گنجور

 
واعظ قزوینی

ای از عرق جبین تو صبح بهار دل

یاد قدت نهال لب جویبار دل

هر دل که بیشمار نباشد در آن غمت

در پیش عاشقان نبود در شمار دل

فارغ شدم بفکر تو از فکر روزگار

غیر از غم تو نیست کسی غمگسار دل

چشمم ز رشک، تشنه به خون دلم شده است

تا دیده است یاد ترا در کنار دل

هرگه که یاد بسمل تیغ تو کرده ام

از خود فشانده ام بتپیدن غبار دل

واعظ چنین ضعیف و، غمت این قدر گران

چون قامتش خمیده نگردد ز بار دل؟!

 
 
 
سوزنی سمرقندی

از من بآزمون چو طلب کرد یار دل

از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل

دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار

در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل

فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من

[...]

ادیب صابر

خرم به روی عشق شود روزگار دل

سودای عشق یار همه روز کار دل

جز روی نیکوان نبود اختیار چشم

جز عشق دلبران نبود اختیار دل

دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست

[...]

همام تبریزی

ما می‌رویم داده تو را یادگار دل

نازک بود حکایت دل زینهار دل

خوش دار هفته‌ای دل ما را که سال‌ها

پرورده است مهر تو را در کنار دل

ترسم که در حساب نیارد دل مرا

[...]

حکیم نزاری

ای دیده را به دیدنِ رویت قرارِ دل

گه در میانِ جانی و گه در کنارِ دل

دل را چه حّدِ آن که به جانی سخن کند

در جست وجویِ وصلِ تو شد جان نثارِ دل

بی رونق از دل است همه کار و بارِ من

[...]

جهان ملک خاتون

رفتی و در غم تو بماندم فگار دل

بازآی تا کنیم به پایت نثار دل

آخر نگاه دار دل خستگان هجر

شاید که آید آخر کارت به کار دل

چون جان به لب رسید ز دست جفای چرخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه