گنجور

 
واعظ قزوینی

گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش

صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش

چه سان دل می‌توان کندن، ز چشم سرمه‌سای او؟

که قامت می‌کشد رو بر قفا برگشته مژگانش!

ز گل گشت چمن آن شوخ هرگه بازمی‌گردد

ز غیرت هر گلی دستیست پندارم بدامانش

چه سان هم عهد بینم با کسانش من که از غیرت

نمی‌خواهم که باشد با درستی عهد و پیمانش

رسید ایام پیری، دل ز اوضاع جهان کندم

به چوگان خمیدن، گوی دل بردم ز میدانش

پریشانی است حاصل دانه دل را همین واعظ

مگر پرورده‌ای در آب و خاک ملک ایرانش؟!