گنجور

 
یغمای جندقی

ز عشق ار شد دلی دیوانه غم نیست

به ملک پادشه ویرانه کم نیست

اما خواهم ز خط یار و دانم

که در طومار فطرت این رقم نیست

دوام عمر خواهی جام بردار

که دور جام کم از دور جم نیست

مدار جام را پایندگی باد

ز گردش گر بماند چرخ غم نیست

مرا دیوانه خواند عاقل شهر

نمی رنجم که بر مجنون رقم نیست

دمار از من که می دانم بر آورد

برآوردن ولی یارای دم نیست

من از می تائبم لیک ار دهد یار

بگیرم رد احسان از کرم نیست

بسر پویم طریق عشق و بر من

چه منت ها که از ضعف قدم نیست

شکست ار یار دل های پریشان

عبث آن زلف مشکین خم به خم نیست

می منصور می خواهم دریغا

درین میخانه ها زآن باده نم نیست

از آن یغما کشم دزدیده ساغر

که از میخانه راهی تا حرم نیست