گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴

 

از نور یار چون نفسم خانه روشن است

بیرون برید شمع که کاشانه روشن است

نازم به فیض عشق که در خانقاه و دیر

چشم و چراغ شمع به پروانه روشن است

از حسن دوست دم به دم اسرار گفتن است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹

 

ممنون ترکتازی گردون دل من است

آماده ی هزار شبیخون دل من است

هرگز نیامدش به غلط محملی به سر

بیهوده گرد وادی مجنون دل من است

صد لاله زار داغ شکفته است بر دلم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱

 

اندوه هجر پیشه و شادی من است

جویای آفتابم و شب هادی من است

زود آ ، که توتیا شود، این بیستون هجر

زین سان که زیر تیشه ی فرهادی من است

تا خوانده ام که هیچ گره بی گشاد نیست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴

 

خوناب آتشین ز سر من گذشته است

وین سیل آتش از جگر من گذشته است

مرغ هوای خلدم و تا پر گشوده ام

صد تیر غم ز بال و پر من گذشته است

من داده ام به عشق تو دل، در زبان خلق

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸

 

خوش می تپم به خون دل و به تیرم چنین زده است

باز این چه ناوک است که از عشق، از کمین زده است

مشکل که مرگ روی به میدان ما نهد

از بس که فتنه به یسار و یمین زده است

نیشی است زهر داده ی معشوق کاوکاو

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱

 

تا چشم عشوه ساز تو مهمان فتنه است

شیرین تبسمت نمک خوان فتنه است

یا رب چه فتنه ای که به عهد تو روزگار

در گوشه ای نشسته و حیران فتنه است

ناز آفت و کرشمه بلا، عشوه دل فریب

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴

 

حیرت ملازم گل رخسارهٔ کسی است

دیوانگی نتیجه نظارهٔ کسی است

از جام کینه ام چو رود مست و خون چکان

می بارد از رخش که ستمگارهٔ کسی است

غمخوار نیست هر که بود غمگسارجوی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹

 

یک شمه ز اصلاح می ناب گفتنی است

با زاهدان سرودی ازین باب گفتنی است

هزگز شکست توبه ملولم نداشته است

این نکته در میانه ی اصحاب گفتنی است

ای مردم وصال غم و دور ماندگان

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱

 

ای دل پیاله گیر که وقت صبوح تست

کز فیض جمله فتح، محل فتوح تست

آیینه ای که صورت و معنی نمایدت

دست است، گر جمله سوخته، در جیب روح تست

اسباب عفو را، چه به ما، جلوه می دهی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹

 

گلزار حسن تازه ز روی چو ماه اوست

گلدسته ی فریب به دست نگاه اوست

ماییم و کشت باغ محبت که سر به سر

زهر آب داده نیش ملامت گیاه اوست

مرغان قدس گرد سرش جوش می زنند

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱

 

جز در پناه وصل و دل استوار دوست

کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست

قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود

از التماس دشمن و از اعبتار دوست

صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳

 

با مهر و با محبت و با آرزوی دوست

با ما کسی چه گونه توان جست و جوی دوست

بر سنگ زد پیاله ی خضر آن که نوش کرد

خونابه ی شراب و جفای سبوی دوست

ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱

 

مست آمدم به معرکه، آیین کارچیست

دشمن کدام و مطلب از کار و بار چیست

چون خار و گل ز شاخچه ی عدل می دهد

این عین تازه رویی و این شرمسار چیست

هم زهر چشم و هم نگه از باب خوبی است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲

 

ای دل حدیث صبر شنیدن ز بهر چیست

زهر است در پیاله، چشیدن ز بهر چیست

ای عیش غم که مرهم آسایش منی

در زخم سینه نرم خلیدن ز بهر چیست

کشت وفا عزیز تر است ای نسیم وصل

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳

 

گر می نخورده ای ز منت انفعال چیست

ای خون شرم ریخته این رنگ آل چیست

کی لازم است باده کشیدن ز جام زر

مقصود تو اگر این است، قصور سفال چیست

حسرت نگر که مست نگاه است چشم من

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵

 

ای پندگو دلم مخراش این فسانه چیست

مردم ز غیرت، این سخن مجرمانه چیست

نازم به توسن ستم او که هیچ گاه

آگه نشد که چاشنی تازیانه چیست

گر غمزه ات مراد اسیران نمی دهد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹

 

حسنت نیازمند تماشای ناز نیست

اما ز ذوق جلوه ی خود بی نیاز نیست

آرایش وجود قبول حوادث است

زان سو گذر مکن که در فتنه باز نیست

پبمان سعی مگسل اگر کار مشکل است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰

 

آن فتنه ای که مرا از تو التماس نیست

تا هست او به ملک دلم روشناس نیست

گر خلق پاسبان متاع سلامت اند

محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست

با گفته در مساز که گفتار پرده است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶

 

گر دل عنان فرصت از آغاز می گرفت

کام ابد ز طالع ناساز می گرفت

گر سایه ی همای سعادت نمی گذاشت

کبک دری ز چنگل شهباز می گرفت

گر در کمین وسوسه هشیاری کس است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸

 

ای دل طمع مدار که بی غم گذارمت

وین هم قبول کن که به جان دوست دارمت

تاراج عافیت نبود کار دوستان

وبن هم ز دوستی است که دشمن شمارمت

صد ره شکسته ای دلم از جور، هیچ گاه

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
۷
sunny dark_mode