گنجور

 
واعظ قزوینی

سامان حرف و صوت ندارد بیان ما

فردیست از کتاب خموشی زبان ما

مد نگاه عجز بود رمح جانستان!

کی میبرند صرفه ز ما دشمنان ما

از ما شکستگان به حذر باش، زانکه ما

تیغیم و همچو شیشه شکستن فسان ما

رنگ شکسته عرضه احوال عاشق است

حاجت به گفتگو نبود در میان ما

از اشتیاق آن برو آغوش، دور نیست

بیرون دود ز خانه خود گر کمان ما

واعظ، طریق مقصد ما راه باطنست

گردیده خامشی جرس کاروان ما