حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآیدز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبلچو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیستکه شمهای ز بیانش به صد رساله برآید
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشتکه بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
به سعی خود […]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدمبه صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالمبه گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستمطمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
به شوق چشمه نوشت چه قطرهها که فشاندمز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم
ز غمزه بر دل […]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۹
اتت روائح رند الحمی و زاد غرامیفدای خاک در دوست باد جان گرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامتمن المبلغ عنی الی سعاد سلامی
بیا به شام غریبان و آب دیده من بینبه سان باده صافی در آبگینه شامی
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیرفلا تفرد عن روضها انین حمامی
بسی نماند که روز فراق یار سر […]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۶
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانیگذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهتبه مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا راز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۰
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزدولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
چه نقشها که ببازد چه حیلهها که بسازدبه نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد
بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابددر آب چونک درآیی بر آسمان بگریزد
ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانتچو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد
نه پیک تیزرو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۱
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشدگر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد
وگر به پیش من آید خیال یار که چونیحیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد
شکار خسته اویم به تیر غمزه جادوگرم به مهر بخواند که ای شکار چه باشد
چو کاسه بر سر آبم ز بیقراری عشقشاگر رسم به لب دوست کوزه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۲
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشدز روی پشت و پناهی که پشتها همه رو شد
دگر نشینم هرگز برای دل که برآیدکجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد
موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیندبه سوی عشق گریزم که جمله فتنه از او شد
که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۳
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذاردتو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانتکه تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمانکه آنچ رشک شهان شد گدا امید چه دارد
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جانعجب مدار ز […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۴
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشددرختهای حقایق از آن بهار چه میشد
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایقخدای داند کاین دل در آن دیار چه میشد
ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفانهوای نور صبوح و شراب نار چه میشد
هزار بلبل مست و هزار عاشق بیدلدر آن مقام تحیر ز […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۵
شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداندرسید کار به جایی که عقل خیره بماند
هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیدهچو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند
دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستیکه او نشست نیابد تو را کجا بنشاند
متاع عقل نشانست و عشق روح فشانستکه عشق وقت نظاره […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۶
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شدچو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شدچو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلینمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد
نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چهز […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷
مده به دست فراقت دل مرا که نشایدمکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدیایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادتبرون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید
مثال دل همه رویی قفا نباشد دل راز ما تو روی مگردان مده قفا […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانشمراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
پری و دیو نداند ز تختگاه بلندشکه تخت او نظرست و بصیرتست جهانش
زبان جمله مرغان بداند او به بصیرتکه هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش
نشان سکه او بین به هر درست که نقدستولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش
مگر که حلقه رندان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳۷
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابیبه جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغیمسافران فلک را تو آتشی و تو آبی
در این منازل گردون در این طواف همایونگر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی
اگر چه روح جهانست و روح سوی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳۸
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانیمرا بپرس کجا برد آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدمبدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده که عقل من به من آیدبگویمت صفت جان تو گوش دار که جانی
ولیک پیشتر آ خواجه گوش بر دهنم دهکه گوش دارد […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳۹
هزار جان مقدس هزار گوهر کانیفدای جاه و جمالت که روح بخش جهانی
چه روحها که فزایی چه حلقهها که رباییچو ماه غیب نمایی ز پردههای نهانی
چو در غزا تو بتازی ز بحر گرد برآریهزار بحر بجوشد چو قطرهای بچکانی
تویی ز کون گزیده تویی گشایش دیدهبه یک نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی
کژی که هست جهان را […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۰
چه آفتاب جمالی که از مجره گشادیدرون روزن عالم چو روز بخت فتادی
هزار سوسن نادر ز روی گل بشکفتیهزار رسم دل افزا بدان چمن بنهادی
هزار اطلس کحلی بنفشه وار دریدیکه پر و بال مریدی و جان جان مرادی
در آن زمان که به خوبی کلاه عقل ربایینه عقل پره کاهست و تو به لطف چو بادی
چه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۱
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاریشبست محرم عاشق گواه ناله و زاری
چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشقکمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه چو کوه وقت تحملچو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت به گرد باغ چو خاریدرون باغ گلستان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۲
چو مهر عشق سلیمان به هر دو کون تو داریمکش تو دامن خود را که شرط نیست بیاری
نه بند گردد بندی نه دل پذیرد پندیچو تنگ شکرقندی توام درون کناری
طراوت سمنی تو چه رونق چمنی تومگر تو عین منی تو مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو که آفت حبشی توچو خوان عشق […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۳
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونیز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی
شکست کشتی صبرم هزار بار ز موجتسری برآر ز موجی که موج قلزم خونی
که خون بهینه شرابست جگر بهینه کبابستهمین دوم تو فزون کن که از فزونه فزونی
چو از الست تو مستم چو در فنای تو هستمچو مهر عشق شکستم چه غم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآییگهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی
گهی جمال بتانی گهی ز بت شکنانیگهی نه این و نه آنی چه آفتی چه بلایی
بشر به پای دویده ملک به پر بپریدهبه غیر عجز ندیده چه آفتی چه بلایی
چو پر و پاش نماند چو او ز هر دو بماندتو را […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴۵
من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسیتو جز خیال نبینی که مست خواب و نعاسی
مرا بپرس که چونی در این کمی و فزونیچگونه باشد یوسف به دست کور نخاسی
به چشم عشق توان دید روی یوسف جان راتو چشم عشق نداری تو مرد وهم و قیاسی
بهای نعمت دیده سپاس و شکر خدا دانمرم چو […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۳۳
کهن شود همه کس را به روزگار ارادتمگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولتکجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
مرا به روز قیامت مگر حساب نباشدکه هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفانتبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
گرم […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۵۲
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایتبه شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردمقضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداندکه عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
ز حرص من چه گشاید تو ره […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۲۸۱
امیدوار چنانم که کار بسته برآیدوصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابروجواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید
به رغم دشمنم ای دوست سایهای به سر آورکه موش کور نخواهد که آفتاب برآید
گلم ز دست به دربرد روزگار مخالفامید هست که خارم ز پای […]
