گنجور

 
واعظ قزوینی

نگین خاتم دلهاست در دندانش

چکیده جگر خون ماست مرجانش

کنند کسب جفا، عضو عضو او از هم

نگاه کرده بابرو خمیده مژگانش

بخود همیشه کمانش کشیده میخواهم

ز رشک اینکه مبادا رود بقربانش

از آن چو زلف سیاهش بخود می پیچم

که دست طره چرا میرسد بدامانش؟!

ز سبز گشتن پشت لبش، منال ای دل

که بوده است چنین سرنوشت مرجانش

کشیده خنجر بیداد و، من ازین ترسم

که دست خون شهیدی رسد بدامانش

نه لایق است دگر حرف عشق واعظ را

که اشک و آه بود خال و زلف جانانش!