گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آن لحظه که جان در تتق غیب نهان بود

در دیدهٔ ما نقش خیال تو عیان بود

بودیم نشان کردهٔ عشق تو در آن حال

هر چند در آن حال نه نام و نه نشان بود

عشق تو خیالی است که ما زنده از آنیم

بی عشق تو دل زنده زمانی نتوان بود

ما نقش خیال تو نه امروز نگاریم

کز روز ازل جان به خیالت نگران بود

گفتی که در آئینه به جز ما نتوان دید

چندان که نمودی و بدیدیم همان بود

خوش آب حیاتست روان از نفس ما

تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود

سید قدحی باده به من داد بخوردم

آری چه کنم مصلحت بنده در آن بود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

از هر چه گمان برد دلم یار نه آن بود

پندار بد آن عشق و یقین جمله گمان بود

آن ناز تکلف بد و آن مهر فسون بود

وان عشق مجازی بد و آن سود زیان بود

بر روی رقم شد شرری کز دل و جان تافت

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

یاری که رخش ماه و قدش سرو روان بود

دادیم بدو جان و دل و مصلحت آن بود

چون دیدمش از دور بدانشکل و بدان قد

گفتم که جفاکار بود راست چنان بود

فی الجمله مرا زیروزبر کرد که در عشق

[...]

خواجوی کرمانی

دیشب همه شب منزل من کوی مغان بود

وز ناله ی من مرغ صراحی بفغان بود

همچون قدحم تا سحر از آتش سودا

خون جگر از دیده ی گرینده روان بود

با طلعت آن نادره ی دور زمانم

[...]

کمال خجندی

زآن پیش که جان در تتق غیب نهان بود

عکس رخ دلدار در آئینه جان بود

از خواب عدم دیده دل نا شده بیدار

در دیده و دل نقش خیال تو عیان بود

آن دم که نبود از دل و جان هیچ نشانی

[...]

اهلی شیرازی

کم همنفسی پاکدل و راست زبان بود

جز شمع بهر کسکه نشستیم زیان بود

دیدیم پری را نه چنان بود که گفتیم

بسیار شنیدیم چو دیدیم نه آن بود

در خاطر ما بود که جان صرف تو گردد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه