گنجور

 
همام تبریزی

ملامت می‌کند دشمن مرا در عشق ورزیدن

به چشم عاشقان باید جمال شاهدان دیدن

نگردانند بدگویان مرا دور از نکورویان

به آواز سگان نتوان ز کوی دوست گردیدن

میان خلق می‌باید که عاشق راز نگشاید

ولی هرگز نمی‌شاید به گل خورشید پوشیدن

ملامت باد پندارم چو وصل دوست می‌خواهم

به هر بادی نمی‌شاید چو برگ بید لرزیدن

تورا ای ماه خرگاهی رسد بر دلبران شاهی

بباید جمله خوبان را زمین پیش تو بوسیدن

ز روی خوب می‌بینم جهان پر فتنه و غوغا

وز اینجا گشت هم پیدا طریق بت پرستیدن

از عکس روی چون ماهت به شب روشن شود راهت

کسی را سوی خرگاهت نباید راه پرسیدن

تماشا را اگر روزی میان باغ بخرامی

نباشد باغبانان را دگر پروای گل چیدن

دهان غنچه خوش باشد سحرگه چون شود خندان

ولی ذوقی دگر دارد لبت هنگام خندیدن

به صورت سرو می‌ماند به بالای خوشت لیکن

چه داند سرو بی معنی چنین شیرین خرامیدن

اگر بیرون کند بلبل ز سر سودای روی گل

بود امکان که باز آید همام از عشق ورزیدن