نریخت ساقی چشم تو ساغری به گلویم
جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت به رویم
تو شاد از آنکه به جورم زپافکندی و من خوش
بدین که قوت رفتن نماند از آن سر کویم
رقیب گفت سگت گفته تا برنجم و من خوش
بدین خبر که یکی از سگان درگه اویم
چو ساغرم لب خندان مبین که همچو صراحی
مدام گریه خونین گره بود به گلویم
دلی که گم شد و موئی خبر نیامدم از وی
به موی موی تو ظن می برند موی به مویم
ز گریه تیغ کشید و نزد سرشک چه پائی
برو مگر ز تو باز آید آب رفته به جویم
خوشم به ضعف که وقتی هوای صومعه کردم
نبود قوت رفتن به پای میکده پویم
بهشت رحمتی ای وصل و من به جرم محبت
گناه کار شگفت ار همی رسد ز تو بویم
مزاج میکده پرورد و خاک صومعه یغما
بگیر مصحفم از کف بنه به دوش سبویم