گنجور

 
یغمای جندقی

نریخت ساقی چشم تو ساغری به گلویم

جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت به رویم

تو شاد از آنکه به جورم زپافکندی و من خوش

بدین که قوت رفتن نماند از آن سر کویم

رقیب گفت سگت گفته تا برنجم و من خوش

بدین خبر که یکی از سگان درگه اویم

چو ساغرم لب خندان مبین که همچو صراحی

مدام گریه خونین گره بود به گلویم

دلی که گم شد و موئی خبر نیامدم از وی

به موی موی تو ظن می برند موی به مویم

ز گریه تیغ کشید و نزد سرشک چه پائی

برو مگر ز تو باز آید آب رفته به جویم

خوشم به ضعف که وقتی هوای صومعه کردم

نبود قوت رفتن به پای میکده پویم

بهشت رحمتی ای وصل و من به جرم محبت

گناه کار شگفت ار همی رسد ز تو بویم

مزاج میکده پرورد و خاک صومعه یغما

بگیر مصحفم از کف بنه به دوش سبویم