گنجور

 
ظهیر فاریابی

خدایگانا آنی که طاق ایوانت

ز راه قدر و محل باستاره باشد جفت

نماند خصم تو را هیچ مهره در گردون

که دست قهر تو آن را به نوک نیزه نسفت

ز حال و قصّه من بنده آگهی دانم

که پیش رای تو پیداست رازهای نهفت

ز روزگار به روزی نشسته ام نه چنانک

دگر دو شب به یکی جایگه توانم خفت

زمین ز خون قزل ارسلان هنوز گلست

مرا ز حادثه صد گل به تازگی بشکفت

بدین که بر سر من رفت هر کجا باشم

چه شکرها که من از روزگار خواهم گفت