گنجور

 
واعظ قزوینی

ای از عرق جبین تو صبح بهار دل

یاد قدت نهال لب جویبار دل

هر دل که بیشمار نباشد در آن غمت

در پیش عاشقان نبود در شمار دل

فارغ شدم بفکر تو از فکر روزگار

غیر از غم تو نیست کسی غمگسار دل

چشمم ز رشک، تشنه به خون دلم شده است

تا دیده است یاد ترا در کنار دل

هرگه که یاد بسمل تیغ تو کرده ام

از خود فشانده ام بتپیدن غبار دل

واعظ چنین ضعیف و، غمت این قدر گران

چون قامتش خمیده نگردد ز بار دل؟!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode