گنجور

 
واعظ قزوینی

با چراغ دل ازین ظلمت سرا باید شدن

شمع سان سر تا بپا چشم و عصا باید شدن

شد چو دندانی مرا از عقد دندان ها جدا

گشت معلومم که از یاران جدا باید شدن

چشم و گوش و فکر و هوش و شوق و ذوق و دست و پا

پیش رفتند و، مرا نیز از قفا باید شدن!

گنده و، مردار و، کرم افتاده و، خاک سیاه!

دانی ای نازک بدن، آخر چها باید شدن؟!

چون ننالم همچو نی، یک بند از داغ فراق

بند بندم را، ز یکدیگر جدا باید شدن

تنگنای خانه دل را غم مردن بس است

از برای زندگی، غمگین چرا باید شدن؟!

بار سنگین است، باید جمله تن شد ترک سر

راه پر سنگ است، یکسر پشت پا باید شدن

غیرت راه محبت، بر نمی تابد رفیق

همرهی گر بایدت، از غم دوتا باید شدن

سیم و زر از خاکساری افسر شاهان شوند

تاج سر خواهی که باشی، خاک پا باید شدن!

گریه اطفال، واعظ وقت زاییدن ز چیست؟

زین که ساکن در جهان بی بقا باید شدن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode