گنجور

 
ادیب الممالک

شنیده‌ام چو سلیمان به تخت داد نشست

خرد به درگهش استاد و چشم فتنه بخفت

ز دور دید که گنجشک نر به جفت عزیز

ترانه‌خوان و سرود آنچنان که شاه شنفت

من این رواق سلیمان توانم از منقار

ز جای کند و به دریا فکند و خاکش رفت

به خشم شد شه و گنجشک بی‌نوا چون یافت

که این حدیث شهنشه شنید و زان آشفت

بگفت خشم مگیر ای ملک ز لغزش من

که پیش همسر خود لاف‌ها زدم بنهفت

چرا که لاف زدن کیمیای مرد بود

برای آنکه کند جلوه در برابر جفت

گرفته بود دل شهریار از آن گفتار

پس از شنیدن این عذر همچو گل بشکفت

شنیدن سخن راست خشم وی بزدود

گناه او همه بخشید و عذر او پذرفت

 
 
 
ظهیر فاریابی

خدایگانا آنی که طاق ایوانت

ز راه قدر و محل باستاره باشد جفت

نماند خصم تو را هیچ مهره در گردون

که دست قهر تو آن را به نوک نیزه نسفت

ز حال و قصّه من بنده آگهی دانم

[...]

مجد همگر

چه افتری چه محال است این دروغ گفت

که شد فرشته عرشی و فرش خاکی جفت

هزار گنج معانی شد آشکار گر او

ز روی صورت در کنج خاک رخ بنهفت

ز منبع حکم الماس نطق دربارش

[...]

ابن یمین

گل جمال تو چون بر فراز سرو شکفت

بر او چو سنبل زلفت هزار دل آشفت

فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود

بگل چگونه توان نور آفتاب نهفت

دهان تنگ تو یاقوت سفته را ماند

[...]

جهان ملک خاتون

حکایتیست که با کس نمی توانم گفت

حدیث عشق تو درّیست می نیارم سفت

ز صبر طاق شدم همچو طاق ابرویت

به درد و ناله ی هجرانت تا که گشتم جفت

گرم قرار نباشد به هجر نیست عجب

[...]

ابن حسام خوسفی

بیا که بوی ریاحین دمید و گل بشکفت

صبا به زلف معنبر بساط سبزه برفت

به باغ نرگس مخمور جام جم برداشت

به بزم گاه چمن لاله پر ، پیاله گرفت

صبا به دست سحر گه به نوک نیزه خار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه