گنجور

 
واعظ قزوینی

در دل میگشاید، چشم از اغیار پوشیدن

کلید قفل دل باشد، نگه بر خویش دزدیدن

برای آفتاب حشر، از بیم تهیدستی

تواند سایه بید تو شد بر خویش لرزیدن

بجنگ خویشتن برخیز، تا با دوست بنشینی

چو صلح یار خواهی، بایدت از خویش رنجیدن

نگیری تا اجازت، از تأمل لب ز هم مگشا

گران کن پله مقدار خود از حرف سنجیدن

بدرد عشق کاهیدن، ز کافر نعمتی باشد

چو چین جبهه میباید زغم بر خویش بالیدن

تلاش گریه کن، بر روزگار خویشتن واعظ

نزیبد جز بچاک سینه ها بسیار خندیدن