گنجور

 
فضولی

چنان در دوستی دل بسته آن قد دلجویم

که جز من هر که او را دوست دارد دشمن اویم

بغمزه می رباید دل بابرو می ستاند جان

چه چشمست آن چه ابرو کشته آن چشم و ابرویم

بپیکانش گرانی بر تن بیمار می خواهم

که نتوانند بردن بعد مردن زان سر کویم

نباشد دوختن چاک دلم را در غمت ممکن

اگر سوزن شود بر رشته تن هر سر مویم

سزد گر سر نهد بر پای مژگان مردم چشمم

که بگشادست درهای بلا در عشق بر رویم

چه بختست این که گر یک دم کنم جا پهلوی شمعی

چو سایه می شود پیدا رقیبی هم بپهلویم

فضولی صد بلا زان ماه اگر بینم عجب نبود

که او شوخ بلا انگیز و من رند بلا جویم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode