرمایید.
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز جمعه، ساعت ۱۴:۱۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
ای ، آفتابِ سرکش ، یک ذرّه ، خاکِ پایَت
آبِ حیات ، رشحی ، از جامِ جانفزایَت
هم خواجه تاشِ گردون ، دل بر وفا ، غلامَت
هم پادشاهِ گیتی ، جان بر میان ، گدایَت
هم چرخ ، خرقهپوشی ، در خانقاهِ عشقَت
هم جبرئیل ، مرغی ، در دامِ دلربایَت
در سر گرفته عالم ، اندیشهٔ وصالَت
در چشم کرده کوثر ، خاکِ درِ سرایَت
کوثر ، که آبِ حیوان ، یک شبنم است از وی
دربسته تا به جان دل ، در لعلِ دلگشایَت
سِرّی که هر دو عالم ، یک ذرّه مینیابند
جاوید ، کف گرفته ، جامِ جهان نمایَت
نوباوهٔ جمالت ، ماهِ نُو است و هر مَه
بنهد کلَه ز خجلت ، در دامنِ قبایَت
تو اَبرشِ نکویی ، میتازی و مَه و مهر
چون سایه در رکابَت ، چون ذرّه در هوایَت
تا بویِ مُشکِ زلفَت ، پُر مُشک کرد جانم
عطّارِ مُشک ریز ام ، از زلفِ مشک سایَتعطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
ای ، آفتابِ سرکش ، یک ذرّه ، خاکِ پایَت
آبِ حیات ، رشحی ، از جامِ جانفزایَت
هم خواجه تاشِ گردون ، دل بر وفا ، غلامَت
هم پادشاهِ گیتی ، جان بر میان ، گدایَت
هم چرخ ، خرقهپوشی ، در خانقاهِ عشقَت
هم جبرئیل ، مرغی ، در دامِ دلربایَت
در سر گرفته عالم ، اندیشهٔ وصالَت
در چشم کرده کوثر ، خاکِ درِ سرایَت
کوثر ، که آبِ حیوان ، یک شبنم است از وی
دربسته تا به جان دل ، در لعلِ دلگشایَت
سِرّی که هر دو عالم ، یک ذرّه مینیابند
جاوید ، کف گرفته ، جامِ جهان نمایَت
نوباوهٔ جمالت ، ماهِ نُو است و هر مَه
بنهد کلَه ز خجلت ، در دامنِ قبایَت
تو اَبرشِ نکویی ، میتازی و مَه و مهر
چون سایه در رکابَت ، چون ذرّه در هوایَت
تا بویِ مُشکِ زلفَت ، پُر مُشک کرد جانم
عطّارِ مُشک ریز ام ، از زلفِ مشک سایَت
محسن عبدی در دیروز جمعه، ساعت ۱۳:۴۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۴:
این بیت به نظر اشتباه نوشته شده
قافیه نداره
ابوذر غفاری در دیروز جمعه، ساعت ۱۳:۲۴ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۶۸ - ذکر ابوبکر کتانی قدس الله روحه العزیز:
خداوند به گرسنگی او عالم نیست ؟که شکایت میکنی؟
کنایه از این است که خداوند میداند که درویش گرسنه است .
ابوذر غفاری در دیروز جمعه، ساعت ۱۳:۰۶ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۶۶ - ذکر عبدالله مغربی قدس الله روحه العزیز:
وفات او به طور سینا بود یعنی در طور سینا وفات کرد
دکتر حافظ رهنورد در دیروز جمعه، ساعت ۱۲:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸:
خواجه حافظ گرامی از این گونه غزل که گفتگوییست و با گفتم گفت ادامه مییابد، یک غزل دیگر نیز دارد که آن مشهورتر است. گفتم غم تو دارم...
باید در نظر داشت که اینگونه چارچوبها باعث سخت شدن کار شاعر می.گردد.
حافظ پژوهان معتقدند که این شعر از غزلهای مدیحتیست برای خواجه عبدالصمد که از بزرگان شیراز بوده و با خواجه نیز دوستیای داشته.
این غزل زمانی به او تقدیم شده که این توانگر گویا در شرف ازدواج در سنین بالا بوده؛ البته که این غزل نیز چون باقی غزلهای مدیحتی خواجه فرم خودش را حفظ کرده و غیرقابل تأویل نیست.
خواجه در غزلی دیگر نیز از خواجه عبدالصمد یاد کرده است.
شد لشگر غمم بیعدد از بخت میخواهم مدد
تا فخردین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
برخی معتقدند منظور خواجه از عبدالصمد، بهاءالدین عبدالصمد بن عثمان البحر آبادی السفراینی است که از علمای بزرگ قرن هشتم در شیراز است؛ امّا قطعیت آن نامعلوم است.
دکتر حافظ رهنورد در دیروز جمعه، ساعت ۱۱:۵۴ دربارهٔ شهید بلخی » قصاید، غزلیات و قطعات » شمارهٔ ۱۶:
نکتهای دیگر آنکه نام این شاعر بلندآوازه را شَهید میگویند؛ درحالیکه در برخی منابع قدیمه مشخص شده که تلفظ این نام بهصورت شُهَید صحیح است.
دکتر حافظ رهنورد در دیروز جمعه، ساعت ۱۱:۵۲ دربارهٔ شهید بلخی » قصاید، غزلیات و قطعات » شمارهٔ ۱۶:
بیت چهارم را مسعود سعد سلمان نیز در یکی از قصایدش بهکار برده؛ منتها جای مصرعها فرق دارد.
بیت زیبای
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین
هزار بنده ندارد دل خداوندی
نکتهای در این شعر نهفته است و آن اینکه در فرهنگ ایرانی شاد کردن دل از هرچیز دیگر مهمتر است و در این شعر که شاعرش از بزرگان نخستین ادب پارسیست نیز دیده میشود.
شنیدهام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی
خواجه حافظ عزیز نیز در بیتی گفته است:
گفتم هوایِ میکده غم میبَرَد ز دل
گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنند
برمک در دیروز جمعه، ساعت ۱۱:۳۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - ستایش سلطان محمود:
اگر خاندم و برافشاندم باشد همانگونه که در نسخه لندن امده باید چنین باشد
تو نیز آفرین کن که گویندهای
بدو نام جاوید جویندهای
بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان بر افشاندم
چو بیدار گشتم بجستم ز جای
چه مایه شب تیره بودم به پای
به دل گفتم این خواب را پاسخ است
که آواز او بر جهان فرخ است
پیش از بیدار شدن افرین خوانده
دیگر بنگریم که پای در اینجا به چم درنگ و درازای زمان است
چو بیدار گشتم بجستم ز جای
چه مایه شب تیره بودم به پای
Nima در دیروز جمعه، ساعت ۱۱:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳:
بیت سوم یعنی:
او تجلی کرد و آفرینش آغاز شد و کثرت از وحدت به وجود اومد.گیسویِ جمع نماد وحدته و زمانی که گره گیسو باز میشه وحدت به کثرت منجر میشه
در مورد رقص هم باید گفت :
تو یه مجلس عروسی وقتی یه نفر سر جاش نشسته معمولا از نظرها پنهانه و زمانی که بلند میشه و تکونی به خودش میده و رقصی میکنه ظاهرش آشکار میشه و نظرها را جلب میکنه و مجلس را هم به وجد میاره و دلبری میکنه!فک کنم توضیح بیشتری برای درک منظور شاعر نیاز نباشه
علی احمدی در دیروز جمعه، ساعت ۱۰:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:
هر که را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد
پای از این دایره بیرون نَنِهَد تا باشد
خط سبز وقتی با دایره همراه شود یادآور موهای سبزفام دور صورت است.می فرماید هرکس سودای این موهای زیبای تو را در سر داشته باشد تا زمانی که زنده است از این دایره دنیا که انعکاس روی توست خارج نمی شود .
من چو از خاکِ لحد لالهصفت برخیزم
داغِ سودای توام سِرِّ سُویدا باشد
من اگر مانند گل لاله از خاک گورم برخیزم خیال روی تو مثل داغ سیاه راز آلود در قعر دلم جای گرفته است .این برخاستن از گور می تواند در دنیا بوده و حالتی رجعت گونه باشد .
تو خود ای گوهرِ یکدانه کجایی آخِر
کز غمت دیدهٔ مردم همه دریا باشد
تو که مروارید یکتا و منحصر به فرد هستی آخر کجایی که از غم دوری تو چشم مردم دریایی شده است .
اگرچه مردم می تواند در اشعار حافظ معنای مردمک داشته باشد ولی با این ترکیب که مردم به دیده اضافه شده ،معنای مردمک را نمی توان استنباط کرد و بهتر است مردم را به معنای مردمان مد نظر بگیریم.
نکته جالب دیگر گوهر در دریاست .یعنی اشک همه مردم این گوهر نایاب را در خود نهفته است .
از بُنِ هر مژهام آب روان است بیا
اگرت میلِ لبِ جوی و تماشا باشد
دیگر از زیر هر مژه من اشک روان شده .اگر میل داری این جوی روان را تماشا کنی بیا .
چون گل و مِی دمی از پرده برون آی و درآ
که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد
مثل گل که گاهی شکفته می شود و شراب که گاهی از پستو بیرون می آید تو هم بیرون بیا ولی برای همیشه بیرون بیا .چرا که دوباره معلوم نیست بتوانیم تو را ملاقات کنیم .
مخاطب حافظ حضور و نقش موقت در دنیا دارد و گاهی جلوه گری می کند ولی حافظ به دنبال جلوه دائمی اوست.
ظِلِّ مَمدودِ خَمِ زلفِ توام بر سر باد
کاندر این سایه قرارِ دلِ شیدا باشد
سایه کشیده شده آن زلف خمیده ات بر سر من است چرا که دل دیوانه من در زیر این سایه آرام و قرار می گیرد .
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفتِ نرگسِ رعنا باشد
چشم تو به خاطر ناز است که میلی به حافظ ندارد چرا که چشم نرگس مانند زیبایت سرسنگین است .
نمی توان انکار کرد که دلبری که حافظ تمنای دیدنش را دارد هنوز وقت آمدنش نیست اما حضور دارد ولی ممکن است تا انتهای دوره زندگی حافظ هم ظاهر نشود .اطلاق خط سبز که نشانه دوره نوجوانی است یعنی این دلبر هنوز نباید بیاید .دلبری که مردم خواهان او هستند و یکتاست و با سایر دلبران قدرتمند تفاوت دارد .
شکی نیست که حافظ اندیشه منجی قدرتمند را از ادیان گرفته است ولی آرزوی خودش را دارد که همان گسترش فرهنگ عشق ورزی در جهان است که با ظهور یک منجی امکان وقوعش را محقق می داند .
برمک در دیروز جمعه، ساعت ۰۹:۵۷ دربارهٔ ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا:
تاریخ بیهقی نیاز به تصحیح درست درمان دارد و این تصحیح بسیار ناراست است بنگریم که پاک نژاد را حور نژاد کرده چگونه شاه را آنهم در بزرگسالی حورنژاد توان خواند؟ بیگمان همانگونه که در نوشته های کهن دیگر امده چنین است:
پادشاهی گذشت پاک سرشت
پادشاهی نشست پاک نژاد
پادشاه گذشته پاک سرشت ،زاده اش پادشاه پاک نژاد. فرزند «پاک سرشت مرد» پاک نژاد است
برمک در دیروز جمعه، ساعت ۰۹:۴۵ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت جلوس سلطان محمد پس از سلطان محمود گوید:
بیخته پارسیگ
اگر آن شاه جاودانه نزیستاین خداوند جاودانه زیاد
گل بخندد ز یاد این بر سنگ
آب گردد ز درد آن پولاد
« پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد»
ای خداوند خسروان جهان
ای جهانرا بجای جم و قباد
کارهای جهان بکام تو گشت
گفتگوی تو در جهان افتاد
تا بشاهی نشستی از پی تو
هفت کشور همی شود هفتاد
چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس و نوذر و کشواد
ماه خرداد بر تو فرخ باد
آفرین باد بر مه خرداد
aria ete در دیروز جمعه، ساعت ۰۹:۰۹ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب نهم در توبه و راه صواب » بخش ۱۵ - حکایت:
همی یادم آید ز عهد صغر که عیدی برون آمدم با پدر
پیوسته از دوران کودکیام به یاد میآورم.
که در روز عید به همراه پدرم از خانه بیرون رفتم (برای شرکت در مراسم یا بازار عید).
به بازیچه مشغول مردم شدم در آشوب خلق از پدر گم شدم
در آن ازدحام و شلوغی، مشغول تماشای مردم شدم.
در میان آن شلوغی و ازدحام جمعیت، از پدرم دور افتادم و گم شدم.
علی احمدی در دیروز جمعه، ساعت ۰۵:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴:
تمنای وصال معشوق آرزوی همیشگی عاشق است و برای این آرزو هر تخیلی را پذیراست .ببینیم این بار حضرت حافظ چه خیالی برای وصال در سر دارد.
راهی بزن که آهی با ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد
به نوازنده می گوید از دستگاهی در موسیقی استفاده کن که بتوان با آن آهی متناسب سر داد .و شعری بخوان که همراه آن بتوان پیمانه بزرگی از باده را نوشید.
چرا حافظ می خواهد پیمانه بزرگی بنوشد .او می خواهد با مستی حاصل از آن به چه درکی برسد ؟ببینیم چه می گوید
بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد
اگر بتوانم سرم را بر آستان معشوق بگذارم سربلند می شوم و ندای سربلندی من تا آسمان هم می رود .و این یعنی درک وصال یارپس از نوشیدن یک رطل شراب .یعنی ممکن است به یکباره به وصال رسید؟عاشق همیشه به ناممکن ها امیدوار است.
قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما
بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد
قد خمیده سالمندی ما به نظرت بی ارزش است ولی نگران من نباش همین خمیدگی قد من مثل کمانیست که با آن بر چشم دشمنان راه عاشقی تیر می زنم و از خود دفاع می کنم.(شور جوانی)
در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد
اگر بخواهم عشقبازی کنم جای آن در خانقاه نیست که محل عبادت است.باید این شراب را با مغان در میخانه بنوشم تا مثل آنها رندی را بیاموزم .و پاک و خالص گردم . (عشق و رندی)
درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
درویش چیزی ندارد که به سرای یار ببرد .وصال یار ساز و برگی می خواهد من چیزی به جز این دلق کهنه صوفیانه ندارم که آن را آتش می زنم که به ریاکاری آلوده نباشم و یک رند گردم .(رندی)
اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد
کسانی که نظر عاشقی را می شناسند با یک نگاه به جمال یار هر دو عالم را می بازند و یار را طلب می کنند و این است عشق جان خود را به عنوان شروع بازی عشق به نقد می دهند .(عشق)
گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد
اگر شانس وصال تو به ما رو کند می توان با تخیل های مختلف سر به آن آستان بگذاریم .
عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است
چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد
همه هدف ما عشق و شور جوانی و رندی است که اگر اینها باهم باشند دم زدن از وصال معنا می یابد .دم زدن از وصال مثل گویی است که می توان آن را از دهان خارج کرد .
شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
زلف تو که همان راه عاشقی است سلامت جسم و عقل را از انسان می گیرد چون راهزن است و این تعجبی ندارد .اگر راهزن تو باشی جلوی صدها کاروان را هم می توان گرفت .یعنی عشق می تواند همه را به راه خود ببرد.
حافظ به حَقِّ قرآن کز شِید و زرق بازآی
باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد
ای حافظ تو را به حق قرآن که از دورویی و حقه بازی برگرد شاید بتوانی زندگی خرمی در این دنیا داشته باشی .دورویی و حقه بازی با عشق و رندی منافات دارد و شیوه زاهدان خود فریب و عوام فریب است .
ali solgi در دیروز جمعه، ساعت ۲۲:۴۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۱: