علی احمدی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۴۴ در پاسخ به یار دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶:
حضرت حافظ این بیت را به تقلید از قرآن با ایهام آورده است .در آیه ۷۸ سوره نساء می خوانیم :
وَإِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ یَقُولُوا هَٰذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَةٌ یَقُولُوا هَٰذِهِ مِنْ عِنْدِکَ ۚ قُلْ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ
یعنی آنان می گویند اگر خوبی نصیبشان شود از جانب خداست و اگر ناخوشی و بلا به آنها برسد از جانب تو (پیامبر) است بگو همه اینها از جانب خداوند است .
یعنی خداوند قانونی ایجاد کرده که در آن خوشی و ناخوشی هردو تعریف شده است اما چگونه؟
در آیه ۷۹ چنین بیان می کند:
مَا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَمَا أَصَابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ
هرچه از خوبی و خوشی به تو می رسد از جانب خداوند است و هرچه از بدی و ناخوشی به تو می رسد از جانب خود توست .
یعنی قانون الهی برای خوشی انسان است حال اگر تو دچار بلا و گرفتاری می شوی تقصیر خودت است چون در مسیر لطف خداوند که هدایت به خوبیهاست قرار نمی گیری و ضرر می کنی .
حافظ به زیبایی از این دو آیه الگو می گیرد و منظور خود را می رساند .آری خداوند هم برای بشر خوشی ها را می خواهد .
فریما دلیری در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۴۱ دربارهٔ رشحه » شمارهٔ ۲۹ - نامشخص:
لذت بردیم و افتخار کردیم
علی میراحمدی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰:
خیالِ حوصله بحر میپزد هیهات
صحیح است
فاعل کیست؟
فاعل دل یا همان « قطره محال اندیش» است
این قطره محال اندیش است که خیال حوصله بحر را میپزد و اصلا لطف کار به همین است!!
استاد شجریان اشتباه خوانده
مگر شجریان منبع ادبیات فارسی است؟!
اگر خیال را فاعل بگیریم،«حوصله پختن» یعنی چه؟!!
ما حوصله پختن نداریم،اما خیال پختن داریم
«نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من» غزل ۲۲
اگر استاد شجریان آنطور خوانده که باید بگوییم افسوس که آوازخوان و موسیقیدان ما بیت را اشتباه میخواند و رویش موسیقی میگذارد و به خود اجازه یک تحقیق کوچک را نمیدهد!
افسانه چراغی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۳:
رخش که خطر را احساس کرده بود، گام به گام حرکت میکرد.
افسانه چراغی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۲۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۳:
شغاد به شاه کابل خبر میدهد که رستم بدون سپاه آمده یعنی برای جنگ نیامده؛ بیا و عذرخواهی کن.
غلامحسین مرادی قرقانی در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰:
ریچارد واگنر میگوید «آنجا که کلام باز می ماند، موسیقی آغاز می شود.»
به نظر حقیر هم بهترین قالب برای بیان شکل واقعی شعر موزون پارسی همان موسیقی پارسی است
آنجا که استاد شجریان مرحوم در گوشه حجاز میخواند که :
خیال، حوصله بحر میپزد هیهات
به هیچ وسیله ای نمی توان آن را به این شکل تغییر دادکه :
خیالِ حوصله بحر میپزد هیهات !!!
چنانکه از ادیبی هم پرسیدند که کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز یا کشتی نشستگانیم ؟
گفت ببینید کدام یک با موسیقی ایرانی هماهنگتر است حتی اشاره کرد که ببینید اقای محمدرضا شجریان چه خوانده است که البته منظورش مراجعه به قالب موسیقایی شعر بود نه شخص محمدرضا شجریان
علی احمدی در دیروز شنبه، ساعت ۱۷:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵:
این غزل نشان می دهد که حضرت حافظ عشق را یک جریان تاریخی می داند که سر انجام بشر را گوش به فرمان خود خواهد کرد "در خراباتِ طریقت ما به هم منزل شویم / کاینچنین رفته است در عهدِ ازل تقدیرِ ما"
نقدها را بُوَد آیا که عَیاری گیرند؟
تا همه صومعهداران پیِ کاری گیرند
آیا امکان دارد روزی همه سرمایه های انسانی را ارزیابی و سنجش کنند.در آن صورت همه متولیان صومعه پی کار دیگری می روند .
متولیان صومعه همه کسانی هستند که در برابر عشق و جریان آن می ایستند و مقابله می کنند خواه با زهد ریایی یا عقل شعبده باز .
مصلحتدیدِ من آن است که یاران همه کار
بِگُذارَند و خَمِ طُرِّهٔ یاری گیرند
پیشنهاد من به آنها این است که مثل یاران ما در راه عاشقی آنها هم همه کارهایشان را رها کنند و به خم زلف یاری متصل شوند.یعنی به راه عشق وارد شوند.
قطعا منظور حافظ رها کردن همه امور زندگی نیست بلکه منظور این است که همه تصمیم ها با در نظر گرفتن عشق در زندگی انجام گردد .انجام عاشقانه امور زندگی یکی از آرزوهای حافظ است و سرنوشت بشر را این نوع از زندگی می داند.
خوش گرفتند حریفان سرِ زلفِ ساقی
گر فَلَکْشان بِگُذارَد که قراری گیرند
اگر روزگار بگذارد و مشکلی رخ ندهد ،حریفان یعنی راهیان راه عاشقی سر زلف ساقی را خوب گرفته اند یعنی خوب در راه عاشقی گام بر می دارند و امید است آرام و قراری بگیرند .
قوَّتِ بازویِ پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل حِصاری به سواری گیرند
و تو ای زاهد که از راه عاشقی جدا هستی به قدرت تقوای خود مغرور نشو چون خوبان زیبا رو با یک سوار قادرند قلعه ای را تسخیر کنند .یعنی اگر معشوق بر تو جلوه کند تقوای تو کاری از پیش نمی برد و وارد راه عاشقی خواهی شد.
یارَب این بَچِّهٔ تُرکان چه دلیرند به خون
که به تیرِ مُژه، هر لحظه شکاری گیرند
ای خدا گویا معشوق ها از نژاد ترکان هستند که این چنین دلیر و به خون عاشقان تشنه اند که با تیر مژگان خود هر لحظه یک نفر از آدمیان را شکار می کنند . کنایه از قدرت جریان عشق است که در نهایت همه بشر را شکار خواهد کرد .
رقص بر شعرِ تر و نالهٔ نِی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دستِ نگاری گیرند
حال که این طور است بهتر است با شعری تر و تازه و ناله نی در راه عاشقی رقص کنان رهسپار شویم آن هم رقصی که دست مان در دست معشوق باشد .یعنی با اکراه در راه عاشقی حرکت نکنیم بلکه با نشاط باشیم چون سرانجام کار خوش است.
حافظ اَبنایِ زمان را غمِ مسکینان نیست
زین میان گر بتوان به که کناری گیرند
در این بیت فعل گیرند به ابنای زمان بر می گردد.
می گوید ای حافظ ابنای زمان که میراث گذشتگان خود را دارند نسبت به عاشقان مسکین نگرانی خاطری ندارند ولی آنان خبر از جریان رودخانه عاشقی ندارند و اگر بتوانند بهتر است از مسیر عبور این رودخانه کنار بروند .
مبینا محمودی در دیروز شنبه، ساعت ۱۷:۰۶ در پاسخ به امین کیخا دربارهٔ حافظ » قطعات » قطعه شمارهٔ ۲۹:
سلام جناب امین کیخا اگر امکانش هست پیجتون رو بفرمایید
علی میراحمدی در دیروز شنبه، ساعت ۱۶:۵۷ دربارهٔ خیام » رباعیات خیام به پژوهش سیدعلی میرافضلی » رباعیات اصیل » شمارهٔ ۱۹:
بوی جبر میدهد و رنگی از حقیقت دارد
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۶:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴
عاشقان ، چون به هوش ، باز آیند
پیشِ معشوق ، در نماز آیند
پیشِ شمعِ رخ اش ، چو پروانه
سر ببازند و سرفراز آیند
در هوایی ، که ذرّه خورشید است
پَر برآرند و شاهباز آیند
بر بساطی ، که عشق ، حاکمِ او ست
جان ببازند و پاکباز آیند
گاه ، چون صبح ، بر جهان خندند
گاه ، چون شمع ، در گداز آیند
گاه ، از شوق ، پردهدر گردند
گاه ، از عشق ، پرده ساز آیند
این همه ، پردهها بر آرایند
بو ، که در پرده ، اهلِ راز آیند
چو نکو بنگری ، به کارِ همه
عاقبت ، باز در نیاز آیند
این همه کارها ، به جای آرند
بو ، که در خوردِ دلنواز آیند
ماه رویا ، همه اسیرِ تو اند
چند ، در شیب و در فراز آیند
تا به کِی ، بی تو ، خونِ دل ریزند
تا به کِی ، بی تو ، زیرِ گاز آیند
وقت نامد ، که عاشقان ، پیش ات
از سرِ صد هزار ناز آیند
پرده برگیر ، تا جهانی جان
پایکوبان ، به پرده باز آیند
عاشقانی ، که همچو عطّار اند
در رهِ عشقِ بی مجاز آیند
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۶:۲۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳
سر مستیِ ما ، مردمِ هُشیار ندانند
انکار کنان ، شیوهٔ این کار نداننددر صومعه ، سجّاده نشینانِ مجازی
سوزِ دلِ آلودهٔ خمّار ندانندآنان که بماندند ، پسِ پردهٔ پندار
احوالِ سراپردهٔ اسرار ندانندیاران ، که شبی ، فرقتِ یاران نکشیدند
اندوهِ شبانِ منِ بییار ندانندبی یار چو گویم ، بوَد ام روی به دیوار
تا مدّعیان ، از پسِ دیوار ندانندسوزِ جگرِ بلبل و دلتنگیِ غنچه
بر طرفِ چمن ، جز گل و گلزار ندانندجمعی که ، بدین درد ، گرفتار نگشتند
درمانِ دلِ خستهٔ عطّار ندانند
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۶:۲۲ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
رازدارِ دل و عشق است ، فن ام،
کِی گرفتارِ هواهایِ تن امفَرَسِ عشق ، به زین است و عنان،
فارسِ فحل ام و در تاختن اممشتبه کرد ، به مویِ تو ، مرا،
عشق ، این موی بوَد یا که من امیار جان باشد و من جسمِ نزار،
دوست باشد تن و من پیرهن امهر کَسی را ، سرِ سُودایِ کَسی ست،
من گرفتارِ دلِ خویشتن امآمد از پرده برون ، بیخُود و مست،
ماهِ فرخار ام و میرِ ختن امرَسنِ زلفِ به خَم کرده گشود،
بست و افکند به چاهِ ذقن امیوسف ام ، در خُورِ زندان ام و چاه،
تا سرِ زلفِ تو باشد ، رسن امشکن اندر شکن ، از سر تا پای،
زان سرِ زلفِ شکن در شکن امناخن و سینهء من تیشه و کوه،
من به هامونِ غم اش ، کوهکن امگر بمیرم ، شکفانَد غمِ عشق،
لاله از خاک و شقیق از کفن امخیزد از لعلِ تو ، یاقوتِ روان،
ریزد از جزع ، عقیقِ یمن امخاکِ فقرِ تو ، بوَد آبِ حیات،
خارِ عشقِ تو ، گل و یاسمن امسفرِ کویِ خراباتِ فنا ت،
عاقبت ، بُرد به سویِ وطن امبندهء فقر ام و بافرّ و شکوه،
کارفرمایِ زمین و زمن اممن "صفای" ام ، نه گدایِ زر و سیم،
نه گرفتار به فرزند و زن ام
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۶:۱۸ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
دی گفت به من بگریز ، از ناوکِ خونریز ام،
گفتم که ز دستان ات ، کو پای که بگریزمگر باز ام و گر شیر ام ، با صُولتِ آهوی ات،
نه بال که بر پرَّم ، نه یال که بستیزمبا سوزِ غمِ عشق ات ، در کورهء حدّاد ام،
با کارِ سرِ زلف ات ، در فتنهء چنگیز اماز موی گرِه واکن ، صد سلسله ، شیدا کن،
تا من دلِ سُودایی ، در سلسله آویزمبُستانِ رخ ات بر من ، آموخت بسی دستان،
دستان زنِ این بستان ، چون مرغِ سحرخیز امزان صافِ روان پرور ، لبریز کن آن ساغر،
چندان که بیالایی ، این خرقهء پرهیز امبا باده فرو آور ، از تُوسنِ تن ، جان را،
تا تارکِ کیوان را ، سایَد سُمِ شبدیز امدر آتش ام از خوی ات ، ای یار ، پس از مردن،
بنشین به سرِ خاک ام ، کز بویِ تو برخیزمآن حلقه که از زلف ات ، در گردنِ جان دارم،
بگشایم اگر روزی ، صد فتنه برانگیزمآمیخت غم ات ، خون ام با خاک ، که نگذارد،
خونی که به رَخ مالم ، خاکی که به سر ریزماز دردِ تو مخمور ام ، زان صافِ صفا پرور،
وقت است که پیمایی ، جامی دُو سه لبریز امزین شعرِ صفاهانی ، آشوبِ خراسان ام،
هم فتنهء شیراز ام ، هم آفتِ تبریز ام
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۶:۱۷ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹:
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
دل بُردی از من به یغما ، ای تُرکِ غارتگرِ من،
دیدی چه آوردی ای دوست ، از دستِ دل بر سرِ منعشقِ تو در دل نهان شد ، دل زار و تن ناتوان شد،
رفتی چُو تیر و کمان شد ، از بارِ غم پیکرِ منمیسوزم از اشتیاق ات ، در آتش ام از فراق ات،
کانونِ من سینهٔ من ، سُودایِ من آذرِ منمن مستِ صهبایِ باقی ، زآن ساتکینِ رواقی،
فکرِ تو در بزمِ ساقی ، ذکرِ تو رامشگرِ منچون مهره در ششدرِ عشق ، یک چند بودم گرفتار،
عشقِ تو چون مهره چندی ست ، افتاده در ششدرِ مندل در تفِ عشق افروخت ، گردون لباسِ سیَه دوخت،
از آتش و آهِ من سوخت ، در آسمان اخترِ منگبر و مسلمان خجل شد ، دل فتنهء آب و گِل شد،
صد رخنه در مُلکِ دل شد ، زَاندیشهٔ کافرِ منشکرانه کز عشق مست ام ، مِیخواره و مِی پرست ام،
آموخت درسِ الست ام ، استادِ دانشورِ منسلطانِ سیر و سلوک ام ، مالک رقابِ ملوک ام،
در سور ام و نیست سوگ ام ، بین نغمهٔ مزمرِ مندر عشق سلطانِ بخت ام ، در باغِ دولت درخت ام،
خاکسترِ فقرِ تخت ام ، خاکِ فنا افسرِ منبا خارِ آن یارِ تازی ، چون گل کنم عشقبازی،
ریحانِ عشقِ مجازی ، نیشِ من و نشترِ مندل را خریدارِ کیش ام ، سرگرمِ بازارِ خویش ام،
اشکِ سپید و رخِ زرد ، سیمِ من است و زرِ مناوّل دلم را صفا داد ، آیینهام را جلا داد،
آخر به بادِ فنا داد ، عشقِ تو خاکسترِ منتا چند در های و هویی ، ای کوسِ منصوریِ دل،
ترسم که ریزند بر خاک ، خونِ تو در محضرِ منبارِ غمِ عشقِ او را ، گردون ندارد تحمّل،
کِی میتواند کشیدن ، این پیکرِ لاغرِ مندل دَم ز سرِ " صفا" زد ، کوسِ تو بر بامِ ما زد،
سلطانِ دُولت لوا زد ، از فقر در کشورِ من
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹
از تو ، کارَم همچو زر بایست ، نیست
وز وصالِ تو ، خبر بایست ، نیستتا کِی آخر ، از فراقَت ، کارِ من
با وصالَت ، بِه بتَر بایست ، نیستتا بگریم در فراقَت ، زار زار
عالَمی ، خونِ جگر بایست ، نیستچون بدادم دل ، به تو ، بر یک نظر
در مَن ات ، بِه زین ، نظر بایست ، نیستچون شکَر داری ، بسی با عاشقان
یک سخن ، همچون شکَر بایست ، نیستمن ز سر تا پای ، فقر و فاقهام
من تو را ، خود هیچ دَر بایست ، نیستچون درآیی از دَرَم ، بهرِ نثار
عالَمی ، پُر گنجِ زر بایست ، نیستچون بدیدم ، دلشُده عطّار را
بر کفِِ پای تو ، سَر بایست ، نیست
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸
دل بگسِل از جهان ، که جهان پایدار نیست
واثق مشُو به او ، که به عهد استوار نیستدر طبعِ روزگار ، وفا و کرَم مجوی
کین هر دُو ، مدّتی است ، که در روزگار نیسترُو یارِ خویش باش و مجو یاری ، از کسی
کاندر دیارِ خویش ، بدیدیم یار نیستنُومید شُو ، ز هر که توانیّ و هرچه هست
کامّیدهایِ باطلِ ما را ، شمار نیستعطّاروار ، از همه عالم ، طمع ببُر
کاندر زمانه ، بهتر از این ، هیچ کار نیست
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲
دل، نظر بر رویِ آن ، شمعِ جهان میافکنَد
تن به جایِ خرقه ، چون پروانه جان میافکنَدگر بوَد غوغایِ عشق اش ، بر کنارِ عالمی
دل ز شوق اش ، خویشتن را ، در میان میافکندزلفِ او ، صد توبه را ، در یک نفَس میبشکنَد
چشمِ او ، صد صید را ، در یک زمان میافکندطرهٔ مشکین ش ، تابی در فلک میآورد
پستهٔ شیرین ش ، شوری در جهان میافکندسبز پوشانِ فلک ، ماهِ زمین اش خواندهاند
زانکه روی اش ، غلغلی در آسمان میافکندتا ابد کام اش ، ز شیرینی نگردد تلخ و تیز
هر که ، نامِ آن شکَر لب ، بر زبان میافکندتُرک ام آن دارد ، سرِ آن چون ندارد ، چون کنم
هندویِ خود را ، چنین در پا ، از آن میافکندهمچو دف ، حلقه به گوشِ او شدم ، با این همه
بر تن ام ، چون چنگ ، هر رگ در فغان میافکندگاهگاهی گوید ام ، هستم یقین ، من زانِ تو
لاجرم ، عطّار را ، اندر گمان میافکند
سیدمحمد جهانشاهی در دیروز شنبه، ساعت ۱۳:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱
چو ، تاب ، در سرِ آن زلفِ دلسِتان فکنَد
هزار فتنه و آشوب ، در جهان فکنَدچو شورِ پستهٔ تو ، تلخیی کند به شکَر
هزار شور و شغَب ، در شکَرسِتان فکنَدچو خلق را ، به سرِ آستین ، به خود خواند
به غمزهشان بکُشد ، خون بر آستان فکندچو جشن ساخت ، بتان را ، چو خاتمی شد ماه
که بو ، که خاتمِ مَه ، نیز در میان فکندبه پیشِ خلق ، مرا دی بزد ، به زخمِ زبان
که تا ، به طنز مرا ، خلق در زبان فکنَدبتا ، ز زلفِ تو ، زان خیره گشت ، رویِ زمین
که سایه ، بر سرِ خورشیدِ آسمان فکنداگر شبی ، بر ام آیی ، به جانِ تو ، که دلَم
بر آتشِ تو ، به جایِ سپند ، جان فکنَددلم ببُردی و عطّار اگر ز پس آید
چنان بوَد ، که پسِ تیر ، در کمان فکنَد
احمد خرمآبادیزاد در دیروز شنبه، ساعت ۱۲:۰۱ دربارهٔ سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح صدر جهان:
1-بیت شماره 4 به شکل «هستند ناصحانت زنار و نعم غمی/چونانکه حاسدانت ز بار نعم غمی» نا مفهوم بوده و تنها پیآمد اشتباه تایپی و چاپی است. شکل درست آن عبارت است از:
«هستند ناصحانت ز ناز و نِعم غنی/چونانکه حاسدانت ز بار نِقم غمی»
البته نسخه خطی مجلس به شماره دفتر 13287 نیز آنرا تایید میکند.
2-مصرع دوم بیت 21 به شکل «چون سرو راستی چو بنفشه همی غمی» پیآمد اشتباه چاپی است. شکل درست آن عبارت است از: «چون سرو راستی چو بنفشه همی خمی»
البته در نسحه خطی مجلس به شماره دفتر 15046 به همین شکل ثبت شده است.
معنی بیت: «در زمینه سنت و در باغ علمِ شرع، [به ترتیب] چون سرو سرآمدی و چون بنفشه فروتن.»
فریما دلیری در دیروز شنبه، ساعت ۱۸:۴۷ دربارهٔ مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۹۳: