گنجور

 
نسیمی

ای چون فلک از عشق تو سرگشته سر ما

سودای تو زد آتش غم در جگر ما

بودیم هوادار تو پیوسته و باشیم

تا هست نشان تو و باشد اثر ما

بشنو که چه فریاد و فغان در ملکوت است

از یارب هر شام و دعای سحر ما

ما زنده به عشق تو از آنیم که نگذاشت

مهر تو که یک ذره بماند اثر ما

جز آینه صورت روی تو نباشد

هر ذره که یابند ز خاک بصر ما

ناسوخته از هستی ما خشک و تری نیست

ای آتش سودای تو در خشک و تر ما

در پای تو چون آب روان تا شده پستیم

از سایه سرو تو بلند است سر ما

چون مملکت حسن تو را حد و کران نیست

در عشق رخت کی به سر آید سفر ما؟

ای کرده به مه نسبت رویش مگرت نیست

از روی خدا شرم و ز روی قمر ما

جز روی تو در دیده ما روی که آید؟

ای آینه صورت رویت نظر ما

ای دیده خونبار بران از مژه ها سیل

زان پیش که طوفان شود از رهگذر ما

خاک قدم فضل خدا ار شوی ای جان

مانند نسیمی ببری سیم و زر ما