گنجور

 
وطواط

چون علاء دولت و دین دروغا خنجر کشد

رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد

تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب

هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد

دهر کی یارد که در راه خلافش پا نهد؟

چرخ کی یارد که از خط وفاقش سر کشد

دست او گنج از برای دین پیغمبر دهد

تیغ او رنج از برای دین پیغمبر کشد

یمن ها حاصل کند اصحاب ‌ایمان را فلک

چون یمین اتسزی تیغ یمانی بر کشد

گردد اندر باغ مینا گر چو کحالان صبا

توتیای او در دریدهٔ عبهر کشد

خنجره او در سر گردون همی منزل کند

هیبت او بر دل شیران همی لشکر کشد

از قبول صدر او بر سر ولی افسر نهد

وز نهیب تیغ او بر سر عدو معجر کشد

باسماع کوس در هیجا حسام اخضرش

از عروق اهل بدعت بادهٔ احمر کشد

رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زین

بدسگالان را بدم مانند ثعبان در کشد

گه لوای مرتبت بر اوج او مهر و مه زند

گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد

خسروا، اندر جلالت پیکر اقبال تو

دامن رفعت همی بر فرق دو پیکر کشد

بر بداندیش تو مهر مادران دارند زمین

ور نه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد

رأی تو اشکال خط غیب را نقطه زند

طبع توا اوراق خط چرخ را مسطر کشد

وقت بخشش ناصح از تو نعمت بی حد برد

روز کوشش حاسد از تو محنت بی مر کشد

کیست گیتی کو دل از مهر تو یکسو برد؟

کیست گردون کو سر از امر تو یکسر کشد

ظاهر ارعزی بود خصم ترا آن نیست عز

تیغ کی باشد بمعنی آنچه نیلوفر کشد؟

هر که حق نعمتت را یک زمان منکر شود

هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد

عالم از بهر تو بنماید، خداوندا، هنر

حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد

هر که یابد چون تو مخدومی نجوید غیر تو

کس بجای توتیا در دیدهٔ خاکستر کشد؟

جز بعونت کی زند بهرام گر خنجر زند ؟

جز بیادت کی کشد ناهید گر مزمر کشد؟

تا کف بهرام در عشرت همی خنجر زند

تا لب ناهید در عشرت همی ساغر کشد

از وفاق تو موافق رحمت یزدان برد

وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد

دست او پیراهن اشجار از سر برکشد

باغها را داغهای عبریان بر بر زند

شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد

زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم

[...]

انوری

ای خداوندی که هرکه از طاعتت سربرکشد

روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد

گر سموم قعر تو بر موج دریا بگذرد

جاودان از قهر دریا باد خاکستر کشد

ور نسیم لطف تو بر شعلهٔ دوزخ وزد

[...]

سید حسن غزنوی

خسروی کو را به لطف خود همی حق برکشد

خاکپایش چرخ چون در چشم خود اندر کشد

تیر سوی خصم او هدیه همی پیکان برد

تیغ پیش دست او تحفه همی گوهر کشد

بوی عدلش چون بیابد شرع دل بر جان نهد

[...]

مولانا

هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد

گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد

همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی

همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد

کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست

[...]

سلمان ساوجی

من چه دانستم که هجر یار چندین در کشد؟

یا مرا یکبارگی وصلش قلم در سر کشد

اشک را کش من به خون پروردم اندازم ز چشم

ناله را کز دل برون کردم به رغمم بر کشد

کمترنیش بنده‌ام بر دل کشیده داغ هجر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه