گنجور

 
یغمای جندقی

گفتم که به خاک و خون نشستم

از تیر تو گفت مزد شستم

گر جز توصنم مرا خدائی است

در مذهب عشق بت پرستم

دور فلکم فکند از پای

ای ساغر می بگیر دستم

کردم مژه دجله بو کز آن بحر

افتد چو تو ماهئی به شستم

می ده که زباده نیست توبه

کار من اگر منم که هستم

از می مگذر به فتوی هوش

این راست زمن شنو که مستم

خاک ره سرو قامتی کرد

آزاد ز هر بلند و پستم

شیخم چه غم ار شکست ساغر

صد توبه به خون بها شکستم

بستم ز سرشک راه کویش

بر مدعی و ز جوی جستم

یغما به رخش رسیدم از خط

زاین خس به گل آشیانه بستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode