گنجور

 
سعدی

بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند

در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟

قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد

که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند

تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی

که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند

هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان

بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند

اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان

چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند

بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی

که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند

تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی

نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند

جوابم گوی و زجرم کن به هر تلخی که می‌خواهی

که دشنام از لب لعلت به شیرین‌تر دعا ماند

دری دیگر نمی‌دانم که روی از تو بگردانم

مخور زنهار بر جانم که دردم بی‌دوا ماند

ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را

مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند

اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بت‌رویی

بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند

جمال محفل و مجلس امام شرع رکن‌الدین

که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند

کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را

که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند

همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل

درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند