گنجور

 
واعظ قزوینی

مهر و کین از بهر حق، در خلق عالم کم بود

لعن ابلیس از ره فرزندی آدم بود

تا فراموشش نگردد کار مردم ساختن

رشته بر انگشت شاه از حلقه خاتم بود

کوس رحلت زن، چو شد خورشید اقبالت بلند

مسند دولت گل و، مسند نشین شبنم بود

نقد جان بیدرد در بازار دین نبود روا

چون زر بی سکه دان هر دل که آن بیغم بود

روز و شب آیند دلگیر و سیه پوشم به چشم

خانه چشمم تو گویی خانه ماتم بود

پایه قدر سخن برتر نبودی، گر ز مال

از چه واعظ سکه را جا بر سر درهم بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode