گنجور

 
واعظ قزوینی

چنان زشتم، که ترسم چشم رحمت ننگرد سویم

مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم

اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟

درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!

چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم

که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم

ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟

تپیدن‌های دل هرچند زد دستی به پهلویم!

چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ

که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم