گنجور

 
عرفی

اندوه هجر پیشه و شادی من است

جویای آفتابم و شب هادی من است

زود آ ، که توتیا شود، این بیستون هجر

زین سان که زیر تیشه ی فرهادی من است

تا خوانده ام که هیچ گره بی گشاد نیست

تلخی فروش هجر تو قنادی من است

خضرم به چشم خوانده و ترسم خجل شود

این خاک چشمه خیز که در وادی من است

آزادگی نه کام شناسای بندگی است

نشو و نمای بندگی، آزادی من است

طغیان شوق بین که کجا زد به کشتنم

اندوه را که فخر به همزادی من است

بلبل سرشت را غزل شوق بی نواست

عرفی تو گوش باش که این وادی من است