گنجور

 
عرفی

خوناب آتشین ز سر من گذشته است

وین سیل آتش از جگر من گذشته است

مرغ هوای خلدم و تا پر گشوده ام

صد تیر غم ز بال و پر من گذشته است

من داده ام به عشق تو دل، در زبان خلق

دایم حکایت از خطر من گذشته است

دل صید گشته، کنون، کار با قضاست

کار از فغان و الحذر من گذشته است

بر عیش تلخ من مبر ای مدعی حسد

سیلاب زهر بر شکن من گذشته است

هر گه که دیده ام گل روی خیال دوست

در رنگ دشمن از نظر من گذشته است

از من کجا به صحبت عرفی سزد که او

عیبش ز پایه ی هنر من گذشته است