گنجور

 
کمال خجندی

نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن

نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن

اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد

به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن

دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی

بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن

اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید

ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن

فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل

نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن

نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو

زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن

کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله

بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن