گنجور

 
سعدی

چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد

وجود غیر حق در چشم توحیدش عدم گردد

کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب بر هم

به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد

ز چوگان ملامت نادر آن کس روی برتابد

که در راه خدا چون گوی سر تا سر قدم گردد

سم یکران سلطان را در این میدان کسی بیند

که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد

تو خواهی نیک و خواهی بد کن امروز ای پسر کاینجا

عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد

مبین کز ظلمِ جباری، کم‌آزاری ستم بیند

ستمگر نیز روزی کشتهٔ تیغ ستم گردد

در این گرداب بی‌پایان منه بار شکم بر دل

که کشتی روز طوفان غرقه از بار شکم گردد

به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کآهن

به سعی آیینهٔ گیتی‌نما و جام جم گردد

تکاپوی حرم تا کی، خیال از طبع بیرون کن

که محرم گر شوی، ذاتت حقایق را حرم گردد

کبایر سهمگین سنگیست در ره مانده مردم را

چنین سنگی مگر دایر به سیلاب ندم گردد

غمی خور کان به شادی‌های بی‌اندازه انجامد

چو بی‌عقلان مرو دنبال آن شادی که غم گردد

خداوندان فتح ملک و کسر دشمنان را گوی

بر ایشان چون بگشت احوال، بر ما نیز هم گردد

دلت را دیده‌ها بردوز تا عین‌ الیقین گردد

تنت را زخم‌ها برگیر تا کنز الحکم گردد

درونت حرص نگذارد که زر بر دوستان پاشی

شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد

خداوندا گر افزایی بدین حکمت که بخشیدی

مرا افزون شود بی‌آنکه از ملک تو کم گردد

فتاد اندر تن خاکی، ز ابر بخششت قطره

مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد

امید رحمتست آری خصوص آن را که در خاطر

ثنای سید مرسل نبی محترم گردد

محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر

که بارد قطره‌ای در حال دریای نعم گردد

چو دولت بایدم تحمید ذات مصطفی گویم

که در دریوزه صوفی گرد اصحاب کرم گردد

زبان را درکش ای سعدی ز شرح علم او گفتن

تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد

اگر تو حکمت آموزی به دیوان محمد رو

که بوجهل آن بود کو خود به دانش بوالحکم گردد

ز قعر جاودانی رست و صاحب مال دنیا شد

هر آن درویش صاحبدل کز این در محتشم گردد