گنجور

 
واعظ قزوینی

تا هوای سرمه گشتن ز استخوانم سر کشید

از نگاه تند چشم او بمن خنجر کشید

نیست برتر از تلاش پستی خود پله یی

گر بود انصاف، باید سنگ را با زر کشید

هر سر مویم بدست صد شکست افتاده است

بر سرم تا عشق از سنگ جفالشکر کشید

هر که پردازد، بحالم، گرددش در دیده اشک

خامه نقاش، تصویرم بچشم تر کشید

قرب میخواهی ز حد خود قدم مگذار پیش

از ادب فانوس نور شمع را در بر کشید

نیست واعظ خودنمایان را بجز غم حاصلی

صد گره افتاد در دل خوشه را، تا سرکشید!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode