یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

گفتم که به خاک و خون نشستم

از تیر تو گفت مزد شستم

گر جز تو صنم مرا خدایی است

در مذهب عشق بت‌پرستم

دورِ فلکم فکند از پای

ای ساغر می بگیر دستم

کردم مژه دجله بو کز آن بحر

افتد چو تو ماهی‌یی به شستم

می ده که ز باده نیست توبه

کار من اگر منم که هستم

از می مگذر به فتوی هوش

این راست ز من شنو که مستم

خاک ره سرو قامتی کرد

آزاد ز هر بلند و پستم

شیخم چه غم ار شکست ساغر‌؟

صد توبه به خون‌بها شکستم

بستم ز سرشک راه کویش

بر مدعی و ز جوی جستم

یغما به رخش رسیدم از خط

زاین خس به گل آشیانه بستم