گنجور

 
یغمای جندقی

از ماریه رفتی اگر اخبار رسیدن

گرگان عجم را

سگ‌های عرب بر نتوانست دریدن

شیران اجم را

با ببر دمان گربه نیارست فتادن

گرگانه ستادن

روباه دمن سر نتوانست بریدن

آهوی حرم را

یارست که بر بانوی شاهان به عزیزی

انداز کنیزی

یا تار غلامی که توانست تنیدن

سلطان امم را

جیحون ز دل انگیختمی دجله ز مژگان

نی قلزم و عمان

تا العطش از خیمه نبایست شنیدن

دریای همم را

نگذاشتمی تا رمق از جان اثر از سر

آغشته به خون در

گه نعش ولی گاه موالی نگریدن

مولای خدم را

خون دل و جان ریختمی برخی احباب

تا آن همه خوناب

بر کشته اصحاب نبایست چکیدن

سالار حشم را

گر جن و بشر دیو و پری باد سواران

شمشیر گذاران

حاجت نشدی تیغ و تکاور طلبیدن

زی معرکه جم را

با تیغ کج آوردمی آن رزم ظفر کاست

چون قد‌ّ سنان راست

وز تیر چو اندام کمان راست خمیدن

بالای ستم را

بر تافتمی گرگ سگان را به هژبری

سرپنجه ببری

چون باد که در هم شکند گاه وزیدن

شیران علم را

پرداختمی پهنه به انگیز ره انجام

از ماریه تا شام

ره بستمی الابه در مرگ چمیدن

چه بیش و چه کم را

انباشتمی تا شب و روز ابیض و سودان

زان هیچ وجودان

با گرز تن او بار نه کز کوب رمیدن

بنگاه عدم را

خاکم به دهن من چه کسم کز تو کنم یاد

وز هستی خود باد

کوری بود از یکدگران باز ندیدن

زفتی و ورم را

از هیچ گهر بنده‌ای آن‌گه سر پیوند

با چون تو خداوند

حادث که بود برتر از اندازه دویدن

میدان قدم را

با هستی تو ای که سراپا به تو هستیم

ما خود نپرستیم

کو شهر چنین زی که دریغ است گزیدن

بر کعبه صنم را

جان در سر ما کردی از این نادره پرخاش

سهل است به پاداش

در پای تو خون ریخته بر خاک تپیدن

سر تا به قدم را

تا صعوه ز شاهین نپسندد به همه حال

بازان هما فال

پر بسته به دام اندر و بر چرخ پریدن

بومان دژم را

ضنت مکن امروز که غبنی است زیان خیز

ای جزع گهر ریز

فردا چه توانی به یکی قطره خریدن

دریای کرم را

این قلب تنگ سیم که یغما ز در سود

نقدش به زر اندود

اکسیر قبولش چه زیان از تو رسیدن

چون سکه درم را

در بوته اخلاص بپرداز غبار‌ش

در بخش عیار‌ش

که‌امید به پرداخت نه دستان دمیدن

این کوره و دم را

سردار تو و تیغ و من و کلک سخندان

در مجلس و میدان

تا نام گرفتن گذرد وصف کشیدن

شمشیر و قلم را