گنجور

 
واعظ قزوینی

بر ما سخن سرد عزیزان نه گران بود

کان بر دل ما، چون نفس شیشه گران بود

دشنام به جان منت، ازین منفعلم من

کآزار منش، باعث تصدیع زبان بود

دیگر نتواند بلب آورد فغانم

یاد خوش آن روز، که درد تو جوان بود

از عمر چه دیدیم، بجز فوت جوانی

زیبا گل این باغ، همین رنگ خزان بود

ز آن عمر رسانید مرا زود به پیری

کاین ابلق سرکش ز نفس گرم عنان بود

از گلشن ایام، ز دم سردی پیری

در دست ز آیینه مرا برگ خزان بود

واعظ نه عبث جان به بها داد سخن را

هر معنی آن جوهری ارزنده به جان بود