گنجور

 
صائب تبریزی

نشست از آسیای چرخ گرد شیب بر رویم

سفیدی می کند راه فنا از هر سر مویم

از آن بیماری من می شود هر روز سنگین تر

که گیرد گوش خود با هر که درد خویش می گویم

بود در دیده حق بین من دیر و حرم یکسان

ندارد سنگ کم در پله بینش ترازویم

از آن ساغر که در آغازِ عشق ، از دستِ او خوردم

همان بیخود شوم هر گاه دست خویش می بویم

کلید از خانه دارد قفل وسواس و من از حیرت

گشادِ عقدهء دل را ، ز هر بیدرد می جویم

می گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟

که من از ساده لوحی خون به خون پیوسته می شویم