گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش
صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش
چه سان دل میتوان کندن، ز چشم سرمهسای او؟
که قامت میکشد رو بر قفا برگشته مژگانش!
ز گل گشت چمن آن شوخ هرگه بازمیگردد
ز غیرت هر گلی دستیست پندارم بدامانش
چه سان هم عهد بینم با کسانش من که از غیرت
نمیخواهم که باشد با درستی عهد و پیمانش
رسید ایام پیری، دل ز اوضاع جهان کندم
به چوگان خمیدن، گوی دل بردم ز میدانش
پریشانی است حاصل دانه دل را همین واعظ
مگر پروردهای در آب و خاک ملک ایرانش؟!