گنجور

 
عرفی

خوش می تپم به خون دل و به تیرم چنین زده است

باز این چه ناوک است که از عشق، از کمین زده است

مشکل که مرگ روی به میدان ما نهد

از بس که فتنه به یسار و یمین زده است

نیشی است زهر داده ی معشوق کاوکاو

مهری که عشق بر لب جان حزین زده است

ناقوس عشق می زنم و رقص می کنم

بوی کدام مغبچه بر مغز دین زده است

عرفی نماند هیچ به درویشی اش سری

از بس که باده با من خلوت نشین زده است