گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۶

 

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی

قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی

جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

بدم گفتی و خرسندم عَفاکَ الله، نکو گفتی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۹

 

نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی

که ما را بیش از این طاقت نمانده‌ست آرزومندی

غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی

بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی

تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۶

 

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

به صد دفتر نشاید گفت حسب‌الحال مشتاقی

کِتابٌ بالِغٌ مِنّی حَبیباً مُعْرِضاً عَنّی

أَنِ افْعَلْ ما تَری إِنّي عَلی عَهْدی وَ میثاقی

نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۹

 

بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی

و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی

امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی

کز ابر لطف باز آید به خاک تشنه بارانی

میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۱

 

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی

دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی

که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی

به جولان و خرامیدن در آمد سرو بستانی

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲

 

خلاف راستی باشد خلاف رای درویشان

بنه گر همتی داری سری در پای درویشان

گرت آیینه‌ای باید که نور حق در او بینی

نبینی در همه عالم مگر سیمای درویشان

قبا بر قد سلطانان چنان زیبا نمی‌آید

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵

 

شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه

ز عشرت می‌پرستان را، منور بود کاشانه

ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل

که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه

چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

 

مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی

به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی

عقابان می‌درد چنگال باز آهنین پنجه

تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی

نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در ستایش حضرت رسول (ص)

 

چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد

وجود غیر حق در چشم توحیدش عدم گردد

کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب بر هم

به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد

ز چوگان ملامت نادر آن کس روی برتابد

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در ستایش قاضی رکن‌الدین

 

بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند

در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟

قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد

که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند

تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۱

 

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۱۸

 

من از تو هیچ نبریدم که هستی یار دلبندم

تو را چون بنده‌ای گشتم به فرمانت کمر بندم

سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی

خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم

بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( چون مهی خاکی )

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۱۱

 

اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت

ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۳۰

 

تواضع گرچه محبوبست و فضل بیکران دارد

نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۳۱

 

نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد

بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۶۴

 

ز خیرت خیر پیش آید، بکن چندانکه بتوانی

مکافات بدی کردن، نمی‌گویم تو خود دانی

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۷۱

 

چو نفس آرام می‌گیرد چه در قصری چه در غاری

چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان دیواری

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۷۳

 

تو با این لطف دلبندی چرا با ما نپیوندی

نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۷۴

 

نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت

تو زیبایی بنام ایزد چرا باید که بربندی

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۷۸

 

خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی

نه چون کارت به جان آید خدا از جان و دل خوانی

سعدی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode