گنجور

 
واعظ قزوینی

قامتم گردید چون قلاب، از یاد اجل

میکند صیدم باین قلاب صیاد اجل

از حواس و از قوی، دیگر بما چیزی نماند

خرمن تن رفته رفته، رفت بر باد اجل

چون گران شد گوش، واکن چشم ازین خواب گران

این گرانی، هست در گوش تو فریاد اجل

قد چو خم شد، گردن تسلیم میباید کشید

بر تو باشد قد خم، شمشیر جلاد اجل

سخت سستی گشته زور آور ز پیری، وقت شد

وارهیم از زحمت این تن، به امداد اجل

هست وقت آنکه فکر خود کنم واعظ، ولی

کرده ام خود را فراموش از غم یاد اجل