گنجور

 
عطار

ببریدند دزدی را مگر دست

نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست

بدو گفتند ای محنت رسیده

چه خواهی کرد این دست بریده

چنین گفت او که نام دوستی خاص

بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص

کنون تا زنده‌ام اینم تمامست

که بی این زندگی بر من حرامست

ز دستم گرچه قسمی جز الم نیست

چو بر دستست نام دوست غم نیست

چو ابلیس لعین اسرار دان بود

اگر سجده نمی‌کرد او ازان بود

ز خلق خود دریغش آمد آن راز

نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز

که تا هم او وهم خلق جهان هم

نه بینند آن دَر و آن آستان هم

که تا نوری ازان در پردهٔ عز

نگردد در نظر آلوده هرگز