گنجور

 
واعظ قزوینی

چون کند پیری ستم، یاد جوانی می‌کنیم

ما به عمر رفته اکنون زندگانی می‌کنیم

وقت رفت گشته، باید وام دل‌ها باز داد

زین سبب با دوستان نامهربانی می‌کنیم

مانده ته مینایی از درد و شراب زندگی

یک دو روزی نیز با آن کامرانی می‌کنیم

می‌کند اکنون ز ما گل آرزوها رنگ رنگ

ما بهار خویشتن را در خزانی می‌کنیم

گشته تن خالی ز مغز و، در تلاش دولتیم

آشنایی با هما در استخوانی می‌کنیم

پنبه‌سان شاید که در گیرد دل نرمی ز ما

با دل سختی چو سنگ آتش‌فشانی می‌کنیم

بیشتر وا می‌کنیم از بهر این غداره جا

ما که پهلو خالی از دنیای فانی می‌کنیم

پهلوانی نیست واعظ کوه را برداشتن

دل چو برداریم از خود، پهلوانی می‌کنیم

 
sunny dark_mode