گنجور

 
ابن یمین

گل جمال تو چون بر فراز سرو شکفت

بر او چو سنبل زلفت هزار دل آشفت

فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود

بگل چگونه توان نور آفتاب نهفت

دهان تنگ تو یاقوت سفته را ماند

در او دو رشته نهفته جواهر ناسفت

هوای سرو روان تو هست در دل من

چه سود چون سخن راست با تو نتوان گفت

مرا که قبله جان طاق ابروی تو بود

روا مدار که باشم همیشه با غم جفت

امیدم از همه عالم بتوست رد مکنم

که گر توام نپذیری که خواهدم پذرفت

نشست در دل من مهر عارض چو مهت

چنانکه بر تن آزادگان نشیند زفت

ز شام تا بسحر در غم تو ابن یمین

چو بخت صاحب صاحبقران عهد نخفت

علاء دولت و ملت محمد زنگی

که گرد حادثه از ساحت زمانه برفت